پیشکش به مادران و همسران شهدا
کوههایی چه بلند..
- همسرم نبود. سوز سرما می پیچید لای چادرم، توی یک دست بچه، عروسک بود و دست دیگرش را حلقه کرده بود دور گردنم. دکتر گفته بود زودی برو بیمارستان از قفسه سینه اش عکس بگیر و بیاور. یک جوری سرفه می کرد که بند دلم پاره میشد. بچه بغل از لای بوق بوق ماشین ها رد کردم و به بیمارستان رساندم. بستری شد، بیمارستان را گذاشته بود روی سرش. همه پرستارهای بخش جمع شده بودند دورش و رگش پیدا نمی شد،. دستهایم می لرزید، یک چشمم گریه بود و چشم دیگرم توی کیف، دنبال دفترچه بیمه و مدارک میگشت. دلم می خواست از بیقراری بشکند، کاش باباش سفر نرفته نبود. به خودم گفتم محکم باش ، الان وقت ننه من غریبم بازی نیست. «لا حول ولا قوه الا بالله»ی گفتم و پاهایم از آن همه سستی، قدری درآمد.
- اول های جوانی خوره کتابهای «نیمه پنهان» روایت فتح بودم. روایت همسران شهدا از زندگی را دوست داشتم، معمولا ریتم مشابهی داشتند، صفحات اول، ماه عسل بود. بوی خوش آشنایی از کاغذ می تراوید و «عشق، آسان نموده بود اول». بعد کم کمک شیپور جنگ نواخته می شد و می «افتاد مشکل ها». مجنون ها می رفتند و لیلی ها می ماندند با یکی دوتا بچه قد و نیم قد دست تنها ، میان شهری که هر لحظه ممکن بود دل آسمانش به صدای غرشی پاره شود. لیلی ها می ماندند و سرما، مریضی بچه، غربت، دلتنگی، بی پولی حتی. اما باز امید بود که مجنون برمی گردد، ابر کنار می رود و نیمه دیگر ماه پدیدار می شود. تلخ ماجرا آن جا بود که «امید» از میان کاغذها پر می کشید. آن صفحهای، آن سطری که لیلی، میفهمید مجنون دیگر به خانه باز نخواهد گشت. اینجای کتابها، طاقتم تمام میشد. دلم شور میافتاد برای شانه های نحیف لیلی، دلم تنگ میشد برای آن حمایت ها که مجنون داشت و دیگر خبری ازشان نبود. فکر می کردم لیلی ها چه کار می کنند بعد مجنون؟ چطور بار زندگی و بچه و خیلی چیزهای دیگر را تنهایی به دوش خواهند کشید؟ بعد می دیدم که زن های قصه، یک جور سرسختی و مقاومتی پیدا می کنند که قبل از آن نداشتند. انگار از فردای آن روز، باور می کنند که باید خیلی محکم باشند. باید بغض ها و ضعف هایشان را قورت بدهند و ستون زندگی بشوند. هر کدام از این کتابها که تمام میشد، زن قصه، لیلی ماجرا، در نظرم از یک ساقه نحیف گل، به یک کوه محکم بدل شده بود.
اگرچه زندگی این روزهای ما به مدد ایثار آن آدمها، آهنگ آرام و امنی دارد ولی هنوز که هنوز است خیلی از جاهای زندگی که کم میاورم یاد زن های نیمه پنهان می افتم و توی دلم شاگردیشان را میکنم.
- دشوار است، و این دشواری را خدا خودش خوب می داند..زندگی موحدانه، در کنار مردهای بیپروا و سربلند، زن های محکم هم می خواهد، زن هایی که زود خودشان را نبازند، دست و پایشان از کوچک ترین حادثه ها و رخدادها نلرزد و همین جور زن ها هستند که که شهیدپرور می شوند..