تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,413 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,363 |
کتاب | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 7، دوره 29، آذر (345)، آذر 1397، صفحه 20-24 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.66487 | ||
تاریخ دریافت: 07 بهمن 1397، تاریخ پذیرش: 07 بهمن 1397 | ||
اصل مقاله | ||
قسمت دوم نورمراد ساریخانف (نویسندهی فقید ترکمنستان) عشقآباد، انتشارات ترکمنستان انتشار: 1969 مترجم: یوسف قوجق از آن خانه - که از این تجارتم، افسوس میخورد - بیرون زدم و رفتم سراغ کسی که در روستایمان میگفتند خیلی داناست و از خیلی چیزها سر درمیآورد. گفتم به او که کتابی دارم و پرسیدم: «در روستا چه کسی میتواند آن را بخواند؟» او با حیرت از من پرسید: «چهطور شده کتاب به دست تو افتاده؟» گفتم: «با قیمت ارزان خریدمش.» نگاهی به صورتم انداخت و لبخند تلخی زد و گفت: «ای احمق! گیریم کتابی را مفت به تو بدهند. به چه درد تو میخورد؟ کجای آن کتاب به دردت میخورد؟ کسی میتواند آن را بخواند که سواد داشته باشد. ملا میخواهد تا بخواند. کجاست آنکه سواد داشته باشد؟ تو آیا میتوانی چنین کسی را در این روستا پیدا کنی؟ حتی نمیتوانی در روستاهای اطراف نیز بیابی. کجاست کسی که بتواند آن را بخواند؟ تو مگر این جای کار را نخوانده بودی؟...» من گفتههای او را باور کردم؛ اما دل نداشتم غرغرهای پیرزن را بشنوم و طاقت بیاورم. از یکی ـ دو نفر دیگر هم پرسیدم؛ حتی به روستاهای همجوار هم رفتم و سؤال کردم. باسوادی نبود. همهی آنها انگار با هم هماهنگ کرده باشند، همان حرفی را میزدند که قبلی گفته بود. با حیرت میگفتند: «تو که چوپانی و نمیتوانی روزگارت را به خوبی بچرخانی. کتاب را میخواستی چه کار؟ این چه چیزی است که میگویی؟» از تک و تا افتادم. به خانه برگشتم و آن را انداختم ته جوال و گفتم: «نه تو را ببینم و نه دلم بسوزد! » کتاب، یک ماه آنجا خوابید. یک سال خوابید. بعد هم دو سال خوابید. به این ترتیب هفت سال گذشت. پیرزن هنوز هم غر میزد. میگفت: «شتر حامله بود. حتماً تا به امروز دو یا سه بار میزایید.» نبود که بشنود آنچه را که ملای ریشبزی خوانده بود. حرفهای من نیز نمیتوانست او را قانع بکند. به هر حال میفهمیدم که او نیز آرام آرام در آرزوی این بود که بتوان آن را خواند و شنید. هر جا که نشست و برخاستی داشت، سؤال میکرد: «برای خواندن کتاب، چه باید کرد؟» روزی از روزها، وقتی نشسته بودیم و چای میخوردیم، به من گفت: «شنیدم ملاها میتوانند متن را بخوانند. چهطور است «مرادجان» را پیش«آقجاایشان» ببریم؟ کافیه از درآمد و کمک پنج ـ شش سالهی پسرمان چشمپوشی کنیم. میگویند برای سواد، همین مقدار سال کفایت میکند. او به آقجاایشان خدمت خواهد کرد و در عوض، آقجاایشان هم به او سواد یاد خواهد داد. از هر که بپرسی همین را خواهد گفت.» برای من خوانده شدن کتاب اهمیت داشت. میخواستم بشنوم همهی آنچه را که در آن نوشته شده بود. برای این منظور، آمادهی هر کاری بودم. پس توافق کردیم. دو ـ سه روزی را در راه بودم تا اینکه مرادجان را به خانهی آقجاایشان بردم. به او گفتم: «من از راه دوری آمدهام. برای این آمدهام که شما به مرادجانم سواد یاد بدهید. کاری هم اگر دارید، به او بسپارید. نهایت امر برای ما، آموزش سواد است.» آقجاایشان با غرور گفت: «کار خوبی کردهاید که پسرتان را آوردهاید. آنکه نمک ما را بخورد و تربیت ما را بگیرد، غیرممکن است مردی لاابالی بار بیاید. پسرت هم سواد یاد خواهد گرفت، هم ادب. چهار سال را که پشت سر گذاشتید، برگردید.» از پیش آقجاایشان برگشتم. آن هم انگار که پر درآورده باشم. به خانه که آمدم به پیرزن گفتم: «فقط سه ـ چهار سال دیگر صبر کن. آن وقت خواهیم دید تو بودی که تجارت من را تحقیر میکردی یا کس دیگری بود.» کتاب، باز هم سه سال دیگر بیآنکه دستی بخورد، همچنان داخل بقچه، ته جوال ماند. بعد با این امید که تاکنون مرادجان حتماً سواد یاد گرفته، روانهی خانهی آقجاایشان شدم. وقتی رسیدم، دیدم که مرادجان سرش به شدت گرم انجام کارهای ریز و درشت آقجاایشان است. یاد گرفتن سواد که جای خود بماند، حتی با کارهایی که روی سرش ریخته بود، انگار عقلش را هم از دست داده بود. تا مرا دید، اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «پدر! مرا هم با خودت ببر. فکر نمیکنم در اینجا بتوانم سوادی بیاموزم. چیزی که سوادش مینامند، خود آقجاایشان هم نمیداند که چیست!» گفتم: «اینجوری نگو پسرم! این حرفها گناه است! عیب است به استاد خودت بگویی که سوادی ندارد. نباید از ایشان عیب بگیری.» او بار دیگر از ته دل گفت: «آقجاایشان دعانویسی هم بلد نیست. او به آنها که میآیند تا دعا برایشان بنویسد، از همان نمکی که در توبرهی نمک مادر هم پیدا میشود، میدهد. پدر! گمان نمیکنم بتوانم از او سواد بیاموزم.» من باز هم او را سرزنش کردم. گفتم: «پسرم! تو اشتباه میکنی. نباید دربارهی کسی که معتمد تمام ایل است، اینگونه سخن بگویی. تو داری نان و نمک او را میخوری!...» او صبر نکرد حرفم تمام شود. گفت: «پدر! اگر مرا با خود نبری، حتی شده فرار خواهم کرد، اما اینجا نخواهم ماند.» اصراری که میکرد، مرا به فکر واداشت. به فکر افتادم که دربارهی آقجاایشان از این و آن سؤال کنم. به خودم گفتم: «بگذار از یکی از افراد همان روستا سوال کنم که آیا پسرم میتواند از او سواد بیاموزد یا نه.» با همین سؤال سراغ اولین نفر از آن روستا که دیدم، رفتم. به او گفتم که به چه نیتی پسرم را به نزد آقجاایشان آوردهام. مرد فقیری بود. آنچه را که میدانست به من گفت. گفت: «پسرت راست گفته. آقجاایشان ما، سواد ندارد. در جایی درس نخوانده تا بداند. با این وجود از ملاهایی که در مدرسههای بزرگ درس خواندهاند، عالمتر است. اجدادی بزرگ داشته. روستاییان، همه از گذشتهی او میترسند. کسی نبوده که بتواند حرف تندی به پدرش بگوید و یا ناخنک به مالش بزند. سریع کرامتی از خود نشان میدهد. بگذار پیشامدی را که هنوز هم از یاد کسی نرفته، برایت تعریف کنم. کسی از همین روستا ـ که آقجاایشان به همه سفارش کرده نامش را به کسی نگوییم ـ خواسته است از علفهای خشک یونجه که در گوشهی یونجهزار پدر آقجاایشان جمع شده بود، بدزدد. یک پشته از یونجههای خشک را به پشت انداخته و به خانهاش برده است. وقتی به خانه رسیده، نتوانسته آن را از پشتش به زمین بگذارد. انگار که به پشتش چسبیده باشد. زنش به کمکش آمده؛ اما او هم نتوانسته یونجههای خشک را بر زمین بگذارد. پسرش هم به کمک آنها شتافته؛ اما او هم نتوانسته کاری از پیش ببرد. سرانجام او مجبور شده پشتهی یونجه را به همان جای اول خود بازگرداند؛ اما باز هم هر کاری کرده، نتوانسته پشتهی یونجههای خشک را از پشتش به زمین بگذارد. خلاصه اینکه چارهای نداشته و با همان بار سنگینی که بر پشت داشته، شب را به صبح رسانیده است. فردای آن روز، چارهای جز این نداشته که با آن وضع به نزد پدر آقجاایشان برود و از او عذرخواهی کند. او رفته و گفته: «من کار ناپسندی کردم و از کردهی خود پشیمانم. از دیشب تاکنون این بار سنگین بر دوشم سخت سنگینی میکند. من جزای کار خودم را گرفتهام. شما نیز از گناهم در گذرید. من اکنون با همین دو چشم خود، نیروی کرامت شما را دیدهام. این پشتهی یونجهی خشک که بر دوش دارم، مال شماست. کمک کنید تا آن را از پشتم بردارم.» و پدر آقجاایشان نیز از گناهان او گذشته و گفته است: «بروید و یونجههای خشک را در همان جایی بگذارید که برداشتهاید. آن از پشت شما کنده خواهد شد.» همینطور هم شده است. این ساختهی ذهن این و آن نیست. ریش سفیدان روستا نقل میکنند. شنیدی چه کرامتی از خود نشان داده است! اجداد آقجاایشان ما اینگونه بودهاند. خود آقجاایشان هم کرامت دارد. فوتی که به نمک میکند، کارساز است. با نفسش، آنکه بیپسر است، پسردار و آن که دختری ندارد، دختردار میشود. با دم او، خیلی از بیماران شفا مییابند... وقتی حرفهای آن مرد را شنیدم، به فکر فرو رفتم. حرفهای مرادجان میتوانست درست باشد. آیا نیازی به این داشتم که فوت کردن به نمک را بیاموزد؟ من نیازی به این نداشتم. تنها به این نیاز داشتم که پسرم بتواند آن کتاب را بخواند. از این هم نتیجهای نگرفتم. پسرم را از پیش آقجاایشان برداشتم و با خودم به خانه آوردم. بعد هم او را کمک چوپان یکی از ثروتمندان کردم. مرادجان، جوانی بود که تازه داشت رشد میکرد. اگر چوپان میشد، میتوانست به خودش امیدوار باشد. روزگار در آن زمان به گونهای بود که ما به این هم نیاز داشتیم مرد جوان! شاید به همان اندازه که نیاز به سواد برای خواندن کتاب داشتیم. روزها گذشت، پس از آن ماهها آمدند و گذشتند. سال هم گذشت. خاک در هوا پراکنده میشد و او به نیز مانند خاکی که در حرکت است، ییلاق و قشلاق میکرد و بالأخره باز هم به همین جایی که نشستهایم کوچ کردیم و برگشتیم همینجا. به این ترتیب همه چیز روال طبیعی خود را طی میکرد. بله. این کتاب همچنان در بقچهی پیرزن، جا خوش کرده بود. گاهی اوقات من طاقت از دست میدادم، آن را باز میکردم و نگاه به صفحههایش میانداختم. درست به مانند آن ملا که نشستنش را دیده بودم، مینشستم و درست به مانند او، کتاب را جلویم میگذاشتم. پیرزن با دیدن این وضعیت، عصبانی میشد. دردش تازه میشد. به یاد شتری میافتاد که جایش را این کتاب گرفته بود. غر میزند. میگفت: «اگر آن شتر را تا این وقت از دست نمیدادیم، اگر تو این کار احمقانه را انجام نمیدادی، پنج - شش بار میزایید و یک گله شتر میداشتیم.» روزی از روزها افراد حکومتی به روستایمان آمدند. همراه آنها معلمی هم بود. معلم با کتابش به اینجا آمد. به محض ورودش به روستا، در آلاچیقی شبیه به همین که نشستهایم، بچهها و بزرگان روستا را جمع کرد و شروع به درس دادن نمود. معلم که آمد، من خیلی خوشحال شدم. انگار که مخصوصاً برای کار من آمده باشد. هر چند که در اوایل، مردم روستا کمی از او دوری میکردند؛ اما من با او ارتباط گرمی برقرار کردم. به او دربارهی سرگذشت کتابی که داشتم، گفتم. وقتی حرفهایم را تمام و کمال شنید، به من گفت: «بده تا من هم بخوانم.» آوردم و به او دادم. گفت: «دو ـ سه روزی پیش من باشد.» پذیرفتم. کتاب را نزدش گذاشتم و آمدم. وقتی به من بازگرداند، گفت: «ولمراد آقا! تو در این تجارت ضرر نکردهای. اجازه بدهید من این را برایتان نخوانم. یا خودتان بخوانید و یا بگذارید پسرتان آن را برایتان بخواند. شما و همسرتان برای اینکه نوشتههای این کتاب را پسرتان برای شما بخواند، سختیهای زیادی متحمل شدهاید. مگر خودتان این را نگفتید؟ پس بیایید هر دو مشورت کنیم. شما همان پسرتان را که وردست چوپان گذاشتهاید تا کار کند، بیاورید و در این مدرسه ثبتنام کنید. طولی نخواهد کشید که من به او خواندن و نوشتن را یاد خواهم داد. کاری خواهم کرد که بتواند مطالب کتاب را برای شما بخواند. من در مقابل، چیزی از شما نمیخواهم. تنها چیزی که من میخواهم، توانایی خواندن و نوشتن پسرتان و شماهاست. به همین خاطر دولت، مرا به اینجا، به روستای شما، فرستاده است.» معلم متقاعدم کرد. پا کشیدم به سمت صحرا؛ به سمت مرادجان. به او که رسیدم، گفتم: «پسرم! آمدهام که باز هم تو را ببرم پیش کسی که به تو سواد یاد بدهد. آماده شو تا برویم.» گفت: «نمیروم پدر! چراندن دام در صحرا، ده برابر بهتر از یاد گرفتن سواد است. فکر نمیکنم زن آقجاایشان این بار تنها به این رضایت بدهد که برایش آب بیاورم و یا هیزم بکشم و هیزمهایش را خرد کنم.» به او گفتم که این بار قرار نیست آقجاایشان معلمش باشد. موضوع آمدن معلم به روستا را و حرفهایی که بین من و او پیش آمده بود، برایش تعریف کردم و به این ترتیب او را راضی نمودم. همه چیز به همان صورت که معلم گفته بود، انجام گرفت. مرادجان سواد یاد گرفت. او هم اکنون مدیر یک شرکت دامداری است. او بعد از اینکه سواد یاد گرفت، کتاب را از بقچه درآورد و برای ما خواند. کتاب، همان کتاب بود. همان کتابی که آشنای همیشگی ما بود و از زندگی ما سخن میگفت. برخی از شعرهایی که در آن کتاب بود، همان شعرهایمان بود که همیشه در روستای ما و در صحرا به صورت ترانه خوانده میشد. کتابی بود پر از پند و اندرز و انساندوستی و قهرمانی. وقتی اولین بار آن را خوانده بودند، به خاطر لهجهای که داشت و یا نمیدانم به خاطر چه چیز دیگری بود که خیلی از کلمههای آن را نفهمیده بودم؛ اما وقتی مرادجان آن را در خانهی ما و در کنار اجاق گرم خواند، همهی کلمهها برای ما آشنا بود؛ اما نه. همهی آنها که در داخل آن است، قابل فهم نیست. معنای آن بسیار عمیق است. بعد از آن، پیرزن و حتی همهی اهل روستا فهمیدند که من در آن تجارت ضرر نکردهام. آن وقت بود که من، هم از غرغرهای زنم و شنیدن عبارت تکراری «شترمان اگر بود...» و هم از کنایههای مردم روستایمان که وقتی تجارتی ناموفق داشتند، میگفتند «مثل تجارت ولمرادآقا» خلاص شدم؛ خلاص شدم. آن هم با پیروزی، نه با شکست. آری جوان! این بود تاریخچهی این کتاب. با این چیزها که شنیدی، چه کسی فکر خواهد کرد که ولمرادآقا کتاب را از دست خواهد داد و یا به کسی خواهد فروخت؟ اگر آن را بفروشم، همهی روستا از من بدشان خواهد آمد. اگر از این خوشت آمده، بگیر، ببین و بخوان. بخوان و لذت ببر؛ اما این فکر را که بتوانی آن را از من بگیری، کلاً از ذهنت خارج کن. کتاب را از دست نخواهم داد!» پیرمرد با آخرین کلمههایی که گفت، آب پاکی را روی دستم ریخت. فهمیدم که نمیتوانم کتاب را از او بخواهم. نمیفروخت. انگار که جانش را در آن گذاشته باشند. قصد نداشت آن را از دست رها کند یا از جلوی چشمانش دور نماید. اگر هم میگفتم «کاری میکنم که به شکلی تازه، به دست همه برسد. این، همهی اثر نیست. آن را با شعرهای دیگری که هست، کاملتر میکنم و دو برابر آنچه در این کتاب است، میآورم.» نمیتوانستم او را متقاعد کنم. اگر اجازه میداد و مینشستم و از روی آن رونویسی میکردم، ده برابر راحتتر از آن بود که از او بخواهم به من بدهد. این را فهمیده بودم. شاید به این هم راضی نمیشد. فکر کردم اگر این را بگویم، شاید به همان وضعی دچار شود که به او گفتم «بفروش.» غصه میخوردم که نکند باز هم از قیمتی حرف بزند که نمیتوان پرداخت کرد. چه باید میکردم؟ نمیشد آن را نگرفت و راحت از کنارش گذشت. فکر کردم و فکر کردم تا این که راهی به نظرم رسید. به خودم گفتم: «اگر اشتباه نکنم، از من خواسته بود حرف از فروش آن به میان نیاورم. هر چند که میدانم ناراحت خواهد شد، اما باز هم مرتب به او بگویم «بفروش» تا بلکه آخر سر، راضی به این شود که من از روی آن رونویسی کنم.» تصمیم خودم را گرفته بودم. حس میکردم که میتوانم این بار به راحتی این کلمه را تکرار کنم. چون در این مدت، کمی با او صمیمی شده بودم. گفتم: «ولمرادآقا! شما روی مرا به زمین زدید و تنها خواستهای که داشتم، نپذیرفتید.» پرسید: «کدام خواسته را؟ منظورتان همین کتاب است؟» گفتم: «بله. بیایید و این کتاب را به من بفروشید.» پیرمرد این بار به گونهای نشد که انگار از آسمان به زمین افتاده باشد. حتی هیچ جای آن خانه نیز به خود نلرزید. او با این اطمینان که کتاب را به من نمیفروشد و مطمئن از اینکه من به زور کتاب را از دست او نخواهم قاپید و خوشحال از علاقهای که من به کتاب پیدا کردهام، با خنده چنین گفت: «نمیفروشم. چون اگر بفروشم، ضرر خواهم کرد.» گفتم: «بفروشید! همچنان که شما هم از کس دیگری خریدهاید.» بار دیگر خندید و گفت: «آنها که فروختهاند، باختهاند!» میخندید. به گونهای که میتوانستم خوشحالی و رضایتش را از داشتن آن کتاب حس کنم. حرف دیگری نداشتم بزنم. گفتم: «اگر نمیفروشید، آن را همینجوری بدهید!» و با این حرف نشان دادم که به این راحتی دست بردار نیستم. ناگهان حس کردم که پیرمرد دلش به حال من به رحم آمد. با جدیت گفت: «جوان! اگر این همه تمایل داری، همینجا، کنار همین اجاق بنشین و از روی آن رونویسی کن!» به این فکر کردم که شاید بتوانم این بار آن را به دست بیاورم. پیشنهاد پیرمرد را به این معنی گرفتم که شاید نرمتر شده است. گفتم: «اگر رونویسی بکنم، فقط برای خودم خواهد بود. میخواهم کتاب شما مال همه باشد!» پاسخی نداد. بلند شد و به بیرون رفت. دیدم زنش هم سراسیمه پشت سرش به بیرون رفت. گفتم به خودم: «به گمانم میخواهند دور از چشمم، با هم مشورتی بکنند.» ـ جوان! راحتی؟ دیدم طولی نکشید با این سؤال که معنای بهخصوصی هم نداشت، دوباره به داخل اتاق برگشت. من منتظر پاسخ نهایی او بودم. به خودم میگفتم: «چه خواهد گفت؟ هر چه باشد، قطعاً چیزی را خواهد گفت که با زنش به آن رسیده است.» شاید هم اینگونه بود. گفت: «جوان! اگر دیگران لازم دارند، آنها هم از مال تو رونویسی کنند و بگیرند!» و سکوت کرد. همه چیز تمام شده بود. سکوتی عجیب آنجا را فرا گرفت. از بیرون هم هیچ صدایی شنیده نمیشد. پیرزن رفت گوشهای از آلاچیق و لحاف را روی صورتش کشید و خوابید. ولمرادآقا ایستاده بود و به گونهای نگاهم میکرد که انگار اگر بخواهم چیزی دیگر بگویم، سریع جوابم را بدهد. فهمیدم که نمیتوانم بیش از این، او را به راه بیاورم. مثل کودکی معصوم، سرم را کج کردم و گفتم: «باشد. از فردا رونویسی را شروع خواهم کرد.» آری. اینگونه بود شرح ماجرای پیرمردی که ارزش آنچه را که داشت، میدانست و مرا به آن روز انداخته بود. من دو هفتهی تمام، بیآنکه سرم را بلند کنم، بالای سر آن کتاب نشستم و رونویسی کردم. بیشتر وقتها پیرمرد هم کنار دستم مینشست. آنها را که مینوشتم ، او از حفظ میگفت و به آنچه مینوشتم، خیره نگاه میکرد. میگفت: «کمی میتوانم بخوانم؛ اما نوشتن را نمیتوانم.» زنش هم مدام دوغ و چای و نان میآورد و جلوی ما میگذاشت. تا جایی که از یاد بردم خانهای را که برای نخستین بار در آن روستا مهمانش شده بودم. بالأخره کتاب را با آن شعرهایی که شاعر آن کتاب نوشته و از جاهای دیگر جمعآوری شده بود، به چاپ سپردم. طولی نمیکشید که چاپ میشد. من بیصبرانه منتظر آن روز بودم. قلبم به تندی میزد. اگر چاپ میشد، قصد داشتم ده نسخه از آن را بگیرم و بلافاصله پیش پیرمرد برگردم. میدانستم که باز هم میگفت: «تو دیگر دوست نخواهی داشت از من جدا شوی.» حتم داشتم که میپرسید: «آیا کسی پیدا شد کتابم را که هر کلمهاش یک شتر میارزد، بگیرد و از روی آن رونویسی کند؟ چه قیمتی روی آن میگذاشتند؟» و من جواب میدادم: «آری. گرفتند. آن هم نه یک نفر یا دو نفر. همهی مردم ترکمن آن را رونویسی کردند و گرفتند. همهی آنها همان ارزشی را میدهند که تو میگویی.» و کتاب چاپ شده را به دستش میدادم. میدانستم پیرمرد، از دیدنش خوشحال میشد. خوشحال میشد که کتابش با آن همه مضامین زیبای بشری که از دل مردم ترکمن سخن میگفت و از شادیها و غصههای مردم حرف میزد، هر چند زمانی در دل صحرا، داخل بقچهای در ته جوال آویزان به ستون آلاچیق بود، اکنون به عنوان یکی از ارزشهای ماندگار به شکلی جدید، به تعداد زیاد چاپ شده و به دست همه رسیده است. آن وقت با علاقهی بیشتری آن را میخواند و من مطمئن بودم که اگر میدانست من چه میخواهم بکنم، از صمیم قلب آن را به من میسپرد. آری آن کتاب، دیوان اشعار بنیانگذار ادبیات شعری ترکمن، مختومقلی فراغی بود.(1)
نوشتها: 1. مختومقلی فراغی، شاعر بزرگ ترکمن، در سال 1724 در روستایی در نزدیکی گنبد کاووس به دنیا آمد. او در دورهی کودکی به تحصیل روی آورد و خواندن و نوشتن فارسی و عربی را آموخت. مختومقلی به سرودن شعر علاقه زیادی داشت و شعرهای زیادی سرود. او فردی روشنفکر و با نفوذ بود. او را فردوسی ترکمنها نامیدهاند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 90 |