تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,172 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,095 |
شکارچیای که چتر میکاشت | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 10، دوره 29، آذر (345)، آذر 1397، صفحه 30-31 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.66490 | ||
تاریخ دریافت: 07 بهمن 1397، تاریخ پذیرش: 07 بهمن 1397 | ||
اصل مقاله | ||
مجید شفیعی شکارچی مهربان، باز هم چتر میکاشت. شنلقرمزیِ بازیگوش به او میخندید. آقای گرگ، هنوز دندانهایش کُند بود و مثل آدمها روی دو پا راه میرفت؛ اما قصهی اصلی چیز دیگری بود. گرگ، باید شنلقرمزی را گول میزد؛ اما در قصهی ما و در قصهی این جنگل، گرگ، دیگر آن گرگ قبلی نبود. شاید هم بود. ولی شنلقرمزی امیدوار بود و این امیدواری شنلقرمزی هر روز زیادتر میشد؛ اما شکارچی مهربان به کارش ادامه میداد. شنلقرمزی دوست داشت هر روز راه خانهی مادربزرگ را گم کند تا گرگ آن را برایش پیدا کند. شنلقرمزی دوست داشت هر چه خوردنی داشت به او بدهد، و میداد و گرگ هر روز بیشتر و بیشتر به آدم شبیه میشد. گرگ باورش شده بود که دیگر گرگ نیست، ولی این وسط یک راز بزرگ بود که هیچکس از آن باخبر نبود. شکل و شمایل آقای گرگ، وقتی قرص ماه کامل میشد، تغییر میکرد؛ یعنی آقای گرگ دوباره مثل اولش میشد. پوزهاش بلند و پشمالو، ناخنهایش بلند و تیز و صورتش دوباره مثل گرگ میشد، و زوزه میکشید؛ اما زوزهاش کم صدا بود. کسی متوجه نمیشد. بعد به آرامی به دنبال شکار میرفت؛ البته در این جنگل شکار نمیکرد. با سرعت میدوید و حسابی از جنگل دور میشد. نیرو و انرژی زیادی در پاهایش حس میکرد. با تبحری خاص شکار میکرد و نزدیکیهای صبح، لب و دهانش را میشست. لباسهایش را عوض میکرد و بدون آنکه کسی متوجه بشود به اتاقش میرفت و تخت میخوابید. فردا صبح هم به شکل اولش برمیگشت. کسی هم از این موضوع با خبر نمیشد؛ اما فقط یک نفر خبر داشت. آن هم شکارچی مهربان بود که شنلقرمزی به خاطر کاشتن چتر به او میخندید. چتر کاشتن شکارچی برای شنلقرمزی تعجبآور و کمی هم مسخره بود. یک روز شنلقرمزی خندید و گفت: «آخر ای شکارچی سادهدل اینجا اصلاً بادی میوزد؟ اینجا اصلاً بارانی میآید؟ تازه گذشته از اینها، هر وقت ما چتر برمیداریم، باران هم بند میآید. هیچ چیزی سر جای خودش نیست و همه چیز برعکس است. خیلی وقت است که باران نمیآید. آسمان با ما قهر کرده است. اگر حتی بادی هم بوزد، برگهای زرد را هم نمیتواند جابهجا کند، چه برسد به اینکه درختان را تکانتکان بدهد.» شکارچی مهربان لبخندی زد و گفت: «باد به هر کجا که بخواهد میوزد! باران هم میبارد! چترها هم بالا میروند!» شنلقرمزی به او نیشخند زد و گفت: «درختها آنقدر بلند و تنومند هستند که چترها وسط شاخ و برگشان گم میشوند و بالاتر نمیروند.» شکارچی مهربان گفت: «حتماً که نباید چترها بالا بروند! گاهی باید در باد برقصند چرخ بخورند و به صاحبشان بفهمانند که گرگ، گرگ است. اگر روزها نیست، شبها هست. در زیر نور ماه اتفاقهایی دارد میافتد.» شنلقرمزی باز هم خندید و منظور حرف شکارچی مهربان را اصلاً متوجه نشد. شنلقرمزی و همهی ساکنان جنگل اصلاً باور نمیکردند که دیگر گرگی وجود داشته باشد. همه وقتی گرگ را میدیدند؛ دیگر از او فرار نمیکردند. گرگ، روزها یک آدم متشخص بود، با یک کلاه بلند بر سرش و عطری که هوش از سر همه میبُرد. چکمههای پوست مارش را میپوشید، کتش را به تن میکرد و هر آشنایی را که میدید، کلاهش را برمیداشت و با لبخند به او سلام میداد. شنلقرمزی از شکل و شمایل گرگ حسابی خوشش میآمد و هر روز خودش را مجسم میکرد که دست در دست آقای گرگ مهربان با او قدم میزد. آقای گرگ با همین تیپ و ظاهرِ تر و تمیزش به دنبال شنلقرمزی میرفت. شنلقرمزی پیشنهاد آقای گرگ را برای گردش در جنگل اول با ناز و اکراه رد میکرد، ولی اصرارهای مظلومانه و معصومانهی گرگ را که میدید، قند توی دلش آب میشد و قبول میکرد که با هم به گردش بروند. کمی که با هم راه میرفتند شنلقرمزی پشیمان میشد و از گرگ مهربان میخواست که با هم به خانهی مادربزرگ بروند و برایش کلوچه و شیرینیهای خوشمزه ببرند. هر هفته چند بار این اتفاق میافتاد. همه باورشان شده بود که آقای گرگ حسابی شنلقرمزی را دوست دارد و همه یقین پیدا کرده بودند که گرگ، عاقل و مهربان شده و به کسی حمله نمیکند. یک روز، تمام دانههای چتر که شکارچی مهربان کاشته بود، از خاک جوانه زدند. آب را از رودخانه میآورد و به پای چترها میریخت. چترها یکییکی از زیر خاک رشد میکردند، باز میشدند و بالا میآمدند. چترها رنگارنگ بودند. بر دستهی همهی چترها، تصویر یک پرندهی زیبا با بالهای باز نقاشی شده بود. پرنده به رنگهای قرمز، سبز، زرد، حنایی، مشکی و بنفش بود. کمکم باد هم از چترها خوشش آمد. بیشتر وزید و چرخید تا چترهایی به این زیبایی را بیشتر ببیند. باد، لابهلای شاخهها میوزید و به دور چترها میچرخید. آنها را میچرخاند و چترها مثل فرفره روی دستههایشان میچرخیدند و قلقلکشان میآمد. در یک شب مهتابی، شکارچی مهربان گفت: «امشب قرص ماه کامل است!» شنلقرمزی گفت: «امشب هم شبی هست مثل شبهای دیگر!» شکارچی گفت: «نه، اشتباه نکن! امشب چترها به آسمان میروند. حالا نگاه کن! امشب چترها از خاک بیرون میآیند.» چترها قد کشیدند و بزرگتر شدند. چترها همینطور بلند و بلندتر شدند. قرص ماه کامل شد. وقتی همه خوابیده بودند؛ دوباره گرگ به شکل قبلش برگشت. پشتش خم شد. ناخنهایش دراز شد. دماغش به شکل پوزهای بلند در آمد. شکارچی مهربان بیدار بود. او به درِ خانهی شنلقرمزی رفت و شروع کرد به در زدن. شنلقرمزی خوابش آنقدر سنگین بود که بیدار نشد. شکارچی مهربان بر بالای پشتبام خانهی او رفت و با سنگ به شیشهی پنجرهی حیاط زد. تا اینکه شنلقرمزی با چشمهای قرمز و پف کرده بیدار شد. شکارچی مهربان موضوع را به او گفت: «شنلقرمزی هم باور نکرد.» شکارچی مهربان گفت: «نگاه کن، این بار دیگر به سمت خانهی تو میآید! خوشحالم که چترها رشد کردند و بزرگ شدند!» شنلقرمزی گفت: «چه ربطی بین چترها و آمدن گرگ به خانهی من میتواند باشد؟ شاید هر دوی شما برای من نقشه کشیدهاید، هان؟ شاید همهی اینها زیر سر تو باشد که میخواهی خودت را به من نزدیک کنی، هان؟» گرگ نزدیکتر میشد. شنلقرمزی ترسید و گفت: «نه نه، این آن گرگ مهربان من نیست.» گرگ زوزهی بلندی کشید و به جلو آمد. شکارچی مهربان گفت: «خوب نگاه کن تو برای او یک دستمال گردن صورتی نخریده بودی؟» شنلقرمزی گفت: «بله خریده بودم!» شکارچی گفت: «حالا آن دستمال گردن صورتی را بر گردن او ببین! امشب گرگ برای شکار تو با لباسهای پلوخوریاش آمده است!» شنلقرمزی که ترسیده بود گفت: «حالا چهکار باید کرد؟» شکارچی مهربان حرفی نزد، فقط چترها را به او نشان داد و گفت: «تو خودت باید راهت را پیدا کنی! من یک عمر به تو گفتم که این گرگ یک شب هم سراغ تو میآید. هر ماه یک گوزن و یک آهو و یک پرنده از جنگل کم میشد؛ اما همه عادت کرده بودند؛ چون ماهی یک بار بود؛ اما این ماه نوبت توست.» چترها در هوا چرخیدند و خانهی شنلقرمزی را پوشاندند. شکارچی مهربان نگاه کرد. شنلقرمزی ترسید. گرگ که نزدیک خانهی شنلقرمزی رسید، زوزهی بلندی کشید. شنلقرمزی دستمال گردن او را نگاه کرد و نیشخندی زد. دستش را بلند کرد دستهی یکی از چترها را گرفت. چترها او را بغل کردند و به هوا بردند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 100 |