تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,330 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,288 |
مارک ها | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 12، دوره 29، آبان (344)، آبان 1397، صفحه 26-27 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.66506 | ||
تاریخ دریافت: 07 بهمن 1397، تاریخ پذیرش: 07 بهمن 1397 | ||
اصل مقاله | ||
کالای ایرانی مریم کوچکی شما چی؟ چایی میخواین؟ سرم را تکان میدهم، یعنی بله. مانتوها را از روی پاهایم کنار میزنم. به کمرم کش و قوسی میدهم. ترق ترق. مارک بعدی را بر میدارم. لبهی داخلی مانتو را باز میکنم و میدوزم. با این یکی میشود چهلتا. تا یک ساعت دیگر حتماً نودتا تمام میشود. دوباره پیامک میآید، مامان داده. یادآوری میکند که امشب باید برویم خانهی داییناصر. - شما که هنوز به چایی لب نزدی خانم. عباسآقا با سینی چای کنارم مانده است. به استکان دست میزنم. سرد شده، ولی مهم نیست. - خدا حفظت کنه دخترم. کاش یه جو از غیرت تو رو پسرای من داشتن. تا لنگ ظهر خوابن. - نه عباسآقا. خدا شما رو حفظ کنه. پاییز منم باید برم مدرسه. اینم پساندازمه. - عباسآقا، از انبار یه بسته از این مارکای ترک برام مییاری؟ کیمیا بود که از پشت چرخ حرف میزد. ناراحت بود. از شنبه باید میرفت پاساژ برای فروشندگی. صدای چرخها قطع میشود. برق رفته است. *** مامان داد میزند: - سینا زودتر بیا این کولرم خاموش کن غذا سرد نشه. دوست دارم همینطور بخوابم که بخوابم... - نسترن، مامان غذا سرد میشه. بلند میشوم. کش جورابها یک حلقهی گوشتی دور مچ پایم درست کردهاند. بوی کتلت همه جا را گرفته. عاشق گوجههای ته ماهیتابهام. خاکستر سیگار را از توی سینک میشورم. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. بابا کنار درخت انجیر نشسته. همهجا تاریک است جز لبهایش که سیگار بین آن گیر افتاده. مامان این بار بلندتر میگوید: «رضا! نسترن... بابا دیر شد به خدا!» کنار سفره مینشینم. به در نگاه میکنم: - مامان، بابا نرفت پیگیریِ بیمه و... سینا زودتر از مامان میگوید: «نه! همهاش تو خونه بود. من دیدم.» مامان نگاهش میکند: «چند بار گفتم با دهن پر حرف نزن.» بابا میرود توی آشپزخانه. حتماً دارد زیر سیگاری را خالی میکند. ساکتیم. فقط صدای تلویزیون است و گاهی صدایی میومیوی گربهای. بابا کنار سینا مینشیند. دوباره آن دختر و آن خانم میآیند. خانهی ما نه، توی تلویزیون. خیلی دلم میخواهد بدانم خانهیشان کجاست. از بس خوشگل و بزرگ است. دختر درِ یخچال را باز میکند. توی آن پر است. پر از هر خوراکی که تا به حال دیده یا ندیدهایم. سینا میگوید: «وای، کاش من اینجا بودم! سهسوته بستنیهاشو میخوردم.» خانم که حتماً مامان دختر است، میآید کنارش. روی موهایش دست میکشد و یک لیوان شیر برایش میریزد. درِ یخچال را میبندد. - شامتو بخور رضا! سهتایی نگاهش میکنیم. میدانیم دارد به چه چیزی فکر میکند. - فردا مردم هجوم میبرن از اینا بخرن. نگاه به تلویزیون میکنیم. میدانیم که یخچالها را میگوید. - حالا اگر یه یخچال ایرانی تبلیغ کنه همه شک میکنن که بخرن یا نه. فقط باید روش اسم خارجی گذاشت. آقای پیردوست اشتباه کرد. نباید اسم یخچالها رو میذاشت نسیم. با قاشق گوجهها را له کردم؛ لهِ له. - خب بابا مردم میفهمیدن کجا تولید میشه، فقط اسم که نیست. مامان با قاشق میزند روی بشقابش، یعنی ساکت. - اسمش باید میشد... نمیدونم خارجی دیگه یه اسم خارجی... بلند شد و دوباره رفت توی حیاط. دیر شده بود، باید میرفتیم برای مراسم خواستگاری لادنِ داییناصر. *** پولها را توی جیب کیفم میگذارم. چند بار تا رسیدن به خیابان نگار نگاهشان میکنم. مبادا گمشان کنم. آنطرف چهارراه سیما منتظرم است. - امروز مهمون من آبطالبی. وای وقتی این حرف را میزنم قندهای تمام کارخانههای قند توی دلم آب و شکر میشود. چه خوب که من پول دارم. ویترینها را دید میزنیم. این کار حالمان را خوب میکند. میگویم: «سیما دلم یه کیف میخواد؛ البته دوست دارم اول برای مامان بخرم بعد خودمم یکی داشته باشم. کیفهای چینی مثل قیافهی خودشان است. همه شبیه هم بدون تفاوت. فقط رنگشان با بقیه فرق دارد.» سیما آدامسش را با من نصف میکند. - ارزون بخوای اینه، ولی اگر بخوای کار کنه و جنس داشته باشه من یه جایی رو سراغ دارم. طالبی را که میخوریم میرویم تا کیف و کفشها را ببینم. رنگشان مثل لواشک است. دلم میخواهد به دندان بکشمشان. وای خدای من! کولهپشتی را نشان میکنم و یک کیف مشکی که رویش پر از پروانه است را برای مامان. میرویم توی مغازه. بوی چرم همهجا را برای خودش گرفته است. آقایی که فروشنده است میآید. - ببخشید این کوله و کیف قیمتشون چند؟ به گوشیاش نگاه میکند. بعد به دستان من که اشاره میکنند. -کوله ۳۰۰، کیف ۲۷۰. خیلی زود از مغازه بیرون میآییم. هنوز صدای آقا توی گوشم است. - چرم اصل... تولید دست کارگرای خودمون. سِریدوزی و چینی هم نیست. سیما میگوید: «نسترن، بابا بیچاره حق داره. کفشا یه عمر کار میکنه. ارزش قیمتشو داره. از اینا نیست که دو روزه پاره بشه.» زیپ کیفم را باز میکنم و پولهایم را نگاه میکنم. این شبها را دوست دارم. همه خوشحال هستند؛ حتی بابای من. هر چند که ظاهری باشد. زنداییناصر گفته ما برای شام بیاییم. ما و مادربزرگ، ولی بقیهی فامیل برای بعد از شام دعوت هستند. زیبا، لاک قرمزش را میزند و هی میپرسد: - نسترن در آمدت خوبه؟ برای منم میتونی کاری پیدا کنی؟ سوزن را از سوراخ دکمه بیرون میآورم. - دوست داشته باشی و دل به کار بدی، با آقای نمکی در موردت حرف میزنم. مامان موزهای درشت را روی سیبها میچیند. ما به این کارش حسابی میخندیم. دایی و بابا رفتهاند شیرینی بخرند. زندایی گفته فقط پای سیب دایی قناد باشد تا آبروی خانواده حفظ شود. مادربزرگ تسبیح میچرخاند. به مامان چشمکی میزند و به زندایی میگوید: - سودابه پاشو لباسایی که برای سیمین خریدی رو بیار نشون بده. منظورش ما هستیم؛ من و مامان. زندایی میگوید: «شما هم نمیگفتی خودم میآوردم.» سیمین هم از آرایشگاه میآید. چه بوی خوبی میدهد. زندایی اسپند میریزد. بعد با یک عالمه لباس میآید. من لباس گلبهی و مامان کت و دامن قرمز را میپسندد. - مامان پس مانتو کو؟ نکنه یادمون رفته بیاریمش. زندایی هر کدام را نشان میدهد، میگوید: «این مارک. این مارک... این از آلمان. این از...» میرود و با یک مانتوی آبیِ نفتی میآید و میدهد دست مامان. - زری فکر میکنی چند؟ ترکهها. به جان سیمین شده ۳۰۰. باید آبروداری میکردم. بچهام پیش این خانواده کم نیاره مانتو را میگیرم. نگاهش میکنم. به دوختش. مارکش. من این مارک را میشناسم. چون خودم آن را میدوزم. من و لادن و کیمیا. - زندایی اینو از کجا خریدین؟ زندایی لباسها را توی چوبرختی میگذارد: - اونو از خیابون ملک. پاساژ نیکان. اون مغازه تهته. جنساش همه خارجی هستن. مارک مارک. 300 تومن! مارک ترک. یعنی آقای نمکی به اسم ترک آنها را میفروخت؟ چرا؟ نگاه مامان میکنم. صدای تبلیغ همان یخچال میآید. خوب شد بابا خانه نیست. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 83 |