تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,254 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,164 |
شکار | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 13، دوره 29، آبان (344)، آبان 1397، صفحه 30-31 | ||
نوع مقاله: طنز | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.66507 | ||
تاریخ دریافت: 07 بهمن 1397، تاریخ پذیرش: 07 بهمن 1397 | ||
اصل مقاله | ||
طنز در تاریخ سیدسعید هاشمی وقتی لشگر به صحرای سرسبز و خوش آب و هوای بیرون شهر رسید، شاه که خسته و گرسنه بود، دستور داد همانجا کنار چشمهی آبی، چادر بزنند و چند روز بمانند. چند ماه بود که شاه به تفریح نیامده بود و سروصدای شهر و کارهای قصر حسابی خستهاش کرده بود. دوست داشت هوایی عوض کند و در لابهلای سبزهها و درختهای میوه دوری بزند. سربازها دور سبزهزار وسیع را قُرق کردند تا امنیت برقرار باشد. نوکرها سریع دست به کار شدند و چادر شاهی را در وسط سبزهزار بر پا کردند. آشپزها آتش مفصلی راه انداختند و دیگ و دیگچه را بار گذاشتند. شاه رفت توی چادر اشرافیاش و روی تخت لم داد. نوکرخان، نوکر مخصوص شاه، خوشحال شد که شاه الآن خوابش میبرد و به فکر شکار نمیافتد. بعد هم که بیدار شود، ناهار و بعدش هم گشت و گذار و شنا در برکه و... فردا و پس فردا هم خدا بزرگ است. شاه کمی توی رختخواب خودش جابهجا شد؛ اما خوابش نیامد. با خودش گفت: «حیف نیست توی این هوای خوب و دلپذیر بخوابم. بهتر است بروم شکار. خیلی وقت است که شکار نکردهام.» نوکرخان که هنوز داشت با خودش حساب میکرد که چگونه شاه را از شکار بازدارد، یکدفعه دید پردهی چادرش کنار رفت و کنیزخانم آمد داخل و گفت: «نوکرخان، تیروکمان شکاری شاه را بیاور که میخواهد برود شکار.» نوکرخان خندید و گفت: «شوخی میکنی؟ شاه الآن خواب است.» کنیزخانم گفت: «اشتباه نکن. شاه بیدار است و تفنگش را میخواهد. عجله کن که عجله دارد و الآن است که صدایش دربیاید.» خنده روی لبهای نوکرخان خشک شد. ـ ولی من که الآن توی چادرش بودم. او دراز کشید که بخوابد. کنیزخانم خندید. ـ به هرحال الآن بیدار شده است و منتظر است تا تو تیروکمانش را برایش ببری. قیافهی نوکرخان درهم رفت. کنیزخانم گفت: «نوکرخان چرا اینقدر از شکار بدت میآید؟ چرا هر وقت شاه به گشت و گذار میآید، تو سعی میکنی او را از شکار دور کنی؟ من دقت کردهام دیدهام هر وقت او میخواهد شکار کند، قیافهی تو درهم میشود.» نوکرخان آهی کشید و گفت: «آخه کنیزخانم من بچهی دهات هستم. توی کوهستان در کنار حیوانات و درختان بزرگ شدهام. با پرندهها و اسبها و حیوانات دیگر خانه یکی بودهایم. توی روستای ما حیوانات خیلی احترام دارند. کسی آنها را نمیکشد. کشتن حیوانات گناه بزرگی است. اصلاً کنیزخانم، برای چی باید حیوانات را بکشیم؟ اگر شاه میخواهد تفریح کند، خب برود شنا و اسبسواری، چرا حیوانات را میکشد؟ کنیزخانم لبش را گاز گرفت و گفت: «ای وای! نوکرخان خدا مرگم بدهد. دیگر این حرف را نزنی. مراقب حرف زدنت باش. یک وقت به گوش شاه میرسد و کار دستت میدهد. حالا هرچه که هست اینجا اختیار ما دست شاه است. هرچه هم بگوییم به خرج کسی نمیرود. بدو تیروکمان شکاریاش را به دستش برسان که اگر دیر شود زمین و زمان را به هم میریزد.» نوکرخان که دید چارهای ندارد تیروکمان را برداشت و به چادر شاه برد. شاه همانجا بیرون چادرش نشسته بود و داشت شاخ و برگ درختها را نگاه میکرد. نوکرها، سربازها، کنیزها و وزیران، دورش را گرفته بودند و هی پرندههای روی شاخهها را نشانش میدادند و خودشیرینی میکردند. شاه وقتی نوکرخان را دید، گفت: «نوکرخان چرا دیر کردی؟ زود باش! چندتا پرنده روی آن شاخه نشستهاند. زودباش تا نپریدهاند!» نوکرخان تیروکمان را با احترام به شاه داد. شاه سریع نشانهگیری کرد. قلبش داشت تاپتاپ میزد. ماهها بود که فرصت شکار پیدا نکرده بود و حالا حسابی هیجان داشت. کمان را کشید و کشید و یکدفعه تیر را رها کرد. تیر با شتاب در رفت و لای شاخ و برگها گم شد؛ اما قبل از اینکه تیر به پرندهها برسد، پرندهها ترسیدند و به آسمان پریدند. صدای به هم خوردن برگهای درختان و بالهای پرندگان تمام صحرا را پر کرد. هیچ پرندهای بر زمین نیفتاد. معلوم شد که تیر به هدف نخورده است. نوکرخان حسابی خوشحال شد که پرندهها از گیر تیر شاه فرار کردهاند. اطرافیان شاه ساکت و مضطرب داشتند نگاه میکردند. یاد گرفته بودند که وقتی شاه خطا میکند، حرفی نزنند و بهانه به دست شاه ندهند؛ چون میدانستند که شاه عصبانی است و هر لحظه ممکن است دستور عجیب و خطرناکی بدهد. نوکرخان که ته دلش داشت کیف میکرد ناگهان بیاختیار و با صدای بلند گفت: «احسنت. آفرین!» با این حرف او، همهی سرها به طرفش برگشت. نوکرخان که به خودش آمده بود، خودش را جمعوجور کرد و ساکت شد؛ اما دیگر دیر شده بود. شاه عصبانی، که حسابی پیش دیگران ضایع شده بود، نگاهی به نوکرخان کرد و گفت: «چه غلطی کردی؟ مرا مسخره میکنی؟» نوکرخان میخواست بگوید: «غلط کردم، ببخشید! اما میدانست که این حرفها اینجا به کار نمیآید و شاه عصبانیتر از این حرفهاست. سریع فکرش را به کار انداخت و گفت: «قربان به مهربانی و دلرحمی شما آفرین گفتم.» شاه با عصبانیت بیشتری گفت: «منظورت چیست؟» ـ قربان من میدانم که شما به شکار علاقه دارید؛ اما الآن دلتان به حال پرندهها سوخت و تیر خود را از قصد به هدف نزدید تا پرندهای بر زمین نیفتد. شاه از حرفهای نوکرخان تعجب کرد. اطرافیان به هم دیگر نگاه کردند. شاه سرش را زیر انداخت و کمی فکر کرد. عصبانیتش فرو خوابیده بود. سرش را بالا گرفت و گفت: «قصدی در کار نبود. من در تیراندازی اشتباه کردم؛ اما الآن که میبینم تو از شکار شدن یک پرنده ناراحت میشوی و از اینکه تیر من به پرندهها نخورد خوشحال هستی، از شکار کردن پشیمان میشوم.» بعد وزیر را صدا کرد. ـ وزیر، این تیروکمان را بشکن. از این به بعد به جای شکار، مسابقهی سوارکاری راه میاندازیم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 77 |