تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,179 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,102 |
سبیل | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 19، دوره 29، مهر (343)، مهر 1397، صفحه 10-11 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.66551 | ||
تاریخ دریافت: 08 بهمن 1397، تاریخ پذیرش: 08 بهمن 1397 | ||
اصل مقاله | ||
معصومه میرابوطالبی داد زدم: «دیدی بابام چه سبیلی داشت.» جعفر زد زیر خنده: «سبیل بابات زوریه. دو روز دیگه میزنه. صدام مجبورشون کرده سبیل بذارن.» این یکی را راست میگفت. همهی عکسهایی که از بابا مانده بود با ریش بود. وقتی از سر کوچه روی دوش مردها میرفت به سمت خانه، سبیلش را دیدم. خوشم آمد. حالا میتوانستم حال این جعفر، پسر رحیمقصاب را بگیرم. قاطی جمعیت عقب ماندم از بابا. عمه دم در، روی زمین ولو شده بود و گریه میکرد. رسیدم جلوی عمه و گفتم: «سبیل بابامو دیدی؟ چه باحال بود.» عمه لبهی پیراهنم را کشید و محکم بغلم کرد. آنقدر گریه میکرد که سر شانههای لباسم خیس شده بود. آبروی من را در محل برد. جعفر و رفقاش ایستاده بودند به تماشا. مردم دسته دسته میآمدند توی حیاط و میرفتند. مادر یکی - دو باری آمد دنبالم؛ اما پشت منبع فلزی آب قایم شدم. خجالت میکشیدم بروم جلوی بابا. نمیدانستم به بابا چه بگویم. وقتی رفته بود خیلی کوچولو بودم و صورتش را فقط در عکسها دیده بودم. توی عکسها ریش پرپشتی داشت و لپهایش هم بزرگ بود. حالا صورتش به جای لپ، دوتا تورفتگی داشت و سبیل پرپشتش شکلش را عوض کرده بود. تا غروب جلوی خانه میچرخیدم. به طاقنصرت وسط کوچه نگاه میکردم و گهگداری از جلوی چشم عمو در میرفتم که میخواست من را بفرستد چایی ببرم توی اتاق. اذان مغرب را که میگفتند پسرعمویم مچم را گرفت. - کجا در میری؟ بابای تو از اسارت برگشته من هی چایی ببرم و توی اتاق بگردانم. گردنم درد گرفته. محلش ندادم؛ اما بد موقعی گیرم انداخته بود. مادر من را دید و جلو آمد: «کجا بودی از ظهر تا حالا؟» جواب ندادم. مادر دستم را گرفت و کشیدم به طرف اتاق. دمپاییهایم را هنوز درست در نیاورده بودم که من را کشید توی اتاق. انگار پدر خیلی وقت بود منتظرم بود. بلند شد، جلو آمد و محکم من را بغل کرد. بابا بوی خاک میداد. بوی نم... انگار آب زده باشی به بابایی که از خشت است. خودم را از بغلش کشیدم بیرون. سرم پایین بود. خجالت میکشیدم توی صورتش نگاه کنم. دستم را گرفت و من را نشاند کنار خودش. همان موقع پیرزنی با عکس پسرش توی قاب از چارچوب در وارد شد. چشمهایش درست نمیدید. مادر کمکش کرد از جلوی مردهایی که دورتادور اتاق نشسته بودند رد شود و جلوی پدر نشاندش. پیرزن عکس را آورد جلو: «قربان قدت آزادهی دلاور. خدا حفظت کند!» بعد گریهاش گرفت. با پَر چادر اشکش را گرفت: «پسرم رو ندیدی؟ علی رحمتی. مفقوده. ببین عکسش را... لشکر 17 علیبن ابیطالب بود.» پیرزن قاب را گرفت جلوی من. ما را نمیدید. فکر میکرد من پدرم. پسر توی عکس خیره شده بود به من. کم سنوسال بود. تازه پشت لبش سبز شده بود و چشمهای عسلیاش توی عکس خاکستری افتاده بود. بدنم یخ کرده بود. به صورت بابا نگاه کردم. بار اولی بود که از نزدیک صورتش را میدیدم. چشمهای بابا قرمز شد و بعد لبخند کمرنگی توی صورتش جان گرفت. گفت: «ننهجان خانهات کجاست؟» پیرزن گفت: «از محلهی پشت یخچالم ننه.» بابا گفت: «از راه دور آمدی.» بعد رو به مادر گفت: «چایی نیاوردی؟» بعد با دست به مادر اشاره کرد. من متوجه اشارهی پدر نشدم؛ اما انگار مادر فهمید. رفت بیرون و لحظهای بعد با پسر جوانی برگشت. پسر کنار پیرزن نشست. پیرزن رو به من گفت: «نگفتی خبر از پسرم داری یا نه؟» پدر گفت: «خبر دارم ننه. دیدمش.» پیرزن عکس را گذاشت جلویش و چرخید رو به پدر: «اسیر شد؟» پدر گفت: «با هم اسیر شدیم ننه. اون رو بردند یه اردوگاه دیگه. انشاءالله به زودی توی لیست اسرای صلیب سرخ اسمش اعلام میشه.» همه صلوات فرستادند. من هم فرستادم. پیرزن عکس را چسباند به سینه و اشک از توی چشمهای سفیدش ریخت روی چارقدش: «شکرت خدا! یه نشونی از بچهام دادی.» پیرزن به سختی از جایش بلند شد. نگاهم به بابا مانده بود. با سبیل و بیسبیل، بابایم خیلی شجاع بود. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 104 |