تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,457 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,398 |
تابوت | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 28، دوره 29، مهر (343)، مهر 1397، صفحه 30-31 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.66560 | ||
تاریخ دریافت: 08 بهمن 1397، تاریخ پذیرش: 08 بهمن 1397 | ||
اصل مقاله | ||
قرباننظر عزیزوف (شاعر و نویسندهی فقید ترکمنستان) ترجمهی: یوسف قوجُق قرباننظر عزیزوف (۱۹۷۵-۱۹۴۰ میلادی) را در ترکمنستان، به عنوان شاعری خوشقریحه میشناسند. او در ۳۵ سالگی درگذشته و تنها یک داستان به نام «تابوت» نوشته است. میتوان او را با این داستان، علاوه بر شاعری، در زمرهی داستاننویسان خوب آن کشور به شمار آورد. پدربزرگی داشتم و پدربزرگم تابوتی داشت. نمیدانم چه وقت و به چه دلیلی سفارش ساخت تابوت را کرده بود، اما میدانستم که پدربزرگم تابوتی دارد. آن تابوت زیبا که از درخت توت ساخته شده بود، در زیرزمین خانهیمان نگهداری میشد. شبها که جای خود دارد، حتی وسط روز هم وقتی مجبور میشدم وارد زیرزمین خانهیمان شوم، با یادآوری آنچه وجود نداشت، تمام موهای سرم سیخ میشد. بدتر از همه، اینکه آن تابوت، نفرتانگیزترین و بدترین افکاری را که میتوانست در ذهن هر آدمی خطور کند، در من زنده میکرد. در تمام آن منطقهی بزرگ شهر، تنها ما بودیم که تابوت داشتیم و به همین خاطر نیز خواهان زیادی داشت. در برخی روزها تعداد مشتریها حتی به دو ـ سه نفر هم میرسید. من نمیدانستم باید به داشتن این چیز عجیب خوشحال باشم یا ناراحت. مشتریهای تابوت به قدری به در خانهی ما میآمدند که من فکر میکردم بیشتر از همه، این آدمها هستند که پشت سر هم میمیرند. با آمدن تابوت به خانهیمان، درگیریهای کوچک و بزرگ بین پدر و پدربزرگم نیز آغاز شد. پدرم به گونهای که به پدربزرگ برنخورد، با لحنی ملایم پرسید: «فکر نمیکنی برای انجام کار ثواب، راه دیگری وجود داشته باشد؟» پدربزرگ که داشت به ریش سفیدش دست میکشید، گفت: «جا به اندازهی کافی داریم. جایی هم نگذاشتهایم که کسی پایش به آن گیر کند و زمین بخورد. توی زیرزمین گذاشتهایم.» ـ این درست است، ولی... ـ ولی چی؟ ـ چون تابوت داریم مثل این است که اجل همین امروز و فرداست که بیاید و یقهی ما را بگیرد. پدربزرگ با شنیدن این حرف، با ملایمت لبخندی زد و گفت: « خوبه پسرم خوبه، گاهی اوقات بد نیست به مرگ هم فکر کنیم.» بعد حرفش را ادامه داد: «از این گذشته، خودت میدانی که در این اطراف کسی تابوت ندارد.» با این حرفها، موضوع برای مدتی خاتمه یافت. درِ خانهی ما همچنان کوبیده میشد. تابوت ما اگر در وقت تحویل به صاحب مرده، اندکی گردوخاک داشت، وقتی به خانه برمیگشت تمیز و شسته شده بود و با رنگ مایل به آبی خود، برق میزد. پدرم مدتی بعد دوباره به این موضوع برگشت. ـ پدر! میگویم که به نظر شما داشتن تابوت شوم نیست؟ ـ شوم بودن یا نبودن تابوت را خودت بفهم؛ اما مرگ آدمها به خواستن و یا نخواستن نیست. اگر چیزی در خانه نگه میداری که به درد مردم میخورد، اگر هم شوم باشد، ناپسند نیست. همین روزهاست که من خواهم مرد. آنوقت چهکار خواهی کرد؟ شاید میخواهی بگویی که روی دو تکه چوب مرا خواهی شست و بعد هم روی همان چوبها گذاشته و روانهام خواهی کرد؟ پدرم وقتی میدید پدربزرگم عصبانی شده، واپس میرفت. آدمها پشت سر هم میآمدند. گاهی پدربزرگم تابوت را به وسط حیاط میآورد و میخهایی را که شل شده بودند، سفت میکرد. اگر هم به نظرش میآمد که رنگش اندکی پریده است، مینشست و رنگ میکرد؛ درست مانند زمانی که میخهای گهواره را سفت میکرد و یا رنگش میزد. من از این کارهای پدربزرگم که با آن همه شور و علاقه به تابوت میرسید، سر در نمیآوردم. گاه به خودم میگفتم: « شاید در این سنوسال، تمام احساس او مرده باشد.» بهار رفت و تابستان آمد و بالأخره پاییز هم از راه رسید. برگهای زرد درختان به قدری آرامآرام به زمین میریختند که فکر میکردی میگویند بگذارید لحظاتی قبل از مرگ برای لااقل اندکی، توی هوا بمانیم. یک روز پدرم مست به خانه برگشت و بیاجازهی پدربزرگ، تابوت را از زیرزمین در آورد، با تبر به جانش افتاد و تکه تکهاش کرد، در حالی که داد میزد: ـ بگذار هر کس که دوست دارد اینگونه تابوت را نگه بدارد. من دیگر تحملش را ندارم. صدای خشمگین پدربزرگ که از پشت شیشههای پنجره داشت نگاه میکرد، در گوشهایم نشست: ـ آخ، لعنت بر تو! او فقط همین را گفت. بعد هم آهی کشید و دیدم همانجا چهار زانو نشست. نمیدانم پشت آن پنجره چه حالی به او دست داد. خدا را شکر هم میکنم که نفهمیدم چه کشید و چه حالی داشت. آنها که نیاز به تابوت داشتند، همچون باران پاییزی که یکریز میبارد و قطع نمیشود، مدام میآمدند و در میزدند و وقتی میشنیدند که «دیگه تابوت نداریم» زیر باران، میماندند کجا بروند و با دستپاچگی فکر میکردند که چه بکنند و با صدای ناامیدانهای میگفتند: «ای بابا اینکه خیلی بد شد!» پدربزرگ تا این وضعیت را میدید، از فرط پشیمانی و غصه، پژمرده میشد و با خشم نگاهی به صورت پدرم میکرد و میرفت مینشست سر جایش. طولی نکشید حال پدربزرگم که به هشتاد سالگی هم سرک کشیده بود، بد و بدتر شد. پدربزرگم کاملاً زمینگیر شده بود. پدرم که فهمیده بود پدربزرگ دیگر از بسترش بلند نخواهد شد، به اقوام و خویشان دور و نزدیک خبر رساند که اگر میخواهند خداحافظی کنند، دیر نکنند. آنها که بایستی میآمدند و میدیدند، آمدند و پدربزرگ خیلی زجر نکشید و چشم روی هم گذاشت. چون ابتدای شب جان داده بود، قرار بر آن شد که صبح فردا او را دفن کنند. کسی از اضطرابی که صبح فردا ایجاد میشد، خبر نداشت. پدرم مجبور شد سریعاً به برادر پدربزرگمان که ریشسفیدمان بود، بگوید که تابوتی وجود ندارد. این هم البته جای شکرش باقی است. همه به صرافت افتادند که هر طور شده تابوتی پیدا کنند. تا نیمههای شب، درِ خانههایی که حدس زده میشد تابوت دارند، کوبیده شد. هر که رفته بود، دست از پا درازتر برگشت. من با خودم میگفتم: «وه؛ مثل اینکه همهی مردم مثل پدر من فکر میکردهاند. حتماً آنها هم مثل پدرم گفتهاند: این چیز شوم و نحس را ما نگه نداریم. تنها که زندگی نمیکنیم. زندگی ایلی داریم. اگر لازم باشد، پیدا میشود.» در آن شهر بزرگ، تابوتی پیدا نمیشد. تا اینکه دمدمای صبح، فرد خوبی آمد و ماشینش را جلوی خانهی ما نگه داشت و رو به حیاط کرد و داد زد: «دو - سه نفری بیایند کمک!» بله؛ تابوت رنگ پریده و زهوار در رفتهای را آوردند. در زندگیِ ایلی، همین را هم باید شکر کرد! ساعاتی از صبح که گذشت، پدربزرگ را داخل تابوت گذاشتیم و راه افتادیم. من قبلاً بارها از آن جاده گذشته بودم، اما هیچوقت تا آن اندازه ناراحت و عجیب به نظر نمیآمد. به گمانم پدربزرگم که حالا در تابوتی زشت و بدترکیب خوابیده بود که روی دستها سروصدا میکرد، هر آن سرش را از تابوت بیرون میآورد و رو به من میگفت: «پسرم، برو و برای من میخ و چکش و رنگ بیاور تا این تابوت را به شکلی در بیاوریم که انگار تازه از کارخانه بیرون آمده باشد. تابوت بایستی به قدری محکم باشد که آدم در لحظات آخر، در آن احساس ناراحتی نکند و راحت باشد. این مهم است. خیلی مهم!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 76 |