تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,325 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,284 |
روزهای جنگ و باران | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 30، دوره 29، مهر (343)، مهر 1397، صفحه 34-35 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.66562 | ||
تاریخ دریافت: 08 بهمن 1397، تاریخ پذیرش: 08 بهمن 1397 | ||
اصل مقاله | ||
حمیدرضا کنیقمی خاک بر سر جواد و سهراب از بچههای بامزه و شوخطبع بودند. وقتی دوتایی کنار هم میافتادند، آنقدر با حرفها و کارهایشان به بقیه روحیه میدادند که بچههای گردان نمیگذاشتند آنها به مرخصی بروند. میگفتند اگر شما مرخصی بروید ما اینجا دلمان میگیرد. توی عملیات کربلای 5، جواد و سهراب در کنار هم در عملیات شرکت کرده بودند. یک مرتبه بر اثر انفجار یک خمپاره 120 که چند متر دورتر از جواد و سهراب بود، یکی از ترکشهای خمپاره به دست جواد اصابت کرد. جواد هم فریاد میزد: «سوختم، آتیش گرفتم!» ترکش حاصل از انفجار، حرارت زیادی دارد. سهراب سریع با کلاه آهنی خود خاک بر میداشت و میریخت روی سر جواد، جواد گفت: «چرا اینقدر خاک میریزی روی سر من؟» سهراب گفت: «مگه نمیگی آتیش گرفتم؟ دارم خاک میریزم روی سرت که آتیش به بقیهی بچهها سرایت نکنه.» واقعاً این کار جواد و سهراب در آن موقع چنان باعث خندهی بقیهی رزمندهها شده بود که برای لحظهای سختی عملیات را فراموش کرده بودند. آرپیچیزن وقتی میخواست شلیک کند از خندهی زیاد برای این کار جواد و سهراب، نمیتوانست درست هدفگیری کند. آهنربا در عملیات پدافندی جزیرهی مجنون بودم که با انفجار خمپارهها سیل ترکشها و موج انفجار، سر، چشم و پایم را مجروح کرد. جراحت به حدی شدید بود که همه فکر کردند شهید شدهام، ولی بعد از چند ساعت دیده بودند که پاهایم تکان میخورد. مرا به عقب منتقل کردند و به بیمارستان بردند. مدتی در بیمارستان ماندم. بچههای رزمنده میآمدند و به من سر میزدند. گاهی هم شوخی میکردند. مثلاً میگفتند: «فلانی بدنت آهنربا داره به خاطر همینه که هر چی ترکشه به سمت بدنت کشیده میشه.» بعضی وقتها به شوخی میگفتند: «بیا توی این چادر یک فشنگ گم شده از آهنربای بدنت استفاده کن و برایمان پیدایش کن.» پای مصنوعی داوود یکی از پاهایش را در عملیات کربلای 5 از دست داده بود و با یک پای مصنوعی حرکت میکرد. یک روز بعدازظهر بچهها تصمیم گرفتند فوتبال بازی کنند. داوود هم اصرار داشت که فوتبال بازی کند بچهها به دو تیم پنجتایی تقسیم شدند داوود هم جزء یکی از تیمها شد و اصرار داشت که حتماً توی خط حمله بازی کند. بازی شروع شد و بچهها به دنبال یک توپ زهوار در رفته اینور و آنور میدویدند تا بالأخره به داوود پاس دادند. داوود با پای مصنوعیاش لنگانلنگان توپ را به نزدیک دروازهی حریف برد و چنان شوت محکمی به توپ زد که پای مصنوعیاش از جا در آمد و همراه توپ راهی دروازه شد. از شانس بدِ دروازبان، توپ به گل تبدیل شد و پای مصنوعی داوود هم محکم خورد توی سر دروازهبان. دروازهبان و پای مصنوعی داوود و توپ همه با هم وارد دروازه شدند. دیگر نمیشد جلوی انفجار خندهی بچهها را گرفت. هر کسی از فشار خنده یک طرفی افتاده بود. بیچاره دروازهبان! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 71 |