تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,418 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,364 |
کبوتر نامهرسان | ||
پوپک | ||
مقاله 16، دوره 25، دی (294)، دی 1397، صفحه 38-39 | ||
نوع مقاله: کبوتر نامه رسان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2018.66751 | ||
تاریخ دریافت: 18 فروردین 1398، تاریخ پذیرش: 18 فروردین 1398 | ||
اصل مقاله | ||
به کوشش: سعیده اصلاحی عطر گل محمدی ای که نامت دهان را میکند خوشبو تو مثل آفریدگارت بخشنده و مهربانی ای پیامبر عزیز ما ای محمد نام تو آرامش بهاری است نامت مثل عطر گل محمدی است با نام زیبای تو دنیای تاریک و سرد ما گلستان میشود ملینا مطیع- دهساله- تهران **** گردش در باغ وحش یک روز گرم تابستان من و خواهرم به همراه پدر و مادرمان برای تفریح به باغ وحش رفتیم. در ابتدای راه، چند مجسمه از حیوانات قرار داشت و بعد قفس پرندگان بود. چشممان به یک جغد تپل و بزرگ افتاد که به ما خیره شده بود و به هر طرف که میرفتیم او هم سرش را میچرخاند و به ما نگاه میکرد. در قفس آهو و گوزنها به آهویی رسیدیم که دوتا بچهی ناز داشت و روی بدنشان خالهای کوچک و سفید بود. در قفس میمونها چند میمون بزرگ و بازیگوش بود که از درختها و بدنهی قفس بالا و پایین میرفتند. یکی از میمونها در حالی که خواب بود بدنش را میخاراند و همه را میخنداند. در گوشهای از باغ وحش، لاکپشت بزرگی بود که خیلی پیر به نظر میرسید. توی دلم دوست داشتم مثل کارتونها سوار لاکپشت بشوم و با او در باغ وحش بگردم. در قفس شیرها چند شیر دیدیم که دوتا از آنها دور صورتشان مو و یال داشتند و مادرم گفت که او شیر پدر است. در یک قفس شیشهای هم پلنگی بود که خیلی عصبانی شده بود و دائم در قفس راه میرفت و خودش را به دیوار شیشهای میکوبید. راستی دو فیل بامزه و طوسی هم دیدیم که علف میخوردند. آن روز در باغ وحش به ما خیلی خوش گذشت و با حیوانات زیادی آشنا شدیم . هیلدا و هلیا فایضی- هفتساله – تهران **** به یاد یلدا در سرزمینی دور و در میان یک جنگل سرسبز، سارا با پدرش در کلبهی کوچک و چوبیشان زندگی میکردند. سارا بعضی از روزها به کمک پدرش میرفت تا در کشاورزی و نگهداری از گوسفندان همکاری کند. پاییز کمکم به پایان خود نزدیک میشد و هوا حسابی سرد شده بود. پدر از صبح برای جمعآوری هیزم به جنگل رفته بود و هنوز برنگشته بود. سارا از پنجرهی کلبه بیرون را تماشا میکرد؛ که دید دانههای سفید برف بر زمین نشستهاند . هوا داشت تاریک میشد و سارا نگران پدرش بود. او در دل دعا میکرد که پدر خوب و مهربانش به سلامت برگردد. اما هرچه انتظار کشید پدر برنگشت. سارا گریهاش گرفت وگفت: «خدایا امشب اولین شب زمستان است و خواهش میکنم مراقب پدرم باش تا برایش اتفاق بدی نیفتد!» ناگهان کسی در زد. سارا دوید و در را باز کرد. دختری زیبا و سفیدپوش وارد کلبه شد و به سارا گفت: «نگران نباش! اسم من یلداست و از طرف پدرت آمدهام تا تنها نباشی. او به زودی برمیگردد. حالا بیا با هم کمی آب گرم کنیم تا وقتی پدرت برگشت، دست و پایش را بشوید و گرم شود.» آنها با هم آب را گرم کردند و وقتی پدر برگشت دست و پای یخزده و لرزانش را با آب گرم شست و حالش خوب خوب شد. سارا از دختر سفیدپوش تشکر کرد. یلدا خیلی زود از خانهی آنها رفت تا به بچههای دیگر هم سر بزند. از آن سال به بعد سارا و پدرش در اولین شب زمستان به یاد یلدا تا نیمههای شب بیدار میمانند و قصههای زیبا و شنیدنی برای هم تعریف میکنند. یگانهسادات حجتی- هفتساله- تهران ***** انار فسقلی مادربزرگ در حال چیدن سفرهی شب یلدا بود. هادی و هدی هم به او کمک میکردند. آنها انارها را شستند و توی سبد چیدند؛ اما سبد کج شد و انارها ریخت وسط اتاق. هادی و هدی و مادربزرگ سهتایی زدند زیر خنده. آنها دوباره انارها را توی سبد چیدند؛ اما تا خواستند آن را وسط سفره بگذارند باز هم انارها ریختند و قِل خوردند به اینطرف و آنطرف . مادربزرگ برای اینکه نوههای عزیزش را بخنداند گفت: «فکر کنم این اتفاق به خاطر شیطنت اون انار فسقلی باشد.» هادی و هدی پرسیدند: «کدوم انار فسقلی، مادربزرگ؟» مادر بزرگ گفت: «وقتی برای خرید به مغازه رفتم یکی از انارها هی بالا و پایین میپرید و داد میزد منو نخرید! منو نبرید! منو نخورید!» هادی و هدی هم تعجب کردند و هم خندیدند. مادربزرگ گفت: «انار از میوههای بهشتی و پرفایده است که در شب یلدا هم سر سفره میگذارند و با آن از مهمانان پذیرایی میکنند.» بعد هادی و هدی را بغل کرد و صورت اناریشان را بوسید. هستی درویشخضری- نهساله- تهران ***** بهبه اومد زمستون بازم اومد زمستون با سرما و با بارون بازی با آدم برفی با خنده و با شادی چهقدر زیباست این سرما چهقدر سرد شده اینجا گوشی تو بزار کنار دیگه بازی کنیم با همدیگه همه بگیم یک صدا: آخجون برف و سرما! یلدا شریفی- دوازدهساله– تهران ***** چشمتیلهای چشمتیلهای در روستا با مامانگاو و باباگاوش زندگی میکرد. یک روز به مامانگاوش گفت: «مامانجان من دیگر بزرگ شدهام، میتوانم کاه و یونجه پیدا کنم. دلم میخواهد جنگل را ببینم و دوستهای جدید پیدا کنم!» مامانگاو با ناراحتی گفت: «گوسالهی قشنگم، درست است که بزرگ شدهای؛ اما آنجا پر از خطر است. شب میشود و هوا تاریک. راهِ پیچ در پیچ دارد. تنها به آنجا نروی که مار زیاد دارد!» چشمتیلهای حرف مادر را گوش نکرد. رفت به جنگل دنبال کاه و یونجه! آنقدر ماند تا شب شد. صدای هوهوی باد آمد. ترسید. صدای زوزهی گرگ را شنید. مثل برگ درختها لرزید. با گریه گفت: «خداجان به دادم برس! صبح بشود برمیگردم بهترین جای دنیا، مزرعهی کدخدا، پیش مامان و بابای عزیزم.» در همین فکرها بود که صدای ما... ما... مای بابایش را شنید که در جنگل چشمتیلهای را صدا میکرد. با خوشحالی دوید و پیش باباگاوش رفت. کوثر حمزهلو- نهساله- تهران
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 101 |