تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,436 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,377 |
کالای ایرانی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 11، دوره 29، دی (346)، دی 1397، صفحه 20-21 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.66789 | ||
تاریخ دریافت: 24 فروردین 1398، تاریخ پذیرش: 24 فروردین 1398 | ||
اصل مقاله | ||
خرماها مریم کوچکی میوههایی که بعد فهمیدیم کاکائو هستند، از بالا توی سبدهای چوبی میافتادند. قطرههای آب سُر میخوردند و میریختند روی سبدها. دانههای کوچک قهوهای، پودر میشدند و پودرها، شکلاتهای تختهای. بعد آن خانوادهی خوشبخت با خنده، به فروشگاهی که پر بود از رنگهای طلایی، میرفتند و سبدشان را پر از همان شکلاتها میکردند. من و زهره مثل همیشه نگاه میکردیم. کاغذهای طلایی و قهوهایِ شکلاتها را باز میکردند و گازهایی درشت میزدند. دندانهایشان آنقدر سفید بود که آدم فکر میکرد تا به حال با آنها چیزی نخوردهاند. آخرش هم عددهای طلایی و بزرگ، برای سفارش، تمام تلویزیون را پر میکرد. هر وقت این تبلیغ میآمد منتظر بودم زهره بگوید: «کاش من اونجا بودم و کاغذای قشنگ این شکلاتها رو برمیداشتم.» دایی روی زمین دراز کشیده بود و داشت جدول حل میکرد: «بچهها رمز جدول یه ضربالمثل است که توش مرغ داره.» صدای تلویزیون را کم کردم. رفتم کنارش دراز کشیدم: «معلومه دیگه، مرغ فقط یه پا داره.» مامان با کفگیر به دیس زد: «اون مرغِ شام ماست که داره سرد میشه.» قاشقم را زدم توی ظرف سالاد و گفتم: «زهره شمارهی این شکلاتا رو برداشتم. خرید اینترنتی میکنیم.» زهره داد زد: «آخجون! پس پوستاش هم مال من.» □□□ دستم را روی آینه کشیدم و گفتم: «بابا ماشینت رو ببر کارواش، خیلی خاکیه.» سرعتش را کم کرد و میدان را دور زد. - تا وقتی توی این جاده میام و میرم از کارواش خبری نیست. بهرام بالای نخل نزدیک درِ آهنی بود. تا پیاده شدیم خوشهای خرما جلوی پاهایمان، پایین افتاد. بابا داد زد: «عباس کور شده کجاس؟ چند بار بگم زیر اینا پارچه بندازید یا لااقل دست به دست بیاریدشون پایین. خاک و خل میره خورد خرماها. عباس کجاس؟» دور و بر را نگاه کردم. عموعباس با آفتابه میآمد. تا چشمش به ما افتاد آن را انداخت کنار درِ توالت و دوید. بابا خوشههای زیر نخلها را وارسی کرد. بهرام از نخل پایین آمد. - چند بار گفتم خوشهها رو توی خاک و خل نندازید؟ بقیه کجان؟ عموعباس قوری را از روی آتش برداشت و برای بابا چای ریخت: «تا نیمساعت دیگه پیداشون میشه! خیالتون راحت.» بهرام تراشهی چوبی را از زیر ناخنش بیرون کشید. - راستی با این سردخونه داره حرف زدی؟ همون که دوست داداشت هست؟ بهرام شلوارش را بالا کشید: «بله آقا. پیش پای شما زنگ زدم.» دود سیگار بابا بالا رفت و توی هوای آبی و خاکستری گم شد. - خب چی گفت؟ - اجاره داده به پیرولی. گفت اون یکی سردخونهاش هم از پارسال پُرِ و جا نداره. سیگار بابا زیر کفشش ناپدید شد: «ای بابا. حالا چهکار کنیم؟ دیر جنبیدیم. خدا کنه اسد برامون کاری کنه.» □□□ اتاق کار بابا همیشه بوی ادکلن کاج میدهد و ظرف شکلاتش هم پر از شکلات ژلهای است. من و زهره روی کاناپه نشسته بودیم و با گوشی مامان برای آن شکلاتفروشها پیام دادیم. - فکر میکنی کِی به دستمون برسه. چند تا میفرستن؟ الکی نباشه حسین؟ پول دادیم مگه نه؟ - یک بستهی دیگه. پول یه بسته رو دادیم خانم خانما. چرا ندن؟ توی تلویزیون این همه تبلیغ میکنن. مامان زد به من و گفت: «یواشتر ببینم چه خبره؟ اون گوشی رو هم بده به من.» دایی پشت میز کار بابا نشسته بود. شربتش را سر کشید: - توی اینجا نوشته خرماها رو فلهای میخرن. چیپس خرما یا شربت و شیره هم نمیخوان. - داداش مطمئنی درست ترجمه میکنی؟ دایی برگهی قرارداد را جلوی مامان گذاشت. - خودتون بخونین. چیزیه که اینجا نوشته. عموعباس لیوانها را برد و روی میز را دستمال کشید. بابا دکمهی پیراهنش را بست و روی میز زد: - این اسپانیاییها چه حریفن. فلهای میخرن. چند مدت منتظر این قراردادیم، حالا چه چیزایی شرط کردن! موبایل مامان زنگ زد. از طرف شکلاتفروشها بود. کدپستی خانهیمان را میخواستند. داییرضا گفت: «چه کار کنم؟ قبولِ یا نه؟» بابا کتش را برداشت: «باید فکر کنم. فردا جواب میدیم. زودتر بریم و به عروسی برسیم.» توی ماشین برای شکلاتها نقشه کشیدیم. شاید به پسرخاله نرگس هم میدادیم. □□□ بابا خودش گفت که اگر خرماها را توی جعبه بچینم، به من هم مثل هانی و بهرام دستمزد میدهد. کارتنهای پر را روی زمین میچیدیم. اسماعیل گفت: «زود باشین الآن ماشینا میرسن.» بهرام یکی از خرماها را خورد: «نترس من میدونم. سردخونهاش خیلی دوره.» کارتنهای خاکستری آدم را یاد جعبههای کفش میانداخت؛ البته کفش عروسکها یا بچهها. عموعباس به درِ اتاق کوبید: «حسین، خواهرت زنگ زد گفت بهت پیغام بدم شکلات موکلاتا رسید.» لباسم را عوض کردم. باید زودتر به خانه برمیگشتم. □□□ درست مثل تبلیغش بود. شیک و با کلاس. کاغذهایی قهوهای با نوشتههایی طلایی. ده تا شکلات توی جعبه بود. بویشان اتاق را پر کرد. کاغذ یکیشان را باز کردم. دستهای زهره منتظر گرفتن کاغذ بود. تکهای از شکلات را کَندم دادم به زهره، تکهی بزرگتر هم برای خودم. گفتم: «چشماتو ببند. بو کن و بعد بخور.» زیر چشمی نگاهش کردم. طفلی همان کارها را کرد. تا شکلات با آب دهانم قاطی شد به طرف توالت دویدم، زهره هم پشت سرم. تلخ بود. تلخ مثل زهرمار. □□□ زهره گفت: «بابا تو را خدا جعبهشو میدی به من؟» خرماهای سیاه و تپل توی جعبه دراز کشیده بودند. برق میزدند. شاید با خطکش اندازهگیری شده بودند. همقد بودند مثل چندقلوها. فقط نگاهشان میکردیم. دلمان نمیآمد ازشان برداریم و بخوریم. آقای رحیمی از دستشویی بیرون آمد. زود درِ جعبه را بستم. سیگارش را روشن کرد. پتوی مسافرتی را روی پاهایش انداخت: - وین چهقدر سرد بود. از اون بدتر پاریس. سرما خوردم علی. استخونام داره میترکه. بابا سیبش را پوست کند. - خانم یه جوشونده درست کن ببینیم بهتر میشه این آقای جهانگرد ما. فرید مطمئنی این خرماهای ایران هست؟ خاکستر سیگار آقای رحیمی توی بشقاب نشست. - از فروشگاه دوستم خریدم. خودشم سهامداره. میدونم. از بم میخرن. از عسگری نامی. جعبه را از جلویمان برداشت. درش را باز کرد. - ببین چهکار کردن! مامان چای و جوشانده را آورد. دوست داشتیم کسی از خرماها نخورد. بابا جعبه را برداشت. چند بار چرخاندش. ما هم نگاه کردیم. دایی خودکار و جدولش را گذاشت روی میز: «پس بیدلیل نیست فلهای میخرن. خوشگل و مرتب میکنن به خودمون گرونتر میفروشن. ببین انگار صد بار دونهدونه خرماها رو با ترازو کشیدن.» آقای رحیمی جوشانده را خورد. ابروهایش نشان داد که از مزهی آن خوشش نیامده: - خب ما هم باید رقابت جهانی کنیم. باید تغییر کنیم. تجارت و رنگ و لعاب کالای امروز با گذشته، فرق کرده. حوصلهام سر رفت. جدول دایی را از روی میز برداشتم. با خودکارقرمز گوشهی جدول نوشته بود: مرغ همسایه غازه. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 92 |