تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,172 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,095 |
روزهای جنگ و باران | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 12، دوره 29، دی (346)، دی 1397، صفحه 22-23 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2018.66790 | ||
تاریخ دریافت: 24 فروردین 1398، تاریخ پذیرش: 24 فروردین 1398 | ||
اصل مقاله | ||
آرایشگاه حمیدرضا کنیقمی بچهها توی جبهه عموحسین صدایش میزدند. عموحسین قبل از اینکه بیاید جبهه، به شغل آرایشگری مشغول بود. وقتی هم که آمده بود جبهه، اصلاح سر و صورت بچهها را انجام میداد. یکی از روزهای قبل از عملیات بود. به محمد گفتم بیا بریم پیش عموحسین سر و صورت خودمان را اصلاح کنیم. محمد قبول کرد و به اتفاق هم رفتیم داخل اتاقک کوچکی که عموحسین سر و صورت بچههای رزمنده را اصلاح میکرد. از شانس خوب ما تنها نشسته بود. بعد از سلام و احوالپرسی محمد رفت نشست و به عموحسین گفت: «با ماشین نمرهی چهار موهای ما رو کوتاه کن.» عموحسین پیشبند را بست دور گردن محمد و با ماشین دستی زنگزده و دنده شکسته مشغول کوتاه کردن موهای سر محمد شد. بیچاره محمد از درد، اشک در چشمش جمع شده بود. یک مرتبه از روی صندلی بلند شد و بلند گفت: «سلامعلیکم.» عموحسین گفت: «کسی نیامد داخل. تو به چه کسی سلام کردی؟» محمد گفت: «اینقدر موهای ما رو کندی که پدر خدا بیامرزمان آمد جلوی چشممان، من هم عرض ادبی به پدرم کردم.» عموحسین خندید و گفت: «برو خدا رو شکر کن که با قیچی شکستهای که داشتم موهایت رو کوتاه نکردم، و الّا تمام امواتت رو میآوردم جلو چشمانت.» آب جوش یک روز با بچهها داخل چادر نشسته و مشغول صحبت کردن و شوخی بودیم. بعضی از بچهها هم داشتند چادر را جارو میزدند. یکی گفت: «یک نفر بره چای درست کنه.» کتری یا قوری برای درست کردن چای نداشتیم. اکبر چون ظرفی پیدا نکرده بود مجبور شد کلاه آهنی یکی از بچهها را بردارد و بیرون چادر آب را داخل آن بریزد و بگذارد روی اجاق. هنوز آب جوش نیامده بود که فرمانده برای بازرسی به چادر ما آمد. وقتی دید بچهها دارن با هم شوخی میکنند و سروصدای زیادی ایجاد کردهاند، ناراحت شد و گفت: «بشمار سه بیرون چادر به صف بایستید.» همگی از ترس اینکه تنبیه نشویم سریع هر کسی اسلحهی خود را برداشت و کلاهخود را به سر گذاشت و بیرون چادر به صف ایستادیم. فرمانده هم آمد. همینطور که داشت وضعیت ظاهری بچهها را یکییکی نگاه میکرد، رسید به محسن گفت: «کلاهت کجاست؟» محسن گفت: «نمیدانم، فکر کنم آن را گُم کردهام.» فرمانده گفت: «اگر کلاهت را سریع پیدا نکنی و روی سرت نگذاری تمام افراد باید تنبیه بشوند.» اکبر که دید اوضاع دارد خراب میشود، سریع رفت و کلاه محسن را که آب آن هنوز جوش نیامده بود، برداشت و آورد گذاشت روی سر محسن. بعد هم گفت: «فرمانده این هم کلاه محسن دیگه ما را تنبیه نکن.» هنوز حرف اکبر تمام نشده بود که فریاد محسن که میگفت سوختم، فضا را پُر کرد. بیچاره مثل مرغ پَرکنده اینطرف و آنطرف میدوید و داد میزد. من سریع رفتم مقداری آب سرد آوردم ریختم روی سر محسن. فرمانده داشت از فشار خنده منفجر میشد، ولی نمیخواست از حرف خودش پایین بیاید. خودش را جمعوجور کرد و گفت: «از امروز همگی شما باید به نوبت به مدت یک هفته در برجک نگهبانی بدهید.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 87 |