تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,297 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,225 |
پنکه سقفی دو نفره | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 11، دوره 29، بهمن (347)، بهمن 1397، صفحه 22-23 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67041 | ||
تاریخ دریافت: 03 تیر 1398، تاریخ پذیرش: 03 تیر 1398 | ||
اصل مقاله | ||
هادی خورشاهیان یاسر هزارتا خوبی داشت دهتا بدی، ولی همان دهتا بدیاش آن هزارتا خوبی را پوشش میداد اساسی. توی این دهتا، بدترینش بدقولی و دیر سر قرار آمدنش بود. حتی حالا که کار سیاسی خیلی واجبی هم داشتیم و خودش هم پیشنهادش را داده بود، باز هم به موقع نیامده بود. آقاحشمت درِ چوبی بقّالی را قفل زده بود و رفته بود ناهار. چهل دقیقهای میشد منتظر یاسر بودم، ولی ته تهش ارزشش را داشت. باید یک کار سیاسی اساسی میکردیم. یاسر از راه نرسیده گفت: - باید یه فکر بکر کنیم. لالهی گوشم را خاراندم و گفتم: - قبل از اختراع حموم مردم چهکار میکردن؟ یاسر زل زد توی چشمهایم و گفت: - من میگم باید فکر بکر کنیم، تو از حموم حرف میزنی؟ من هم زل زدم توی چشمهایش و گفتم: - خب سؤال پیش میاد واسه آدم دیگه. خب حالا چه فکر بکری کردی؟ یاسر گفت: - کورُش تو انگار خیلی از مرحله پرتیا. دوتایی باید فکرامون و روی هم بذاریم؛ وگرنه من خودم میرفتم فکر میکردم، خودمم انجامش میدادم. نشستم روی سکّوی بقّالی آقاحشمت و گفتم: - دو نفری فکر میذارن روی هم؟ باید هفت، هشت تا باشیم که بشه فکرامون رو روی هم بذاریم. یاسر لبخند زد و گفت: - خیلی شلوغش نکن. هفت- هشتتا باشیم فکرامون از روی هم میافته پایین گِلی میشه. یاسر در هیچ شرایطی دست از مزهپرانی برنمیداشت. چند دقیقهای همینطوری به اینطرف و آنطرف نگاه کردیم تا یکدفعه یاسر گفت: - پیدا کردم کورُش. باید اعلامیه چاپ کنیم. زدم روی شانهاش و گفتم: - چهقدرم خاک بلند میشه پهلوون. خیلی زحمت میکشی. بیانصافا همهی بارو انداختن روی دوش تو یه نفر. یاسر با هیجان گفت: - انصافاً فکر بکری نیست؟ با لحنی که سعی میکردم نشان ندهد کمی تردید دارم، گفتم: - اعلامیه خیلی قدیمی شده. همه دارن اعلامیه چاپ میکنن. جرمشم زیاده. بگیرنمون از پنکه سقفی آویزونمون میکنن توی ساواک. یاسر گفت: - پنکه سقفی که نمیتونه وزن آدم رو نگه داره. یه چیزی میگیا. خودم هم خیلی از چیزی که میگفتم مطمئن نبودم و از بچههای مسجد شنیده بودم. کمی فکر کردم و گفتم: - لابد با این پنکه سقفیایی که ما دیدیم فرق داره. شاید خیلی بزرگه. یاسر کمی مکث کرد و سرش را آورد جلوی صورتم و گفت: - کورُش نکنه ترسیدی پسر؟ این حرفش خیلی برخورنده بود. باید خودم را به او ثابت میکردم. با ناراحتی از روی سکّو بلند شدم و گفتم: - الکی چیزی نگو هیچ وقت. من از چیزی نمیترسم. فقط میگم اعلامیه فکر بکر نیست. همه دارن اعلامیهی آقای خمینی رو چاپ میکنن. یاسر گفت: - نگرفتی دیگه. اعلامیهی اونجوری که نمیگم. بشین برات توضیح بدم تا آقاحشمت از ناهار برنگشته روی همین سکّوی تاریخی تصمیم مهمی بگیریم. *** اعلامیه را توی خانهی ما طراحی کردیم. خیلی چیز خوبی شد. عکس شاه را هم از اوّل کتاب درسی کندیم. دور اعلامیه را قشنگ با ماژیک پهن سیاه کردیم و کادر درست و حسابی برایش درست کردیم. متنش را من نوشتم؛ چون بفهمی نفهمی کمی انشاء و خطم از یاسر بهتر بود. با هزار ترفند و من بمیرم تو بمیری، کلید عکاسی عموقاسمم را گرفتم و آن را آنجا فتوکپی کردیم. اعلامیه را نصف شب روی همهی درهای کوچه چسباندیم. خیلی شانس آوردیم وسط کارمان برق که رفته بود، برنگشت. حسابش را داشتیم که حدّاقل دو ساعت نمیآید. تا صبح پلک نزدیم و هر کداممان پشت پنجرهی خانهی خودش کوچه را میپایید تا ببیند مردم با دیدن اعلامیه چه کار میکنند. صبح زود من یکی که نتوانستم مقاومت کنم و خوابم برد. توی خواب دیدم که ساواک آمده است توی سرمحل و دربهدر دنبال من و یاسر میگردد. با یک پیکان زرد آمده بودند. چهار نفر بودند. کت و شلوار سیاه پوشیده بودند. هیکلشان از «ابرام هیکل» هم درشتتر بود. من و یاسر را که میخواستیم از راه پشتبام فرار کنیم دستگیر کردند. تا جایی که میتوانستند ما را جلوی چشم مردم کتک زدند. مردم خواستند ما را از دست آنها نجات بدهند، ولی دو نفرشان کلتشان را درآوردند و ما را به زور سوار ماشین کردند و بردند جایی که عرب نی میانداخت. تازه آن وقت معنی پنکه سقفی را فهمیدم. پاهایمان را به پنکه بستند و پنکه را روشن کردند. پاهای هر دو نفرمان را به یک پنکه بستند. پنکه میچرخید و ما را به سرعت میچرخاند. میچرخیدیم و محکم به هم میخوردیم. اوّلش سرگیجه گرفتیم و بعدش خون دماغ شدیم. از خواب که بیدار شدم تا چند دقیقه نمیتوانستم به چیزی فکر کنم و اصلاً نمیدانستم کجا هستم. وقتی به خودم آمدم دیدم با سروصدای مادربزرگ از خواب بیدار شدهام که دارد صدایم میکند. از توی کوچه هم سروصدا به گوش میرسید. داد زدم: - دارم میام. دارم میام. وقتی رفتم بالای سر مادربزرگ که دو سالی میشد مریض بود و همهاش روی تشک دراز کشیده بود، مادرم از در وارد شد و گفت: - کاش میتونستی بیای خودت ببینی مادرجان. هر کی این کار و کرده عجب فکری کرده. احساس غرور کردم. مادربزرگ گفت: - من نمیتونم از جام بلند شم، تو که میتونستی یکیاش رو از روی در بکنی و بیاری منم ببینم. مادر نشست کنار مادربزرگ و گفت: - حیف بود مادرجان میکندمش. بذار تا مأمورا و خبرچینا نیومدن و نکندنش، همهی سرمحل ببینن. مادربزرگ بیحوصله گفت: - نصفه جونم کردی مادر. خب لااقل بگو چی بود این اعلامیه. مادر با لحن حماسی گفت: - یه اعلامیهاس سوای همهی اعلامیهها. اعلامیهی مرگ و میره یهجوری، ولی اعلامیهی گمشدگانه. عکس شاه و گذاشتن به جای گمشدهه. زیرشم نوشتن صاحب این عکس پهلوی کوچیکه که دارای اختلالات روانی است از 26 دی از خانه خارج شده است و تاکنون برنگشته است. کسانی که از نامبرده اطلاعی در دست دارند دست به دست به دیگران اطلاع بدهند. مادر آنقدر متن را با شور و شوق تکرار کرد که در آن لحظه اگر برای این کار به پنکه سقفی هم بسته میشدم کَکَم نمیگزید. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 111 |