تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,307 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,244 |
شب نامه ها | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 14، دوره 29، بهمن (347)، بهمن 1397، صفحه 28-30 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67044 | ||
تاریخ دریافت: 03 تیر 1398، تاریخ پذیرش: 03 تیر 1398 | ||
اصل مقاله | ||
فاطمه ظهیری اکبر، سر خر را کج کرد توی آغل گوشهی حیاط، آمد زیر مهتابی ایستاد و کلاه نمدیاش را برداشت گفت: «اینم سبزی که وعده گرفته بودین.» شاهجان از پنجرهی بالای خانه سرش را بیرون آورد: «قربون قدت اکبرجون! از سرِ زمین آوردی دیه؟ - آره به ابوالفضل خودم رفتم با همی خره نصرالله تا سرِ زمین. جختی از میدون چه تونستم در برم، آژانا عینهو مور و ملخ همهجا رختن... - پیر شی ننه، خیر از او جوونیت ببینی، منظر که یه عیال دست کوتاه بیشتر نیستا، ثواب کردی به خدا. اکبر آب دهانش را قورت داد: «بیناموسا زدن براتعلی رو لت و پارش کردن، زنش بردن مریضخونه.» شاهجان دو دستی روی لپهای شل و پلاسیدهاش کوباند: «برا چی چی؟ زنش که پا به ماه بود. قیامت کبری شده والا... هر روز میزنن یکی و شل و پتال میکنن، خدا ازشون نگذره به حق مرتضی علی.» پلهها را دوتا یکی کردم و خودم را به اکبر رساندم به بهانهی خالی کردن سبزیها از خورجین خر نصرالله، سلامی زیر زبان دادم و کنارش ایستادم. اکبر نگاهی به دوروبرش انداخت. منظر کنار چال کرسی هیزمها را جابهجا میکرد. لانجینهای پر از خمیر که رویشان را پارچههای چلوار چرکمردهای پیچانده بودیم کنار درِ چوبی رنگ و رو رفتهی مطبخ پشت سر هم ردیف شده بودند. دیشب که مایه خمیر میزدیم شاهجان گفت که فردا نزدیکای ظهر حکماً خمیر ور میاد. تنور تا یکی – دو ساعت دیگر آماده بود. زنهای کوچه چادر چاقچوهایشان را به گَل درختها انداخته، چارقدهایشان را گره داده بودند پشت سرشان و کنار درِ مطبخ روی سکوی بزرگ سنگی نشسته بودند. شاهجان بالاخانه را جارو کرده بود. عمهحوری هم با ننهتاجدولت، مادرشوهر منظر که از ده آمده بود، توی خانهی تنوری منتظر بودند تا هیزمها توی تنور جاگیر شوند. چشم دوخته بودم توی چشمهای اکبر، انگار یک لیوان شربت قند غلیظ را یک نفس سرکشیده باشم، اکبر با هول و ولا سبزیها را گذاشت کنار حوض شش گوشهی کاشی فیروزهای وسط حیاط: - اگه رفتم اجباریه آش پشت پا یادت نره منیژهخانم. آرام و بیصدا لبخندی زد، دانهی عرق سردی از پشت گُردهام راه گرفته بود. نگاهم را سُراندم به کاغذهای لوله شدهای که اکبر از آستین لباسش در آورد و توی کپه سبزیها چپاند: «منیژهخانم این دفعه ده تا از روی شبنومهها بنویس. فردا میخوام ببرم مدرسه بندازم توی اتاق آقامدیر... پنهونکی...» انگار یکی با داس افتاده بود به دلم و هی شخم میزد و شخم میزد. صدای جیرو ویر زنها پیچیده بود توی حیاط، لب پاشویهی حوض نشستم. ننهتاجدولت زنهای محل را صدا کرد، عشرتسادات لک و لکی کرد و از جایش بلند شد. پشت سرش اشرف و صغریخانم راه افتادند، مثل مرغ سرکنده اینپا و آنپا میکردم. صورتم داغ شده بود. نگاهی به دوروبرم انداختم. دستم را سُراندم توی کپه سبزیها و شبنامهها را چپاندنم زیر پیراهن چیت گلدارم. تیرهای چوبی سقف خانهی تنوری یکدست سیاه سیاه شده بودند. هُرم آتش تنور میخورد توی صورتم: «ننهتاجدولت هنوز تنور نرفته؟ کهنه دربازنه رو بزارم؟» - نه، یه کم طاقت بیار بشِت مِگِم کی بَلیش. حوری جو سیخ تَنیر شون بِی بِنِم. عمهحوری با گوشهی چارقد دانههای درشت عرق روی پیشانیاش را پاک کرد: «منیژه! خلیل یه پشته روزنومه آورده گذاشتمشن تو بالاخونه بیار تا زیر رشتهها توی ایوون پنشون کنیم.» خلیل، پسر عمهحوری تأمیناتچی بود. نوبههای قبل هم هر وقت به خانهی ما میآمد برای من و مصطفی روزنامه میآورد. با پادرمیانی او اجباری غلامرضا پسر منظر افتاده بود پادگان منظریهی تهران. عمهحوری دستگاه رشته بُریاش را چپانده بود توی سفرهی قند قرمز مخمل، عینهو جهیزهی یک عروس، گذاشته بودش توی زنبیل. شاهجان هم برای همه شربت خاکشیر درست کرده بود. لیوانها را که توی حوض میشستم همه حواسم به خانهی تنوری بود. صدای زنگدار ننهتاجدولت توی گوشم پیچیده بود: «چُنهها(چونه) رو یه اندازه بَیریدا... شاجون خانِم یه چندتایی تخته خونه بَرم بیار، حوریجونون بَننه(نان بند) بایِس محکمتِه دِمینه تنیر فُشار بِیی...» با شاهجان روزنامهها را توی مهتابی پهن میکردیم: «آخه شاجون این همه خمیر... این همه زحمت و دردسر برا یه آش پشت پا... نون پختن... یه هفته اسیر ابیر شدیم.» شاهجان چشمهایش را پر از اشک کرد: «عیب نداره منیژه همیشه خو قرار نیسا غلومرضا بره اجباری، واسه خاطر منظر هیچی ناگو. خمیر رشته زیاد خو نمیشد حیف و میلش کرد.» – شاجون گوش بده اینجا چیچی نوشته (دختران پرسپولیس آمادهاند مقابل هر تیمی بازی کنند)، این کی رو گوش کن (اتومبیل آریا فاتح دلها، اتوماتیک، کولردار با شیشه رنگی و رنگهای زیبای متالیک) - چی چی؟ متابیک؟... مگه دختر هم مِره پی یه توپ... دِمینه مردای غریبه؟ خدا عاقبتمون به خیر بگردونه. بوی نان تازه همهجا پیچیده بود، ننهتاجدولت کیسهی نانوایی را از دستهایش بیرون آورد: «شاجون اگه ماخوای دیگِله(دیگ) اویگوشته(آب گوشت) بیار بَل دِ تنیر تا بَرَ شوم خو جا بِفتَه.» شاهجان درِ تنور را گذاشت و با منظر، ننهتاجدولت و زنهای محل آمدند توی مهتابی روی فرش آفتابزدهی رنگ و رو رفته نشستند و چانههای خمیر را روی تخته خانهها با تیرکهای چوبی صاف میکردند. عمهحوری خمیرهای صاف شده را توی دستگاه رشتهبُری میریخت و من هم رشتهها را روی روزنامهها پخش میکردم، بقیهی رشتهها را بردیم توی ایوان با انسی دختر ابراهیم چراغساز و روی رزههای(بند) انگورها که خالی بود آویزان کردیم. صغری، همسایهی دیوار به دیوارمان میگفت که فردا میخواهد برود باغملی و جشن تاجگذاری را از نزدیک ببیند. انگار دخترخواهرش یک نقشی توی تیاتر داشت. ننهتاجدولت صورتش بر افروخته شده بود: «خوبیت نَره والاه...» کلثوم زن تقی شوفر هم اخمهایش را توی هم کرد: «اخه یه مشت زن لخت و پَتی هم دیدن داره؟» صغری گوشهی لبش را گزید و دیگر هیچ نگفت. سوری، خواهر صفر آبمال برای ننهتاجدولت تعریف میکرد که چند وقت پیش توی کوچه بارو چند مرد مشکوک دیده بود و بعد اهالی محل گفته بودندکه آنها ساواکی هستند. ننهتاج دولت موهای قرمز حنا گرفتهاش را توی چارقدش چپاند: «خدا عاقبت ایمانه بِخیر بَگردونَه با این قوم ظالمین.» دستم را روی شبنامههای زیر پیراهنم کشیدم. باید زودتر یک جایی قایمشان میکردم تا آخر شب زیر نور چراغ لمپا وقتی همه خوابیدند دهتایی مینوشتم و صبح علیالطلوع از پنجره پرت میکردم برای اکبر و... شاهجان سینی چایی را جلوی زنها گرفته بود و یک کاسه لعابی بزرگ کشمش و گردو هم گذاشته بود وسط. انسی، چایِ توی نعلبکی را هورتی بالا کشید: «راستی حاجآقا مقدسی توی مسجد محل گفته شبا شببند دراتون رو نبندین تا ای جون مِوونا که مریزن دِ خیابونا بتونن فرار کنن و گرفتار نشن.» اشک گوشهی چشمهای منظر جمع شد: «خداوندا به حق ای ساعت عزیز خودت نگدار(نگهدار) همهی ای جوونا باش.» زنها آمین بلندی گفتند. یکدفعه سروصدای ناجوری توی حیاط پیچید. همه به هول و ولا افتاده بودیم. صغری و انسی از جایشان بلند شدند. شاهجان استکانهای کمر باریک دور طلایی را توی کاسه کنار سماور گذاشت. داد و هواری توی کوچه راه افتاده بود، انگاری صدای اکبر بود. دلم شده بود رختشورخانه، منظر محکم با دستهایش توی صورتش کوبید: «یا ابوالفضل!» از بالای دیوار غلامرضا خودش را پرت کرد روی مهتابی وسط بساط خمیر و رشتهها، صدای هوار و حسین اکبر بلند و بلندتر میشد. دلآشوبه امانم را بریده بود. احمد نفر دومی بود که هوار شد روی سفره آردون، صغری محکم توی سرش کوبید: «امد(احمد) ننه، چیچی شده؟» منظر دستهایش میلرزید و صورت آفتاب سوختهاش با اشک یکی شده بود. نطقش کور شده بود. میخواست کلامی بگوید؛ اما به تتهپته افتاد، احمد از کنار چانههای خمیر رد شد و از مهتابی پرید وسط حیاط و دنبال غلامرضا به طرف خانه تنوری رفت، چندتا کاغذ از زیر لباسش افتاد روی رشتهها، انسی به شانهام زد: «منیژه گمونم شبنومه باشه، غلامرضا اینجو چی میکنه، ما رو باگو میخوایم آش پشت پاش فردا باخوریم... منیژ نگاه کن مثه دست خط تویه!» همگی از سروپا در آمده بودیم. ننهتاجدولت جلدی از جایش بلند شد و چارقدش را با سنجاق زیر گلویش بست. شاهجان سراسیمه آمد جلوی پلهها: «برید خونه تندوری از در کوچیکه بسُرید تو کوچه مدآقا سیا...» کاسهی لعابی کشمش گردوها وِلا شده بود. صدای اکبر نمیآمد. رعشهای افتاد به بندبند وجودم، درِ بزرگ چوبی خانه قیژ صدا داد. چند مرد با تعدادی سرباز وظیفه ریختن توی خانه، یکیشان که خیلی لندهور بود گوش اکبر را با دستهای زمختش پیچانده بود. ننهتاجدولت چادرش را از دور کمرش باز کرد و روی سرش انداخت: «یه یالله بَگید بد نیسا...» من و انسی دستهای سرد عرق کردهیمان را توی هم فشار میدادیم. شاهجان با صورت برافراخته از پلهها پایین رفت: «چی شده؟ چیچی مخواید اینجو؟» سربازها از پلهها بالا آمدند چشمم افتاد به شبنامههایی که از زیر لباس احمد وِلا شد روی رشتهها. ننهتاجدولت توی یک چشم به هم زدن شبنامههایی را که چند روز پیش نوشته بودم و داده بودم به اکبر، با پایش سراند زیر رشتهها کنار روزنامهها... قلبم تندتند میزد، با چشمهایی که با پردهی اشک تار شده بود به راه باریکهی خونی نگاه میکردم که از دماغ اکبر سرازیر شده بود. رد تند سیلی توی صورتش به قرمزی میزد، کلاه نمدیاش افتاده بود کف حیاط. دلم میخواست بدوم پایین و با گوشهی چارقدم صورتش را پاک کنم. چند نفری از مردهای غولتشن کپهی سبزیهای کنار حوض را به هم پاشاندند. دستم را گذاشتم روی پیراهنم. سربازها با پوتینهایشان از روی رشتهها و خمیرها رد میشدند، ننهتاج دولت با صدای بلندی گفت: «چِنه ایجو مُکنید؟ نعمت خدانه زیر پاتون وِلاییدید...» مردهای کرواتی همهی خانه را زیر و رو کردند، بالاخانه، اتاق تنوری، مطبخ و حتی مستراح.... نه خبری از احمد بود و نه از غلامرضا و نه از شبنامهها... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 95 |