تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,333 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,288 |
روزگار پهلوی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 16، دوره 29، بهمن (347)، بهمن 1397، صفحه 36-37 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67046 | ||
تاریخ دریافت: 03 تیر 1398، تاریخ پذیرش: 03 تیر 1398 | ||
اصل مقاله | ||
روزگار پهلوی موشها و آدمها سیداحمد مدقق از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان؛ کمی خوش به حالم شده بود. اتفاقی که قرار بود بیفتد، اتفاق کوچکی نبود. موفقیتهای بزرگ از همین چیزهای به نظر کوچک شروع میشود، چه برسد به اینکه کاری که من میخواستم بکنم، آرزوی خیلیها بود و حتی در خواب هم نمیدیدنش. هفتهی قبل سرهنگ به من گفته بود: «به مدت یک هفته برایت یک مأموریت مهم دارم. قرار است کاخ اعلیحضرت و باغچههای توی آن و خلاصه دور و اطرافش را یک نظافت اساسی بکنند.» با خوشحالی تعظیم بلندبالایی کردم و با صدای بلند گفتم: «ای به چشم!» سرهنگ دلخور گفت: «مثل اینکه کبکت خروس میخوانه، یک هفته از ما دوری!» دستپاچه شدم. گفتم: «نه قربان! اگر امر بفرمایید با سر توی چاه هم میروم. من خدمتگزار شما هستم.» سرهنگ تعارفم را جدی نگرفت. گفت: «کاخ، نظافتچیهای خودش را دارد، ولی مثل اینکه دیروز، یکی از شاهزادهها موقع دوچرخهبازی موشی را دیده که از زیر بوتهای جست زده. شاهزاده هم ترسان و گریان برگشته. از همه عصبانیتر ملکه است. از دم همه را اخراج کرده و الآن برای نظافت کسی نیست.» - یعنی برای همیشه باید بروم کاخ؟ - تا زمانی که گروه جدید نظافت استخدام شود، منتها کاخ، چالهمیدون نیست که هر کسی از راه برسد راهش بدهند. من به عنوان سرباز میهن، مسئول انتخاب و تأیید گروه جدید هستم. رفتم جلو و دست سرهنگ را بوسیدم فکر نکند از پیشش میروم خوشحالم. گفتم: «قربان! هر تصمیمی شما بگیرید من چشمبسته آن را قبول میکنم.» بعد از اتاق که بیرون آمدم دوتا بشکن زدم و تا دم در از خوشحالی دویدم. آنقدر خوب کار میکردم که چشم اعلیحضرت شاه بگیرد و دیگر نگذارد پایم را از کاخ بیرون بگذارم. خدا را چه دیدی، شاید مقامی هم توی دربار به دست بیاورم. صبح زود راه افتادم سمت کاخ، هیچ ماشینی برای سوار شدن نبود. کوچه و خیابان دم به دقیقه شلوغتر میشد، ولی مغازهها از دم بسته بود. چند تقه به شیشهی داروخانه زدم و صورتم را چسباندم به شیشه ببینم کسی هست یا نه. کسی از پشت سر پرسید: «فرمایشی داشتی آقا؟» - مرگ موش میخواستم. قویترین مرگِ موش دنیا. داروخانهچی گفت: «امروز بسته است. فقط اگر داروی خیلی فوری و ضروری خواستید در خدمتم!» گفتم: «بسته! مگر امروز تعطیله؟» - مثل اینکه خواب تشریف دارید! خبر ندارید مملکت چه خبره؟ یقهی داروخانهچی را سفت گرفتم و گفتم: «خیلی ضروری و فوری میخواهم. هر چی مرگِ موش داری رد کن بیاد! تو میدانی با چه کسی طرف هستی؟» دست کردم توی جیبم و معرفینامهام را درآوردم، ولی نگذاشتم نوشتههایش را بخواند. همینقدر که بفهمد از طرف شاهنشاه هستم. داروخانهچی قرمز شده بود. پشت سر هم گفت: «باشه باشه.» و کلید انداخت و درِ مغازهاش را باز کرد. دوتا بسته مرگ موش ازش گرفتم و آمدم بیرون. یک دفعه از آخر خیابان سروصدا آمد و جمعیت شروع کرد به دویدن. از صدای شلیک گلوله از جا پریدم. جمعیت داد زد: «مرگ بر شاه! مرگ بر شاه!» گوشهایم را گرفتم و دویدم سمت کاخ. رفتم به خیابانهای خلوتتر. تا برسم به کاخ چند جا ایست بازرسی بود. معرفینامهی سرهنگ و مأموریت مهمم را نشان میدادم و رد میشدم. بالأخره رسیدم به کاخ و خودم را به مسئول نگهبانهای محوطهی قصر معرفی کردم. پرسید: «بقیه کجا هستند؟» با تعجب گفتم: «بقیه؟» - نکند تنهایی میخواهی اینجا را نظافت کنی؟ - کسی به من چیزی نگفت، ولی اگر لازم باشد وجب به وجب اینجا را تنهایی میروبم و میسابم. سرم را پایین انداختم و شروع کردم به جارو زدن. گرد نردههای دور باغچه را میگرفتم. برگهای ریخته روی زمین را جمع میکردم و با دستمال در و دیوار را برق میانداختم. مثل فرفره کار میکردم. حواسم بود اگر موشی ببینم با آجر بکوبم به سرش. هر چند قدم مرگ موشی که خریده بودم را میریختم گوشه کنار باغچهها. نزدیک ظهر، مسئول نگهبانها صدایم کرد و گفت: «ملکه شاهبانو مهمان دارند. میخواهم اتاق جلسه را برق بیندازی. پشت سرش راه افتادم. رفتیم توی سالن. در و دیوار پر از تابلوفرش و چیزهای قیمتی بود. تا به اتاق جلسه برسیم دوبار نزدیک بود پایم سُر بخورد. دستمال را گرفتم و چسبیدم به در و دیوار و همهجا را برق انداختم. مشغول به کار بودم که دوتا مأمور بیتربیت آمدند گفتند یالا برو بیرون! حرفشان را گوش نکردم. خودم را زدم به نشنیدن. یکیشان آرام زد پسِ کلهام و گفت: «با تواَم. یالا برو بیرون، الآن است که شهبانو ملکه با مهمانشان سر برسند.» شهبانو ملکه با دوستش که رسید، گوشهایم داغ شد و دستهایم شروع کرد به لرزیدن. تمام نیرویم را جمع کردم خوب کار کنم. میخواستم بلند شوم و به شهبانو ملکه بگویم: «حسابی مرگِ موش ریختم نسلشان کنده شود، دیگر شاهزاده را نترسانند.» دوست ملکه شهبانو میگفت: «بزرگترین سازمان حمایت از حقوق حیوانات را درست میکنیم. من مطمئنم! اگر حمایت و تأیید شخص اعلیحضرت را هم بگیرید، کلنگ افتتاحش را با حضور ایشان بزنیم.» ملکه گفت: «همینطوره.» و صدایش را برد بالا و از نگهبان پرسید: «اعلیحضرت نیامدند؟» نگهبان مِن و مِن کرد. چنان تعظیمی کرد که نزدیک بود نوک دماغش به زمین مالید شود. بعد ترسان و لرزان گفت: «شهبانو ملکه سلامت باشند. با نخستوزیر جلسهی بسیار مهمی دارند.» ملکه شهبانو آه کشید. گفت: «از دست این خرابکارها! هر روز شورش و خرابکاری! نمیگذارند آب خوش از گلویمان پایین برود.» دوستش گفت: «امان از این آدمیزاد! انگار به جز خرابکاری و شرارت کار دیگری ندارد. رفتارش با حیوانات را ببینید! قبلاً که در جنگلها زندگی میکرد حیوانات را میکشت، وقتی هم که شهرنشین شده، بلای جانِ حیوانات خانگی شدهاند. توی قفس میاندازند. سَم میدهند، الآن هم که مُد شده، توی همه خانهها مرگِ موش دارند. وای خدای من! خوبه یک سری موجودات بیایند و برای ما مرگِ آدم بسازند.» ملکه شهبانو گفت: «همینطوره واقعاً! از این آدمیزاد دوپا هر کاری برمیآید!» چند دقیقهای که صحبت کردند، حوصلهی هر دویشان سر رفت. ملکه شهبانو گفت: «اعلیحضرت همینجاست. همین سالن روبهرویی!» و به افسر نگهبان گفت: «ما خودمان هم جلسهی مهمی داریم. میخواهم اعلیحضرت را ببینم.» و از جایش بلند شد و دوستش هم دنبالش راه افتاد. درِ سالن روبهرو باز شد و از همان جایی که نشسته بودم نخستوزیر را شناختم. قبلاً در تلویزیون و روزنامهها دیده بودمش. میگفت: «اعلیحضرت! شورشها هر لحظه بیشتر میشوند. به شهرهای دیگر هم رسیده. فرماندهان نیروهای امنیتی را احضار کردهام و عقیده دارم شما باید به آنها دستور بدهید که شورشها را به هر وسیلهی ممکن فرونشانند.» شاه گفت: «منظورتان این است که تیراندازی کنند؟» - بله، اعلیحضرت! هیچ راه دیگری برای ایجاد نظم وجود ندارد! - آقای نخستوزیر! هر طور صلاح میدانید عمل کنید. ملکه شهبانو پرید وسط حرفهایشان: «ما جایی کار داریم و باید برویم. ایشان از دوستان خوب من هستند، امیدوارم برای افتتاح یک مرکز حمایت از حقوق حیوانات هر کاری لازم باشد، انجام دهند.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 119 |