تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,341 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,292 |
سپاه بزرگ | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 19، دوره 29، بهمن (347)، بهمن 1397، صفحه 42-43 | ||
نوع مقاله: طنز | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67049 | ||
تاریخ دریافت: 03 تیر 1398، تاریخ پذیرش: 03 تیر 1398 | ||
اصل مقاله | ||
طنز تاریخ سپاه بزرگ سیدسعید هاشمی اسکندر مقدونی از چادر خود بیرون آمد. فرماندهان سپاه بزرگ اسکندر که میدانستند اسکندر صبح زود از چادرش بیرون میآید، سپاهیان را با لباسهای نظامی و سلاحهای بزرگ و اسبهای قوی هیکل به صف کرده بودند تا در مقابل اسکندر چیزی کم و کسر نباشد. اسکندر تا سرش را از چادر بیرون آورد، فوجی از نظامیان آمادهی جنگ را دید که به احترام او صاف و منظم ایستاده بودند. لبخندی از سر رضایت بر لبان اسکندر مقدونی ظاهر شد. محافظانش کمک کردند و او سوار بر اسبش شد. دوباره به سپاه نگاه کرد. تا چشم کار میکرد سرباز بود و سلاح. انگار اسکندر مقدونی بر ساحل دریایی از سرباز ایستاده بود. به شیپورچی سپاه اشاره کرد که شیپور حرکت را بنوازد. همین که شیپورچی در شیپور خود دمید، صحرا از قدمهای سربازان به لرزه افتاد. گویی آن دریای بیکران به خروش درآمده بود. اسکندر با زره و کلاه خود و شمشیر بزرگ در جلو، محافظان قویهیکل و شمشیرزن پشت سرش و بعد از آنها انبوه سپاهیان جنگجو و دلاور صحرا را پشت سر گذاشتند و وارد جادهای شدند که به طرف شهر بزرگ میرفت. قرار بود که امروز اسکندر و سپاهیانش، شهر بزرگ را تصرف کنند و نظامیانش را شکست بدهند. در طول راه، آدمهای زیادی توی جاده بودند. کشاورزان، چوپانان، مسافران و... مردم وقتی از دور آن سیاهی با عظمت را میدیدند، از صد قدمی سپاه فرار میکردند. آن سیاهی با عظمت از دور هم ترس داشت. اسبهای روستاییان با دیدن سپاه بزرگ، رم میکردند. گلهی گوسفندان که در صحرا مشغول چریدن بودند، پراکنده میشدند. سگها شروع به پارس میکردند. زنها هر چه که دستشان بود بر زمین میانداختند و به طرف بچههایشان میرفتند. آنها را در آغوش میگرفتند و به پناهگاهی میرفتند. اسکندر با دیدن این صحنه قند در دلش آب میشد و به خودش و لشکرش میبالید. خوشحال بود که هیچکس تاب دیدن لشکر عظیم او را نداشت. لشکر همینطور بدون دردسر و با خیال راحت پیش میرفت که ناگهان چشم اسکندر از دور به یک سوار افتاد. سوار در آن جلوترها در کنار جاده آرام میرفت. اسکندر با خودش گفت: «اگر بفهمد چه لشکر عظیمی پشت سرش هست، حتماً یا غش میکند یا حداقل فرار میکند.» سپاه جلو و جلوتر رفت؛ اما سوار کنار جاده نه غش کرد و نه فرار. حتی یک لحظه هم برگشت و پشت سرش را نگاه کرد تا ببیند این سروصداها چیست؛ اما وقتی سپاه را دید دوباره برگشت و به راهش ادامه داد. اسکندر و اطرافیانش حسابی تعجب کردند. یعنی چه؟ چرا عظمت سپاه اسکندر او را متعجب نکرد؟ چرا فرار نکرد؟ چرا اینقدر بیاعتنا بود؟ لشکر اسکندر باز هم جلوتر رفت. دیگر چیزی نمانده بود که به سوار برسد. حالا میشد سوار را راحتتر دید. یک پیرمرد لاغر و قد خمیده با یک قاطر مردنی و لنگ. اسکندر عصبانی شد. با خودش گفت: «چهطور این پیرمرد یک وجبی سپاه مرا ندیده گرفته؟ نکند قصد تمسخر این سپاه عظیم را دارد؟» وقتی به پیرمرد رسیدند، پیرمرد قاطرش را کنار کشید تا لشکر رد شود و به او آسیبی نرسد؛ اما لشکر به فرمان اسکندر ایستاد. اسکندر به سرباز کناریاش گفت: «برو پیرمرد را از جاده بیرون بینداز و قاطرش را بکش.» سرباز جلو رفت و با یک حرکت، پیرمرد را بر زمین انداخت، یقهی او را گرفت و او را کشانکشان برد انداخت بیرون جاده. وقتی کمی خشم اسکندر فرو خوابید دستور حرکت داد؛ اما هنوز حرکت نکرده بودند که یکدفعه صدای خندهای اسکندر را به خود آورد. اسکندر برگشت و نگاه کرد. پیرمرد بود که غشغش میخندید. اخمهای اسکندر توی هم رفت. با اسبش جلو رفت و به سربازش گفت: «این پیرمرد مردنی را نزد من بیاورید.» سرباز جلو رفت و دوباره پیرمرد را کشانکشان آورد و جلوی پای اسکندر بر زمین انداخت. پیرمرد با اسکندر گفت: «چرا با من اینطوری میکنید؟» اسکندر گفت: «ببینم تو از سپاه مقتدر من وحشت نکردی؟» - برای چه باید وحشت کنم؟ من نه جنگجویم نه گناهکار. من یک مسافر هستم که از روستای قبلی دارم به روستای بعدی میروم. ـ نترسیدی که سپاه من تو را زیر پای اسبان خود له کند؟ ـ قاطر حیوان باهوشی است. وقتی دید سپاه تو نزدیک میشوند خودش را کنار کشید. ـ ببینم مردک، خندهات برای چه بود؟ ـ از این خندهام گرفت که سپاه به این بزرگی، از یک پیرمرد مریض و یک قاطر لنگ میترسد و بدون خشم از کنارش رد نمیشود. شما از چه چیز من ترسیدید که مرا کتک زدید و به وسط صحرا انداختید؟ با این حرف پیرمرد، اسکندر یک لحظه خجالت کشید. به خودش و اسبش نگاه کرد. بعد به سپاه عظیمش چشم دوخت. به حرفهای پیرمرد فکر کرد. پیرمرد راست میگفت. او که کاری به کار این سپاه بزرگ نداشت. با خودش گفت: «این پیرمرد چه حرفهای قشنگی میزند.» سالها بود که به جز بله قربان و چشم قربان حرفی نشنیده بود. حالا این حرفها نشان میداد که این پیرمرد نه تنها شجاع است، بلکه فهمیده و آگاه هم هست. اسکندر دوباره به سپاهش نگاه کرد. همه جنگجو و شمشیر به کمر بودند. اسکندر احساس کرد که این سپاه بزرگ یک معلم فهمیده هم میخواهد. به پیرمرد گفت: «ببینم، خانوادهات کجا هستند؟» ـ من خانوادهای ندارم. تنهای تنها زندگی میکنم. از این روستا به آن روستا و از این شهر به آن شهر میروم و روزگارم را میگذرانم. ـ دوست داری با ما باشی؟ ـ اگر خطری نداشته باشد، چرا که نه؟ اسکندر به پیرمرد گفت: «ما برای تو خطری نداریم؛ اما تو ما را از خطراتی که تهدیدمان میکند آگاه کن.» بعد داد زد: «یک اسب چابک به این پیرمرد بدهید!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 125 |