تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,310 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,254 |
آن روز... | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 20، دوره 29، بهمن (347)، بهمن 1397، صفحه 45-45 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67050 | ||
تاریخ دریافت: 03 تیر 1398، تاریخ پذیرش: 03 تیر 1398 | ||
اصل مقاله | ||
آن روز... الناز رضایی – چهاردهساله – خمین خانهی کوچک ما قلممو را بین دستانم میچرخانم و نگاه میکنم به دیوارها. نم زردی که روی دیوار نقش بسته بود، شبیه یک کوه شده بود، نه نه، شبیه یک دایناسور است. روی طاقچه، کولر آبیِ کوچکی بود و کنار در، شوفاژ. روی دیوارهای آهنی و خاکستری پر از نقاشیهای رنگارنگ بچهها. - آهنپاره میخریم. یخچال شکسته، بخاری خراب میخریم. همین کافی بود که کلاس منفجر شود. بچهها مداد و قلمموها را جلو دهنشان گرفته بودند و صدای مرد آهنفروش را درمیآوردند. موتوری قیژی کشید و رفت. - آره کلی بچه از صبح تا عصر توی این ساختمون هستند. سروصداهایشان شب و روز برایمان نگذاشته. بچهها که صدای خانمهای کوچه را شنیدند، قیافههایشان را به شکل عجیبی درآوردند و پشت چشم نازک کردند. ساعت یازده صبح است. کلاس تاریک است. مربی همهی لامپها و مهتابیها را روشن میکند تا نور مصنوعی لامپهای کممصرف، کلاس را کمی روشنتر کند. مربی، سفال و نقاشیهای بچهها را دستهبندی کرده و به زور توی کمد کوچکی چپانده. صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی تلفن روی بلندگو بود. صدای خانمی میآمد که میگفت: «آخه من چهجوری بچهام را تک و تنها بفرستم اونطرف شهر؟» مسئول کانون جوابی نداشت، با صدای آرامی عذرخواهی کرد و گفت: - باور کنید مقصر این جابهجایی ما نیستیم. کانون قبلی را برای ساختن پارکینگ خراب کردند. الآن ما مجبوریم اینجا کار کنیم. صدای بوق ممتد تلفن... جشن کنسل شد. قرار بود جشنی داشته باشیم؛ جشن تولد کانون! مسئول مرکز گفت: - بچهها متأسفم، ولی خودتان دارید میبینید ما جای نشستن نداریم، چه برسد مراسم جشن. صدای پچپچ و غرغر پیچید توی سالن باریک و تنگ. - دیدی چهقدر تمرین کردیم برای سرود و تئاتر؟ آخرش چی شد؟ - نصفهکاره ولش کردن. هووم! دختر بزرگتر گفت: - مگه نمیبینی جا برای تمرین نداریم؟ جا برای نشستنم نداریم! نمیبینی نصف بچهها ایستادن و نقاشی میکنند؟ یکی از بچهها فریاد زد و دستهایش را با عصبانیت کوبید روی میز و گفت: - چهقدر سؤال میکنید و حرف میزنید! مگه نمیبینید چهقدر سروصدا اینجاست؟ ساکت شو دیگه! داشت جنجالی به پا میشد که کانون توی خاموشی فرورفت. خندهی یکی از بچهها بلند شد و گفت: - چیزی نشده، فقط برقهای بیرون دستشویی را اشتباه زدم. یکی از دختر کوچولوها از کلاس آمد بیرون و گفت: - توی کلاس نقاشی دریا درست شده! همه هاج و واج همدیگر را نگاه میکردند. یکی از مربیها تازه متوجه شد که روشویی کیپ شده و آب، آنجا جمع شده است. بچهها شلپشلپ از توی آبها رد میشدند. لباس یکی از بچهها خیس شده بود و گریه میکرد که در کانون باز شد و مرد بامزهای وارد کتابخانه شد. با یک پیراهن راه راه که شکم دایرهایاش توی پیراهن مشخص شده بود. کلی هم ریش داشت. بچهها آرام در گوش همدیگر میگفتند: - وای اگر بخواهد بچهاش را بوس کند لبهای بچهاش سوراخ میشود! ولی هیچکدام غم پنهان توی چشمهای مرد را ندیدند. مرد آرام جلو میز رفت و رو به یکی از مربیها گفت: «میتوانم کلید درِ ورودی را داشته باشم که دوتا در را باز کنم؟ میخواهم دخترم را بیاورم تو، صندلی چرخدارش از در رد نمیشود...»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 99 |