تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,402 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,349 |
شگون | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 11، دوره 30، فروردین-1398- 349، فروردین 1398، صفحه 30-31 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67210 | ||
تاریخ دریافت: 24 شهریور 1398، تاریخ پذیرش: 24 شهریور 1398 | ||
اصل مقاله | ||
شگون علی مهر زنگ در که به صدا درآمد، مامان گفت: «یعنی کی میتواند باشد؟» بابا خندید و گفت: «خب معلوم است؛ آبجی محترم سرکار عِلیّه. همین دو ساعت پیش تماس گرفت و گفت: چه خوب است که سال تحویل کنار هم باشیم.» شما هم فرمودید: «قدمتان روی چشم؛ بفرمایید!» مامان دست پشت دست زد و گفت: «ای وای! هیچ کاری نکردم.» و دوید به طرف آشپزخانه. من هم دویدم به طرف در. بابا درست حدس زده بود. خاله، بچه بغل وارد شد و گفت: «درست است که شگون ندارد سالتحویل آدم در خانهی خودش نباشد، ولی خب، تنهایی هم با دوتا بچه شگون ندارد.» به دنبال خاله، سارا دخترخالهی چهارسالهام هم داخل آمد. خاله ادامه داد: «تقصیر این رئیس خیرندیدهی حمیدآقاست که آخر سالی فرستادش مأموریت. بهش هم گفتم شگون ندارد سال تحویلی سر خانه و زندگی نباشی. خب، معلوم است کسی که اول سال بیرون از خانهاش باشد تا آخر سال آواره و دربهدر است... اِ، سلام، تو را به خدا ببخشید!» سعیدکوچولو را که معلوم نیست چرا غشغش میخندید از بغل خاله گرفتم. سارا گفت: «نی نیِ خودمان است.» گفتم: «نخوردمش!» خاله با مامان و بابا احوالپرسی کرد. مامان برای خاله توضیح داد که کلی کار مانده است و هر چه تلاش میکند کارها تمام نمیشود. بعد هم شکایت کرد که بابا و حسن در کارهای خانه کمک نمیکنند که هیچ، خودشان هم باری هستند اضافه! خاله هم چپ چپ به من و بابا نگاه کرد و رو به مامان گفت: «ولی مواظب باش آبجی؛ کاری برای سال نو نماند؛ شگون ندارد. آن وقت تا آخر سال همینجور کار روی سرت میریزد!» مامان لب گزید و دوید طرف آشپزخانه: «وای! چندتا ظرف مانده، اجاق گاز را هم تمیز نکردم. تازه توی یخچال را هم باید تمیز کنم.» سارا گفت: «اصلاً داداش را بده.» و هجوم آورد طرف من. چرخی زدم و سعیدکوچولو را از دسترس سارا دور کردم. سعید هم غشغش خندید. بابا حوله به دست از اتاق بیرون آمد و گفت: «کاری ندارید؟ من رفتم.» مامان پرسید: «کجا؟» بابا خندید: «بروم حمام؛ وگرنه همهی سال نو باید چرکول باشم...ها ها ها!» مامان دهانش را کج و کوله کرد و با چشم و ابرو اشاره کرد به بابا که یعنی: «زشت است این حرفها.» یک دفعه سارا دوید اینطرف من و پای سعیدکوچولو را کشید: «داداشم را بده!» سعیدکوچولو زد زیر گریه. خاله سربرگرداند: «چی شد؟» - مامان، حسن داداشم را نمیدهد. خاله به طرفمان آمد. بچه را از بغل من گرفت: «بده به من؛ بچه که اسباببازی نیست.» مامان از توی آشپزخانه گفت: «کاشکی قبل از حمام لباسها را از توی لباسشویی درمیآوردی و روی بند پهن میکردی.» بابا نفس پر سروصدایی از سینه بیرون داد. حولهاش را روی دوشش انداخت و به طرف لباسشویی رفت. خاله، سعیدکوچولو را توی بغلش تکان میداد و طول هال را بالا و پایین میرفت. سعیدکوچولو نق میزد. برایش زبان درآوردم. باز خندید. گفتم: «خاله، سعید یا میخنده یا گریه میکند. چیز دیگری بلد نیست.» سارا گفت: «داداش من را مسخره نکن. خیلی هم خوشگل است.» حرصم گرفت. برایش زبان درآوردم. او هم زبان درآورد. خاله که ما را دید گفت: «حسن هفتسینتان آماده است؟» جواب دادم: «آره، ولی نه فقط پنج سینش آماده است. سماق و سنجد هنوز نخریدیم.» و رفتم پیش خاله که کنار سفرهی عید گوشهی اتاق ایستاده بود. سارا هم آمد. مامان گفت: «راستی یادمان نرود دوتا سینش را هم بخریم.» گفتم: «من که گفتم سیخ و سنگ هست. نمیخواهد هم پول خرج کنیم.» خاله سگرمههایش درهم رفت: «واااا! هر چی قانون خودش را دارد حسنجان! هفتسین، هفت چیز مشخص است که با سین شروع شده. مگر میشود سیخ و سنگ را توی سفره گذاشت؟» بابا سبد لباس خالی به دست در بالکن را باز کرد، داخل آمد و گفت: «اوامر اجرا شد خانم... در ضمن یک فکر بکری کردم.» همه به بابا نگاه کردیم. لبخندش، سبیلش را یک وری کرد. ادامه داد: «همین الآن از بالکن یک سگ دیدم که از جلوی خانه رد شد. چهطور است بروم و از او بخواهم برای سال تحویل چند دقیقه بیاید خانهی ما تا یکی دیگر از سینهایمان جور شود. سین دیگر هم... - وااااا این را، هم خاله گفت و هم مامان. خاله ادامه داد: «محمودآقا تازه از شر سال سگ راحت شدیم...» پرسیدم: «سال جدید، سال چی هست؟» سارا جواب داد: «سال ببعی!» باز صدای غشغش خندهی سعیدکوچولو بلند شد. سارا اخم کرد: «مامان، داداش به من میخنده!» خاله ادامه داد: «مگر نمیبینی امسال همش دعواست و داد و فریاد؛ چون سال سگ بود.» سعیدکوچولو دستش را تکان میداد و به سارا میخندید. سارا جلو رفت تا دست داداشش را ببوسد، ولی باز اخم کرد و گفت: «مامان مثل اینکه داداش شمارهی دو داشته.» خاله حرفش را قطع کرد و به سارا گفت: «نه عزیزم، تازه لباسش را عوض کردم.» و ادامه داد: «خدا را شکر سال نو، سال گوسفند است! همه سر به زیر و سرشان به کار خودشان است. نعمت هم فراوان میشود.» * یکی داشت تکانم میداد: حسن، حسن بلند شو! سال دارد تحویل میشود.» خاله بالای سرم نشسته بود. بلند شدم و روی تشکم نشستم. چشمهایم را مالیدم. اطرافم را نگاه کردم. سارا کنار سفره چرت میزد. مامان بیحال جلوی آشپزخانه نشسته و به دیوار تکیه داده بود. بابا اینور هال با سر یک وری داشت چرت میزد. فقط سعیدکوچولو وسط اتاق چهار دست و پا اینطرف و آنطرف میرفت و خنده میکرد. تلویزیون روشن بود. مجری میگفت تا دقایقی دیگر سال نو آغاز میشود و... خاله گفت: «بلند شو حسنجان! شگون ندارد سال تحویل خواب باشی. آن وقت سال جدید همش کسل و بیحالی و چرت میزنی.» با اینکه خوابم میآمد، ولی دوست نداشتم در طول سال چرت بزنم. انگار یک گونی صد کیلویی را بلند کنی. بلند شدم. تلو تلو خوردم. یکدفعه تعادلم به هم خورد. دستم را به دیوار گرفتم. مامان گفتم: «مواظب باش!» چیزی به پایم خورد. چشمهایم را باز کردم. سعیدکوچولو جلوی پایم بود. مجری گفت: «فقط پنج دقیقه تا آغاز سال نو.» خندید. خندیدم. یکدفعه بوی بدی به مشامم رسید. اطراف را نگاه کردم. مجری گفت: «در این لحظات پایانی سال بهترین آرزوها را برای شما هموطنان عزیز...» خم شدم. سعیدکوچولو دستهایش را بالا آورد. تلویزیون تصاویر گل و بلبل را به همراه صدای تیک تاک ساعت پخش میکرد. - داداشم رو بغل نکنی ها! گفتم: «خب بیا خودت بغلش کن.» بابا گفت: «زودتر شگونش تمام شود تا بتوانیم بخوابیم.» سارا گفت: «بیا عزیزم!» و سعیدکوچولو را بغل کرد. صدای شلیک توپ آغاز سال و بعد از آن صدای سرنای آغاز سال. ـ وااای مامان! باور کن شمارهی دو. به خاله نگاه کردم. خاله با رنگ پریده گفت: «نه الآن وقتش نبود!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 95 |