تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,219 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,135 |
خسته از این آزادیِ اسارتبار | ||
پیام زن | ||
مقاله 13، دوره 28، فروردین (322)، فروردین 1398، صفحه 76-77 | ||
نوع مقاله: رهیافته | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2019.67271 | ||
تاریخ دریافت: 28 شهریور 1398، تاریخ پذیرش: 28 شهریور 1398 | ||
اصل مقاله | ||
حُسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت... واکاوی جاذبههای اسلام از منظر تازهمسلمان حسین سروقامت قسمت سیویکم
این سؤال را جدی بگیرید: «چرا خداوند از میان همهی انسانها، برخی را برمیگزیند، دستشان را میگیرد و به نابترین سرچشمهی هدایت رهنمونشان میکند؟ آنان چه کردهاند که انتخاب میشوند و اساساً چه تفاوتی میان آنها و دیگران وجود دارد؟ دقت کردهاید که چقدر این نکته قابل تأمل است؟» خانوادهای در آلمان شکل گرفته، و تمام دوران پرافت و خیز زندگی خویش را در هامبورگ گذرانده است. پدر خانواده - روی هر حسابی که هست - راه را یافته و در پنجاهسالگی، نور هدایت خدا را دریافت کرده است. روی عبارت «پنجاهسالگی» تأکید میکنم! آدمی در این سن و سال، بخش زیادی از عمر خود را پشت سر گذاشته و بهاصطلاح عوام، در سراشیبی پرشتاب زندگی افتاده است. این پدر تا بوده، اهل تفکر بوده است. اکنون نیز کار خود را با تعقل و مطالعه پیش میبرد؛ مگر نه اینکه اسلام، دین علم، عقل و تفکر است؟ او قرآن را با دقت میخوانَد و اغلب کتابهای تفسیر را نیز مطالعه میکند. وی به این ترتیب، آهستهآهسته با مبانی اساسی اسلام آشنا میشود. طبیعیست که این رویّه، بر زندگی فردی و اجتماعی او هم اثر عمیقی بگذارد. روزی پدر بیمقدمه از دختر شانزده – هفدهسالهی خود میپرسد: «عزیزم، تو مسلمانی؟ بهشت، دوزخ، خدا و پیغمبر را قبول داری؟» دختر از شنیدن این سؤالات یکه میخورَد و از خود میپرسد که برای پدرم چه اتفاقی افتاده؟ آیا سرش به جایی خورده است؟» هنوز برای این سؤالات پاسخی نیافته بود که پرسشهای دیگری از سوی پدر مطرح میشود: «دخترم، فکر میکنی چرا زنها باید حجاب داشته باشند؟ چرا خداوند گوشت خوک را حرام کرده و چرا باید با دلیل و منطق، دین را باور کنیم؟» او با طرح پرسشهای گوناگون، بارقههای جدیدی در ذهن دختر خویش میزند و او را در دورانی که اغلب دختران آلمانی پی شهوات و بیبندوباریهای متعارف خود هستند، غرق در افکاری تازه میکند. ... تا روزی از راه میرسد و یکباره و کوبنده میپرسد: «دخترجان، نمیخواهی بدانی شیعه چیست؟» «دینا قرّاء زیبایی»، دختر آلمانیِ قصهی ما، از دو جهت شانس آورده است؛ نخست آنکه پدری هدایتشده سر راه او قرار گرفت و دیگر آنکه در معرض سؤالاتی واقع شد که دریچهی تازه ای را رو به او گشود؛ دریچهای به دنیایی شگفت و ناشناخته. او سرگشته است، دنبال پاسخ میگردد و بیمحابا این راه را پیش میبرد. دینا تا به آنجا میرسد که حس میکند، خداوند بینهایت او را دوست دارد و بهشدت مراقب اوست. دینا، در مسیر مسلمانی قدم برمیدارد؛ وسط جامعهای که با اسلام هیچ میانهای ندارد. - من تا نوزدهسالگی، تربیت آلمانی داشتم و کاملاَ آلمانی زندگی میکردم. نوزدهسالگی، نقطهی عطف زندگی من بود. تأثیرات شگرف حرفهای پدر، مرا از جهت روحی منقلب کرده بود؛ برای همین با دل و جان اسلام را قبول کردم. روزی به خود آمدم و از خود پرسیدم: «دینا، تو داری با خود چه میکنی؟ تا کی میخواهی پوچ و بیهوده زندگی کنی؟» باور نمیکنید... رسیدم؛ مثل رسیدنِ تشنه به چشمهی آب! رسیدم به اینکه عمری اشتباه کردهام و با تمام وجود، پشیمان شدم. آنگاه حسّ بسیار بدی به من دست داد و احساس کردم خدا بهقدر پشیزی مرا قبول ندارد. دینا با پدرش صحبت میکند و از این حسّ ناخوشایند میگوید. پدر او را دلداری میدهد و از شکّ مقدسی میگوید که مقدمهی یقین است. سپس به او اطمینان میدهد: تا پریشان نشود کار، نگیرد سامان. او میفهمد که مسلمان و شیعه است؛ بیآنکه شهادتین را بر زبان رانده باشد و بعدها، شهادتین را هم میگوید. آنگاه از خود میپرسد حالا که من مسلمانم، چرا به قرآن عمل نمیکنم؟ چرا از نماز، حجاب و اخلاق خوش بهرهای ندارم؟ این چه ایمانیست که با عمل توأم نیست؟ این دغدغهها، مسیر زندگی دینا را عوض میکند و او را از بیراههی مخوف جهل و گمراهی، به جادهی امن آگاهی میرساند. دینا از این رهگذر، به شرایط موجود جامعهی خویش نیز بدگمان میشود، نیمنگاهی به آزادیهای افراطی آلمان میاندازد و دلش میگیرد از اتفاقاتی که در اطراف او میگذرد. - جامعهی آلمان را میدیدم؛ با آنهمه آزادیِ بیحدوحصر. و با خود میاندیشیدم که چرا دولت آلمان، به زنان بدکاره اجازه میدهد تا بهراحتی در اماکنی که از قبل برای آنان مهیا شده است، دست به هر رفتار ناپسندی بزنند؟ آیا این روابط آزاد، سبب سردی خانوادهها نمیشود؟ از سوی دیگر چرا مردهای آلمانی، با وجود آزادیهای گوناگون، هر روز حریصتر میشوند و در خیانت به همسر و خانوادهی خویش، جریتر؟ آیا تعهد زن و مرد هنگام ازدواج، نباید مانع خیانت آنان به یکدیگر شود؟ پس چرا آنها بیاعتنا به حقوق همسران خویش، بخش عمدهای از وقت خود را در کلوبهای شبانه میگذرانند؟ دینا نهتنها از این روابط آزاد، خشنود نبود که احساس ترس و ناامنی هم میکرد. - باور میکنید آزادی در آلمان، تنها و تنها برای زنانیست که بخواهند بیقیدوبند زندگی کنند؟ اما اگر کسی همچون من بخواهد شبانه در کوچه و خیابان قدم بزند، سراسر وجودش پر از هراس و ناامنی میشود؛ هراس از اینکه هر لحظه از سوی مردی خشن و هوسران، مورد تهاجم قرار گیرد. دینا از این هم پیشتر میرود و در جامعهی اسلامستیز آلمان، حجاب میگذارد. باید در این کشور زندگی کنید تا متوجه شوید که مسلمانشدن و حجابگذاشتن یعنی خودزنی و انتحار! - حجاب که گذاشتم، شرایط زندگیام کاملاً تغییر کرد. وقتی محجبه نبودم، مثل بقیهی مردم آزادانه در کوچه و خیابان و دانشگاه رفتوآمد میکردم؛ اما وقتی روسری سر کردم و خود را از چشمهای ناپاک پوشاندم، همهی نگاهها به من تغییر کرد. از آن روز، آدمهایی را میدیدم که گویا با نگاهشان، میخواهند آدم را بدزدند؛ جاسوس را هم، اینطور نگاه نمیکنند. چقدر فحش خوردمو از آن بدتر، دولت آلمان حقوق مرا (که حق اجتماعیام بود و همگان بهسادگی از آن برخوردار بودند) به بهای مسلمانیام قطع کرد. دینا، بعدها به دعوت یک ایرانی غیور، برای نخستینبار به ایران آمد و در این سفر، از شهرهای مذهبی مشهد و قم دیدار کرد. او که در آلمان رشتهی حسابداری و زبان اسپانیایی خوانده بود، در ایران علاقهمند به طلبگی میشود. دینا در کشور ما رحل اقامت میافکند، جذب حوزهی علمیهی قم میگردد و پس از طی مقدمات لازم، در رشتهی تفسیر و علوم قرآنی ادامهی تحصیل میدهد. او بعدها نیز، با یک روحانی ازدواج میکند و خانوادهای معنوی و ارزشمند تشکیل میدهد. دینا قرّاء زیبایی، امروز مُبلّغی آگاه و دنیادیده برای اسلام است؛ مُبلّغی که از مظلومیت اسلام و مهجوریت قرآن، کاملاً مطلع است و تلاش میکند، گامی مؤثر در این مسیر بردارد. او از متن جامعهی مسیحی آلمان برخاسته است و امروز میان ما و در کشور عزیرمان ایران زندگی میکند. جالب است که در سخنان او، چه ساده میتوان فاصلهی ارزشها و ضدارزشها را شناخت! حرفهای دینا برای من غریب است و اگر او را نمیشناختم و از گذشتهاش اطلاع چندانی نداشتم، باور نمیکردم که این عبارات از آنِ او باشد: «ایرانیها، غرق در نعمتاند... و من بارها تأسف خوردهام که چرا بعضی از مردم این کشور، درصدد هستند به آمریکا، آلمان یا دیگر کشورهای اروپایی مهاجرت کنند؟» میدانید چه چیزی دل مرا میشکند و از خود بیخودمیکند؟ اینکه یک ایرانی بگوید، کاش میشد ما هم مثل آمریکاییها و اروپاییها، آزاد زندگی کنیم! دینا خسته از این آزادیِ اسارتبار، غریبانه در میان ما زندگی میکند. و من متحیرم چرا افکار کسانی چون دینا، در روزگار کنونی قابل درک نیست؟
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 109 |