توسعهیافتگی فهرست ناراحتیهای من
هنوز هم معلوم نیست ویروسهایی مثل ایبولا یا ایدز، چگونه به وجود آمدند و در جهان منتشر شدند؟ اما به نظر نگارنده، این احتمال که چنین ویروسهایی در آزمایشگاههای تسلیحات بیولوژیک تولید شده باشند، از همه بیشتر است؛ همان آزمایشگاههایی که اکثر اختراعات کلیدی و مهم دنیای مدرنیته، برای نخستینبار در آنها شکل گرفته است. فعلاً بحث ما تکنولوژی یا ایدز و ایبولا نیست؛ اما کاش تمام بیماریهای لاعلاج و نوظهور دوران معاصر، از جنس ویروسهایی بود که فقط به جسم یا دستگاه ایمنی بدن انسان را حمله میکرد!
- در دنیای معاصر، با امراض روانی نوظهوری مواجهایم که گاه بهمراتب خطرناکتر از ایدز و ایبولا عمل میکنند. به قول گفتنی، در زندگی دردهایی هست که مثل خوره روح آدم را میخورند و فرسوده میکنند؛ دردهایی که مثل موریانه و سوسک، روی مغز، شعور و احساس ما رژه میروند؛ دردهایی که گاه از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند و به عادت و امری عادی بدل میشوند، تا جایی که طرف دیگر حتی متوجه نیست چه مرگش است؟
«لاکان»، یکی از مشهورترین شاگردان و وارثان مکتب روانشناسی «فروید» است. او و پیروانش، هنوز هم معتقدند که مهمترین عامل شکلدهنده به روان و شخصیت ما انسانها، عقدهها و تمایلات جنسیست. البته به نظر نگارنده، لاکان با طرح مفهومی بهنام «ژوئیسانس»، روانشناسی مکتب فرویدی را وارد مراحل جدیتر و پیشرفتهتری کرده است. ژوئیسانس، یعنی رنجهای لذتبخش یا لذتهای رنجآور؛ یعنی رنجطلبی لذتبخش یا برعکس...)
2. افسردگی، یکی از شایعترین بیماریهای روانی معاصر است؛ تا جایی که اگر بخواهیم علائم و نشانههای این بیماری را بهصورت دقیق ترسیم کنیم، شاید بالای ۹۹درصد از مردم معاصر جهان، با درجات مختلفی از افسردگی دست به گریبان هستند. این شیوع گسترده، بسیاری از روانشناسان و اندیشمندان را به این نتیجه رسانده است که باید، دنبال رابطهای مستقیم بین مدرنیته و افسردگی بگردیم؛ زیرا هر دوی اینها همزمان اتفاق افتادهاند.
البته به نظر نگارنده، برقرارکردن این جنس رابطه نیز، میتواند گاهی بسیار غلطانداز و مشکلآفرین باشد. قطعاً باید دنبال رابطههای مستقیم و معنیدار، بین مدرنیته و افسردگی گشت؛ اما شدت این رابطه، نباید ما را فریب دهد. بارزترین جنبهی زندگی مدرن، ماشینیشدن آن است؛ اما قطعاً نمیتوان گفت که بین افسردگی و اتوماسیون نیز، رابطهی مستقیم و علیت تام وجود دارد. مثلاً در زندگیهای معاصر، نوع رژیمهای غذایی نیز تغییر کرده است و میدانیم که رژیم غذایی، آثار مهمی بر روحیات کلی ما دارد. افسردگی را با توجه به نظام طب سنتی، میتوان نوعی غلبهی طبع سودایی دانست؛ یا غلبه طبعهای سرد و خشک. خلاصه مصرف مداوم غذاهایی با طبع سرد، باعث درجاتی از افسردگی میشود و میدانیم که اکثر مواد غذایی امروز، طبع سرد دارند (مثل برنج، سوسیس و کالباس، انواع غذاهای آماده و کنسروی و حامل موارد نگهدارنده)؛ بنابراین، شاید لازم است قبل از آنکه مدرنیته یا مواردی چون اتوماسیون را به محکمه نقد و به صلابه بکشیم، به عوامل دیگر زمینهساز افسردگی نیز دقت کنیم.
۳. بنده همین مصرف برنج و رژیمهای غذایی سرد را نیز، از عوارض سبک زندگیهای مدرن میدانم؛ اما پیش از آنکه بخواهیم در مظاهر زندگی مدرن، دنبال ریشهها و عوامل افسردگی بگردیم، شاید اساساً ماجرا ۱۸۰درجه چیز دیگری باشد؛ یعنی چرا باید فقط در مظاهر زندگی مدرن، دنبال ریشههای افسردگی گشت؟ شاید بسیاری از جنبههای قضیه برعکس باشد. شاید اتفاقاً، این بسیاری از جنبههای زندگی مدرن است که تحت تأثیر مستقیم افسردگی انسان شکل گرفتهاند. شاید این اعتیاد به اینترنت نیست که انسان را افسرده میکند؛ بلکه این افسردگیست که انسان را معتاد اینترنت میکند.
اگر بخواهیم نسبتها و روابط موجود بین افسردگی و مدرنیته را بهتر بفهمیم، شاید بهتر باشد کمی از هر دوی آنها فاصله بگیریم. شاید بهتر باشد دنبال مؤلفههایی بگردیم که همزمان، مدرنیته و افسردگی را با هم کلید زدهاند. به نظر نگارنده، هر وقت دیدیم درک یک ماجرا پیچیده شده است، باید به یاد بیاوریم که پیچیدهترین مسائل این دنیا، سادهترین آنها هستند.
هستی، نیستی، خودآگاهی و...، سادهترین، بدیهیترین و در عین حال، پیچیدهترین مسائل این عالم هستند؛ البته پیچیدهترین مسائلی که انسان به سادهترین شکل ممکن با آنها برخورد میکند. در آموزههای دینی، یکی از دردها و مشکلات اصلی انسان، غفلت است. این غفلت و سردرگمی ماست که باعث میشود به مفاهیمی چون هستی و نیستی عادت کنیم. شما وقتی عادت کنید به لباسهای تنتان یا ساعتی که روی مچ دست بستهاید و یا عینکی که روی چشم دارید، دیگر هیچکدام از آنها را حس نخواهید کرد.
ما انسانهای غفلتزده، حیرتمان را در برابر این کائنات عظیم، شکوهمند و شگفتانگیز از دست دادهایم و معمولاً فراموش کردهایم که این دنیای ما، یعنی کرهی زمین، با چه سرعت سرسامآوری به دور خود و خورشید میچرخد. ما فراموش کردهایم که این تمام دنیای ما، در برابر خورشید، مثل تیلهی شیشهای کوچک است که در گوشهی اتاق افتاده است؛ دیگر از باقی ابعاد جهان چیزی نمیگوییم و امکان حیات در باقی سیارات کهکشان راه شیری و... .
ما معمولاً میخواهیم همهچیز را بفهمیم؛ اما فراموش میکنیم که خود همین فرآیند فهمیدن، چقدر شگفتانگیز و پیچیده است. غفلت از همین سؤالات بنیادین و ساده، عاقبت ما را به جایی میکشاند که در بخشهای عمدهای از زندگی، عمدهترین سؤالات جدیمان، چیزهاییست از جنس سؤال مداوم از جداول آخرین قیمت دلار، سکه و پوشک بچه.
۴. شاید مهمترین ریشهی افسردگی همین، غفلت ما باشد. ما انسانهای معاصر، حیرت خود را از دست دادهایم و زندگیهایمان، رفته رفته از سورپرایزهای مسخره پر میشود. چرا این روزها سورپرایزکردن و سوپرایزشدن، اینهمه موضوعیت پیدا کرده است؟ چون وقتی حس شگفتیهای اصیل خود را از دست بدهیم، نیازمند شگفتیهای مصنوعی و عاریه میشویم؛ همانطور که افراد تارک الصلات، جذب عرفانهای حلقه، ذن، مدیتیشن و... میشوند.
ما وقتی به چیزی عادت کنیم، دیگر آن را حس نمیکنیم. عادتکردن به پدیدههای زندگی، یعنی عادیشدن آنها و تمام چیزهایی که عادی میشوند، معمولاً کسلکننده نیز خواهند شد. وقتی همهچیز در فرآیند روزمرگی عادی و کسلکننده شد، ما میمانیم و مرزهای نامحدود افسردگی. عادتکردن به چیزی، یعنی حسنکردن و نفهمیدن آن. وقتی همهچیز عادی شد، چیزی هم برای فهمیدن باقی نخواهد ماند. نمیدانم چقدر توانستم به رابطهی بین افسردگی و بیشعوری اشاره کنم؟ افسردگی را هرگز نمیتوان دستکم گرفت.
واقعاً نمیدانم کدام روانشناسانی، توانسته است افسردگی را درست تعریف کنند که بعد، بخواهد راههای درمان آن را نیز پیشنهاد کند. فهرستکردن نشانههای یک پدیده، بهمعنای شناختن خود آن پدیده نیست. شما میتوانید رد پاهای مختلف یک خرس را در جاهای مختلف و برای روزها و هفتههای متوالی پیگیری و شناسایی کنید، میتوانید موهای ریخته از بدن او را جمع و به ترتیب قد طبقهبندی کنید و میتوانید این کارها را دربارهی بوی خرس نیز انجام دهید؛ اما هیچیک از اینها، بهمعنای شناختن و تعریفکردن خود خرس نیست. فهرستکردن نشانههای افسردگی نیز، همین حالت را دارد.
۵. لاکان، در یکی از تحقیقات و نوشتههایش، میپرسد که زنهای هیستریک کجا رفتند؟ فروید، سالها قبل متوجه شده بود که دیگر خبری از عشقهای افلاطونی و شرقی نیست و عشقهای معاصر، مثل گوشت گاوها و مرغهای جدید، همه هورمونی هستند (و هرمونی درک میشوند). فرصت نیست این بحث را باز کنیم؛ اما اجمالاً بدانید که فروید متوجه شده بود، چیزی به اسم «دگرخواهی» دیگر وجود ندارد. ما امروز با اگوئیسم طرف هستیم؛ یعنی خودخواهی. لاکان متوجه چیز عجیبتری شده بود؛ اینکه او میپرسد زنان هیستریک کجا رفتند، پرسش بسیار عجیبی است؛ پرسشی که نشان میدهد، حتی خودخواهی نیز دچار بحران شده است؛ زیرا عشق آغاز دگرخواهیست.
توضیح اینکه پژوهش دربارهی زنان هیستریک، بهعنوان نوعی از بیماریهای روانی شایع، معمولاً مورد توجه روانشناسان کلاسیک بوده است.
در اصطلاح عام، هیستری بهمعنای حالتی از برانگیختیهای شدید هیجانیست. اساساً هیستری اختلالی نسبتاً شایع روانی و بازتابی از تعارضات ناخودآگاه انسانیست که از عوامل روانشناختی ناشی میشود. حدود یک - سوم مردم دنیا در طول عمر، دچار بعضی از علائم این اختلال میشوند؛ ولی لزوماً بیمار هیستریک شمرده نمیشوند.
در روانشناسی منظور از هیستری، حالتی در فرد است که اضطراب را به علائم بیماری تبدیل کند و آن علائم، بعدها کم و بیش از بقیهی شخصیت فرد هیستریک بروز پیدا میکند؛ برای مثال سربازی که اضطراب او در جنگ غیرقابل تحمل میشود، ممکن است ناگهان بینایی خود را از دست دهد. آزمایشها، نقصی از نظر فیزیکی در چشمان او نمییابند؛ با اینهمه سرباز هیستریک اصرار دارد که نابیناست و تا زمانی که او را از خط مقدم جبهه دور نکردهاند، بینایی او بازگشت نمیکند.
در هیستری، میل افراطی به اجتناب از انجام برخی از اعمال یا تجربهی موقعیتها و نیز تمایل شدیدی به «مورد مراقبت قرارگرفتن» وجود دارد. وجود همین تمایل به وابستگیست که شخصیت هیستریک را بهویژه در معرض تلقینپذیری قرار میدهد؛ پدیدهای که کاملاً مورد علاقهی اتاقهای فکر غولهای رسانهای جهان است.
البته در چند دههی اخیر، از واژهی هیستری زیاد استفاده نمیشود؛ بلکه در طبقهبندیهای جدید، هیستری تحت عنوانهای اختلالات شبهجسمی، ساختگی، تجزیهای و اختلال شخصیت هیستریک طبقهبندی شده است؛ همان مطلبی که لاکان اشاره میکرد.
این افراد ضمن نیاز مفرط به ستایششدن، ظاهراً دراماتیک هستند و گفتار پر آب و تاب دارند، آنها توانایی تقلید و بازیکردن نقش دیگران را بهخوبی دارند و استفاده از زبان اندام را در روابط با دیگران و همچنان انتظار بیش از حد برای توجه و تلقینپذیری دارند. سپس مواردی چون اغواگری، هیجانزدگی، خودشیفتگی و خودبینی، تمارض، نمایشگری عواطف سطحی و تمایل به جلب توجه، وابستگی شخصیتی و غیره، جزو علائم و نشانههای این بیماری فهرست میشوند؛ اما در اینجا منظور لاکان، هیستری شدید است؛ یعنی بیماری که دست از مقاومت روانی برای حفظ و حراست از سلامت روانی خود برداشته است. او از دیگران میخواهد که کمکش کنند؛ یعنی بیماری که در خودخواهی خود نیز، به مشکل خورده است.
۶. همانطور که دیدیم، امروزه روانشناسان دیگر از هیستری کمتر حرف میزنند. اجمالاً بیمار قبل از فروپاشی شخصیتی، ممکن است برای حفظ خود به گرایشهای هیستریک روی بیاورد. سربازی که از شدت فشار روانی کور میشود، درواقع به دیگران متوسل شده است که او را از این شرایط خارج کنند. زنانی که به اغواگری و تمارض روی میآورند، امیدوارند مورد توجه دیگران قرار بگیرند؛ اما وقتی از این موضوع ناامید شدند، چه اتفاقی میافتد؟ پاسخ کوتاه این است که هیستری هم، کمکم از فهرست بیماریهای روانی خارج میشود و جای خود را به افسردگیهای شدید میدهد.
انسان، موجودیست که در طی هزاران سال، خود را با شرایط محیطی وفق داده است. یکی از مهمترین وجه تسمیههای واژهی انسان، همین انسگرفتن، عادت کردن و کنارآمدن با شرایط موجود است. شرایطی که مدرنیته را رقم زده است، همانقدر که از افسردگی ریشه گرفتهاند، به افسردگی نیز بازمیگردند؛ چون ظاهراً افسردگی، بهترین مکانیسم روانی انسان برای مواجهه با مدرنیته است و گرایشهای هیستریک، دیگر خریدار ندارد.
تا اینجا هر چه گفتیم، عمدتاً متوجه مردم کشورهایی بود که در مرکز مدرنیزاسیون و توسعهیافتگی قرار گرفتهاند. این شرایط برای کشورهایی مثل ما، میتواند بهمراتب دشوارتر باشد؛ چون ما همین مدرنیته را میخواهیم و به آن نرسیدهایم. گاهی روشنفکران غربزده، ما شیعیان را متهم به غمپروری و ماتمدوستی میکنند؛ مثلاً نعوذبالله، عزاداریها و روضهخوانیهای ایام محرم را به سخره میگیرند؛ اما بعید است یک ایرانی، برای یکبار هم که شده، مثلاً در حرم امام رضا(ع) گریه نکرده باشد و بعید است فراموش کرده باشد که بعد از این گریه، چقدر حال آدم خوب است.
۷. فرصت نیست از روانشناسی لاکان، بهویژه «ژوئیسانس» مفصل بحث کنیم؛ اما امروز حتی علوم روانشناسی نیز میدانند که ماهیت شادیهای اهل دنیا، بیشتر از جنس همان رنج است. غمها میتوانند انواع مختلفی داشته باشند. ما معمولاً ممکن است تمامی اینها را یکجور اسم ببریم؛ اما اتفاقاً برخی از غمها، دقیقاً ضدافسردگیاند و کسانی افسردگی میگیرند که این نوع غمها را نداشته باشند. یک انسان خودخواه و نادان، بعید است غصهی جامعه را بخورد و بعید است نگران نسلهای آیندهی بشر باشد؛ اما یک انسان آگاه، هیچوقت نمیخواهد اینقدر ابلهانه زندگی کند. اصلاً وجود چنین غمهایی در عمق روح او، بزرگترین سرمایههای وجودیاش نیز هستند. انسان، تولد خودش را در این دنیا با گریه آغاز میکند.
در تفکر دینی، چیزی باارزشتر و در عین حال، بیارزشتر از زندگی دنیا نداریم؛ به این صورت که هیچ هدفی، بیارزشتر از دنیا نیست؛ همانطور که هیچ چیزی ارزشمندتر از آن وجود ندارد.
هدفگرفتن و هدفدانستن خود این دنیا، اصل معنای افسردگیست و بشر معاصر افسرده میشود، وقتی میبیند رشد اینهمه وسایل و ابزارهای خدماتی - رفاهی، نتیجهی عکس داده است. رفاه، یعنی راحتشدن از رنجهایی چون گرسنگی و نیاز به مسکن، نیاز به سرعت و غیره؛ اما وقتی غایت زندگی انسان طلب همین جنس رفاه میشود، درمییابد که گویی سوسکها و سنگها، از او مرفهترند.
افسردگی، ذات آن تفکریست که غایت همت خود را رفاهطلبی میداند؛ ماشینهای مختلف برای راحتشدن از مشکلات مختلف، آنتیبیوتیک برای راحتشدن از شر میکروبهای مضر، لباسهای زیبا برای راحتشدن از احتمال عدم زیبایی، مهمانیهای آنچنانی برای راحتشدن از احتمال نیاز به جلب توجه دیگران، خانههای بزرگ برای چیدن مبلهای راحتی در آن و...؛ مگر من چقدر ناراحتم؟
«کنفسیوس» میگفت: «شما صاحب دو زندگی هستید؛ دومی زمانی آغاز میشود که درمییابید، فقط همین یک زندگی را دارید...»
ما همین یک زندگی را داریم که یا به سعادت ابدی برسیم و یا آنرا صرف راحتشدن از مشکلات کنیم. این دومی، همانقدر که ابلهانه به نظر میرسد، ناامیدکننده هم هست. مدرنیسم، میتواند همینقدر ابلهانه باشد؛ یعنی توسعهیافتگی برای رفاهطلبی، نه توسعه برای رسیدن به شأن و مقامی که اشرف مخلوقات سزاوار آن است. این جنبهی اخیر، همان رویکرد تفکر دینیست؛ تفکری که از ابتدا تا انتها، هیچگاه دل به دنیایی نمیبندد که ماندنی نیست.
همت بلند دار که مردان روزگار
از همت بلند به جایی رسیدهاند