تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,438 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,380 |
بختآزمایی در جعبهی جادو | ||
پیام زن | ||
مقاله 9، دوره 28، اردیبهشت (323)، اردیبهشت 1398، صفحه 36-39 | ||
نوع مقاله: نگاه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2019.67297 | ||
تاریخ دریافت: 02 مهر 1398، تاریخ پذیرش: 02 مهر 1398 | ||
اصل مقاله | ||
علیرضا سمیعی از حدود بیست سال پیش، ناگهان کتابها و مقالاتی در ایران رواج یافت که سعی میکرد، اخطار دهد رسانهها بر زندگی مردم جدید مسلط شدهاند. میان مقالههای سردستی و کتابهای عامهپسندی که مشتریان فرهنگدوست میخواندند، آثار جدی و اساسی به چشم میخورد؛ مثلاً نوشتههای «ژان بودریار»، بهسرعت ترجمه شد تا از سوی طبقهی متوسط و درس و مشق خوانده بلعیده شود. بودریار، معتقد بود که رسانهها، دیگر منعکسکنندهی زندگی واقعی نیستند؛ بلکه زندگی واقعی، بازتابدهندهی نمایشهای رسانه است. او در مقابل عبارت پرطمطراق «بحرانهای اجتماعی» زندگی واقعی، عبارت «حاد ـ واقعیت» را جعل کرده بود، تا نشان دهد که ما دیگر فقط دچار دلهرهی سادهای در نتیجهی اضطرابهای فیلمها نیستیم؛ بلکه واقعاً خود را در حصار دنیایی میبینیم که از سوی موجهای رسانهای ساخته شدهاند و تأثیر بسیار نافذی در زندگی ما دارند. او میگفت که زندگی اصلی، پاک از دست رفته است و ما در نتیجهی تبلیغات خفقانآور، تمام هست و نیست خود را دوباره نظم میدهیم. ما چیزهایی میخریم که هیچ نیاز جدی به آنها نداریم؛ اما به شکل قاطعی حس میکنیم که بدون آنها، حسابی مفلوک هستیم. این بسیج عمومی، نهتنها برای مصرف اشیای تولید کارخانهها رواج دارند، بلکه عقیدهی ما دربارهی ارزشهای زندگی، مانند آزادی و خیر و شر را سامان میدهند. اما وقتی کتابخوانهای ایرانی این حرفها را تکرار میکردند، نمیتوانستند بهطور دقیق آن را در زندگی ایرانیان بیابند. تلویزیون ایران شامل سه شبکهی مختصر بود و مشتی روزنامه و مجلهی نیمهفلج که کاری جز صفآرایی سیاسی در مقاطع انتخاباتهای سیاسی، آب دیگری را گرم نمیکردند. ما میتوانستیم با بلندنظری و اغماض، از تأثیرات زودگذر این هیاهوها بگذریم و به همین اکتفا کنیم که این مصیبت را، چونان گرفتاریهای زندگی غربی بدانیم. آنها هم جز از طریق نوارها و شوهای ویدوئویی و چند شبکهی رادیویی محقر، تهدید دیگری نداشتند. این مشکل آنقدر جدید بود که دلپسند باشد؛ اما بهاندازهی کافی بیرونی و دور شمرده میشد. در این میان، کسانی که دستشان در کار بود، میدیدند که چگونه شبکههای ماهوارهای با پشتیبانی مالی و خطدهی سیاسی بدخواهان، بهطور جدی از راه میرسند. پیشبینی آنها درست از آب درآمد و دههی قبل، شبکههای تلویزیونی فارسی - غربی (فارسیزبانانی که در اروپا و آمریکا برنامه میسازند)، تأثیر شگرفی بر فکر و فرهنگ ما گذاشت. این تأثیرات، فقط به روییدن پتشاپهایی که سگ و گربه میفروختند یا تغییر ذائقهی جنسی و تخریب روابط خانوادگی محدود نبود؛ هرچند همین چیزها هم در بلندمدت، کار دست ما میدهد! چون به موازات اینکه سگهای خانگی جای ماهی آکواریوم یا قناریهای قفسی را میگیرند، آمار طلاق هم بالا میرود. وقتی سازماندهی راهپیماییهای سیاسی از سوی شبکههای مزبور آغاز شد، فهمیدیم که تهدیدهای امنیتی بسیار فوریتر از تخریبیست که سریالهای ترکی و آمریکایی علیه غیرت ایرانی و وفاداری خانوادگی آغاز کردهاند. آنها حتی در دو - سه سال گذشته، روسری سرکردن را به فشارهای امنیتی و سیاسی علیه کلیت منافع ملی ما بدل کردهاند. به این ترتیب، ما وارد رقابتی شدیم که براساس آن، بایستی مخاطبان ایرانی را پای رسانههای خود نگهداریم تا از مهندسی فرهنگی و سیاسی غربی مصون باشند. این رقابت، مسئولان را با دستپاچگی به سمت تجدید نظر در معنای رسانه، خاصه تلویزیون برد. بدین منظور، چیزی که در مرکز سیاستگذاری قرار گرفت، برنامهسازی و جذب مخاطب بود؛ اما در این راه، تناقضی وجود داشت. محوریکردن برنامهسازی از طریق جذابیتسازی، هر لحظه کنترل مخاطب را بیش از پیش، از دست سیاستگذار خارج میکرد؛ سیاستگذاری که معصومانه، از اول به طمع گیرانداختن و کنترل مخاطب، به برنامهسازهای نسل جدید تن داده بود. باری تلویزیون جدید، با برنامههایی هماهنگ میشود که مخاطبان بیشتری را شکار میکند و رفتهرفته تمام برنامهها، متناسب با آن رنگ عوض میکنند. چه کسی میتواند فراموش کند که زمانی «خبر بیستوسی»، همچون ایدهای در گوشهای کارش را شروع کرد و سپس چنان جاافتاد که به الگوی خبر در سیما بدل شد. در این برنامهها، مخاطبان مشتریانی هستند که باید هرچه بیشتر به دام بیفتند و مصرف کنند. حالا ما تلویزیونی دستوپا کردیم که مخاطب، مشتری و مصرفکننده دارد؛ اما انگار از اختراع خود شوکه شدهایم! چون در تلویزیون ِ مخاطبمحور، فاصلهی میان مخاطب از یک سو و سیاستگذار، برنامهساز و منتقد از سوی دیگر، محو میشود. با محوشدن فاصلهی مخاطب، منتقد و سیاستگذار، امکان کنترل امنیتی (که جایگزین کنترل پلیسیست) باز میشود؛ ولی همانطور که در غرب، حقیقت آزادی به بازی کنترل بدل شده است، در ایران نیز حقیقت آرمانی دستکاری میشود. آزادی و آرمان بهخودیخود، نیروی واقعی دارند؛ اما در بلوک غرب، بلوک شرق و ایران، همانقدر که این حقایق به مستمسک کنترل بدل شوند، نیروی خود را از دست میدهند. پس حق داریم از تصویر خودمان بترسیم؛ زیرا این نقش ماست که در آینهی سیما افتاده است. ما به مخمصهای افتادهایم که بیست سال پیش، غربیها افتاده بودند و خبرش را از بودریار میشنیدیم؛ اما اینبار خودمان را در تور رسانه میبینیم. به همین دلیل ساختن برنامههای خیرهکننده، دو گفتار مخالف را در پی آورد؛ اولی اخطار میکند که رسانه غفلت است و تذکر میدهد از غفلت عظیم کناره بگیریم و گفتار دوم دلیل میآورد که مجبوریم نگاه مخاطب را از فساد اخلاقی - امنیتی شبکههای بیگانه، به شبکههای قابلکنترل داخلی معطوف نماییم. میبینید که گفتار اولی، نظریست و دومی، به اقتضائات عمل تندرداده است؛ همچنین، اولی در کلاسها و مقالات داد سخن میدهد و دومی در عمل به رسانهها زورآور میشود. مشکل این است که اولی بیکار مانده و دومی، آرمانها را نادیده میگیرد؛ نیز، اولی قدرت را پشت گوش انداخته و دومی حقیقت را مرخص کرده است. در برابر این دوگانهی تنشزا، ایدهی سومی هست که تلویزیون را «صنعت» میداند. در جملهی «تلویزیون صنعت است»، این جعبهی جادویی را عرصهای میدانیم که ما در آن، نحوهی مهمی از شناخت هستی را باز میبینیم. برنامهی تلویزیونی، ساخته میشود و این ساختن، همان فهمیست که ما از جهان داریم؛ لذا تماشای آن، تماشای درک مجسمیست که از خویش داریم. میدانیم که این درک تجسمیافته، آینده را میسازد؛ پس نگاهکردن به تلویزیون، مثل چشمدوختن به افقیست که به سوی آینده میرود. درست در همین مرحله است که اهمیت دلنگرانی فلاسفه در باب تکنیکزدگی روشن میشود. در عبارت تلویزیون صنعت است، مخاطب طوری فرض شده که انگار فقط مشتریست و باید آن را با مشغولکردن به مصرف کنترل کرد؛ در حالی که نگاهداشتن جانب جنبهی آرمانخواهانه و حقیقتجویانهی برنامهها، وضع متفاوتی را رقم میزند؛ وضعی که در آن، آرمان و حقیقت همچون صفتی، صنعت را مقید میکند. اکنون کل این ماجرا، مانند معمایی فلسفی پیش پای ماست؛ زیرا ما که رفتهایم تلویزیون صنعتی بسازیم تا از شر غرب جهانخوار خلاص شویم، خودبهخود گرفتار مسخ درون خودمان شدهایم. در اینجا، نگاهی به ریشهی برنامهسازی در غرب مفید است. ریشهی این نوع برنامهها، به تیاترهای قصرهای مینوسی در یونان بازمیگردد. به نزد یونانیان، میان حقیقت و ظهور آن، نوعی یگانگی وجود دارد و مثلاً ماهیت اشیا، در صورت آنها نمایان است. حقیقت چه در ایده (افلاطون) و چه در ماهیت (ارسطو) باشد، در صورت شی سایه میافکند، یا از درون ماهیت میجوشد و شکل را پدیدار میکند. به همین دلیل است که مجسمهها و ورزشکاران برهنه بودند؛ زیرا باید میگذاشتند که ظاهر اشیا دیده شود و حقیقت را برملا کند. همریشهبودن تیاتر و تئوری، گویای این حقیقت است که کمدی و تراژدی حقیقت زندگی و انسانها را نشان میداد. وقتی آنان در این ایده افراط کردند، جنگ گلادیاتورها در روم شکل گرفت. در نبرد گلادیاتورها، روند نمایشِ حقیقت برعکس شد و بهجای بازسازی حقیقتی در گذشته و سرگرم شدن، بردگان و حیوانات را وادار میکردند که جلوی چشم رومیان خویشتن را افشا کنند. این نمایشها در برنامههای جدید، به شوهای استعدادیابی، مسابقات موفقیت و شوهای واقعنما بدل شده است؛ یعنی بهجای آنکه منتظر باشیم شخصی در زندگی خصوصیاش موفق بشود، او را روی سکو میآوریم تا جلوی چشم ما و در نتیجهی مسابقهای چندساعته، به ثروتی درخور توجه برسد. این کار، بیشتر شبیه فعل و انفعال شیمیاییست که به شکلی دیوانهوار، بر انسانها و سرنوشتشان اعمال میشود. بهتازگی این برنامهها، با سنت قدیمی فروش بلیتهای بختآزمایی ادغام شدهاند؛ یعنی نهتنها مخاطب مینشیند تا موفقیت یا درخشش نمایشدهنده را ببیند، بلکه خودش همانطور که در خانه نشسته است، شریک آزمایش بخت خویش میشود؛ زیرا میتواند با یک تلفن در بازی شرکت جوید و کسی چه میداند، شاید او برندهی خوشبخت این یا آن برنامه شود! این کار، وفاداری مخاطب را تضمین میکند. قدرت برنامههای غربی در این است که با پشتوانهی فرهنگ درازمدتش، میتواند همزمان ایدهی آزادی و نشستن به انتظار خوشبختی را به مردم بدهد. شورشهای مردمی در دهههای گذشته و همین چیزی که در چند ماه گذشته روی خط خبری نهضت جیلیقهزردها مینامند، نشانهی مهمی بود. مردم فرانسه میدانند میان آنها و زندگی مرفهی که حقشان است، فاصلهای طیناشدنی به وجود آمده است. آنان هر روز به امید همان زندگی موعود کار میکنند و رام و حرفگوشکن، مشغول مصرف کالاهای تولیدی غیرضروری هستند؛ ولی در لحظههایی که ناگهان واقعبین میشوند، فاصلهی بعید میان خود و تصویر زندگی رنگارنگ را درک میکنند. آنها از اینکه نیازهای واقعیشان را بربادرفته مییابند، هول میکنند و به همین دلیل، با خشم و نفرت به خیابان میریزند؛ چه اینکه کل چرخهی کار و تولید و مصرف را، چیزی جز توطئهی ثروتمندان برای دزیدن عمر خود نمیبینند. در این شرایط، باید آنها را سر جایشان نشاند؛ اما سرکوب، همیشه نمیتواند با ماشین آبپاش و باطوم صورت پذیرد؛ از این رو، حرفهایهای برنامهسازی و پیامبران خوشبختی شروع به کار میکنند و پیامآوران مثبتاندیشی، مردم را قانع مینمایند که کائنات سخت در پی خوشبختکردن ما هستند و به این بخت و اقبال عینیت میبخشند. جالب است که ما تنها طی دو - سه سال، تمام مسیری را که اروپاییها و آمریکاییها طی قرنها رفتند، طی کردیم! زیبا نیست؟ اکنون نهتنها برنامههای مستقلی در تلویزیون ایران، برای بختآزمایی وجود دارد، بلکه مخاطبان میتوانند با شرکت در بسیاری از برنامهها و اثبات مخاطببودن، در معرض آن خوشبختی شیمیایی آنچنانی قرار گیرند. چنانچه گفته شد، منطق یک برنامهی موفق، با سرعت محیر العقولی به الگوی دیگر برنامهها بدل میشود؛ از این رو هر برنامهای که بخواهد موفقیت خود را ثابت کند، مجبور است لشکری از پیامکها را احضار نماید. این راه میتواند به شبکههایی که در محدودیت مالی دستوپا میزنند، کمک کند تا ارزیابی واقعبینانهای از توفیق خویش به دست دهند. بگذریم که در این کشمکش، تقلبهایی دیده میشود. چیزی که بهواقع جای تأمل دارد، سرنوشتیست که در انتظار مخاطبان کمین کرده است. آنها مردمانی میشوند که در انتظار بخت و اقبال بر مانیتور موبایل خود متمرکز شدهاند. این انتظار، ایدهی موفقیت را بهشکل ناعادلانهای تقسیم میکند؛ در یک سو کار و تلاش مولد، همراه عرقریزان روح و جسم و در طرف دیگر، فرورفتن در مبل برای رسیدن پیامک خوشبختیست. آنچه به این مسئله نیرو و قدرت واقعی میبخشد، این است که مخاطب، مشتری نیز هست. خوبی اینکه مخاطب را مشتری بدانیم، این است که قدرت او را لحاظ کردهایم. وقتی مخاطب مشتری فرض شود، نهتنها مطمئن میشویم که تولید ما را از راه مصرفکردن، برعهده گرفته است، بلکه میتوان این برعهدهگرفتن را محاسبه کرد؛ اما بیم آن میرود که وی را فقط مصرفکننده بدانید. مخاطب در عین حال، آینده است؛ یعنی با آنچه مصرف میکند، به ما برمیگردد و تولیدکننده را بازتولید میکند؛ یعنی به شکل بیبروبرگردی، سرنوشت ماست. در اینجا با مخاطب عام ایرانی سروکار داریم که برنامههایمان، وضعیت دو سر طیفش را نشان میدهد و سرانجام چیزهایی خیرهکننده نامیده میشوند که جمعالجمع ارادهی آنها باشد؛ یعنی محدودیتهای تلویزیون، درواقع حدود وجدان ایشان و خطشکنیهای تلویزیون خطشکنی ارادهی آنهاست. این وضع هرچند میتواند تهدیدآمیز شود، لزوماً خطرناک نیست. خوشبختانه طبقهی متوسطی که شبها از کار شهری و روستایی به خانه میآیند تا پیچ تلویزیون را باز کنند، موقعیت ویژهای دارند که هم برای خودشان و هم برنامهسازان و سیاستگذاران، مجال مهمی را فراهم میکند. آدمهای خاص، کسانی که خیلی فقیر یا مثلاً معلولاند و کسانی که خیلی ثروتمند، فرهیخته یا قهرمان هستند، در محدودهی تجربیاتی قرار میگیرند که الزاماً زندگی به آنان داده است؛ اما آدمهای معمولی، این شانس را دارند که آزادانه، خود یا به کمک سیاستگذاران، تجربیاتی را از سر بگذرانند. این آزادیِ تجربهکردن، فرصت سیاستگذار برای فراهمآوردن تجربیات صداوسیماییست. تفاوت دو نگرش مخاطب - مشتری و مخاطب – آینده، مهم است؛ در اولی مخاطب را به گفتار امنیتی و حرفهای میسپاریم تا کنترل شوند و در دومی، ایشان را فرامیخوانیم تا در سرنوشتمان مشارکت کنیم. به این ترتیب فضایی برای تجربهی خویش ایجاد میکنیم. امنیت و حرفهایگری در نگرش دینی و انقلابی، وسیلهی کنترل مردم نیست؛ بلکه نتیجهی مشارکت آنهاست. امکان تجربهی آزادانه و مشارکت مردمی تا جایی که به حقیت مربوط شود، به قواعد فرمی آثار هنری بازمیگردد؛ به همین دلیل است که بعضی میگویند، برنامهسازی بیشتر از اینکه در اختیار تردستان باشد، باید در توجه به جنبهی هنری صنعت تلویزیون جستوجو شود. پیشنهاد هنر بهجای چشمبندی و بختآزمایی، ایدهی جدیدی نیست؛ اما برای جادادنش در صنعت تلویزیونی و برنامهسازی، باید راه دشوارتری را رفت. بحث دربارهی هنر، از دورترین دورههای تاریخی مورد توجه فلاسفه و حکما بوده است. وقتی فردوسی در وصف روزگار ضحاک میگفت: «هنر خوار شد جادویی ارجمند»، داشت از همین اشتباهگرفتن وهم با دانش و هنر گلایه میکرد. این خطر، همواره بیخ گوش بشر بوده است؛ اما امروزه باید آن را در تلویزیون جست و البته، اول باید مطمئن شویم که بختآزمایی راه مطمئنی نیست. بختآزمایی در جعبهی جادو علیرضا سمیعی از حدود بیست سال پیش، ناگهان کتابها و مقالاتی در ایران رواج یافت که سعی میکرد، اخطار دهد رسانهها بر زندگی مردم جدید مسلط شدهاند. میان مقالههای سردستی و کتابهای عامهپسندی که مشتریان فرهنگدوست میخواندند، آثار جدی و اساسی به چشم میخورد؛ مثلاً نوشتههای «ژان بودریار»، بهسرعت ترجمه شد تا از سوی طبقهی متوسط و درس و مشق خوانده بلعیده شود. بودریار، معتقد بود که رسانهها، دیگر منعکسکنندهی زندگی واقعی نیستند؛ بلکه زندگی واقعی، بازتابدهندهی نمایشهای رسانه است. او در مقابل عبارت پرطمطراق «بحرانهای اجتماعی» زندگی واقعی، عبارت «حاد ـ واقعیت» را جعل کرده بود، تا نشان دهد که ما دیگر فقط دچار دلهرهی سادهای در نتیجهی اضطرابهای فیلمها نیستیم؛ بلکه واقعاً خود را در حصار دنیایی میبینیم که از سوی موجهای رسانهای ساخته شدهاند و تأثیر بسیار نافذی در زندگی ما دارند. او میگفت که زندگی اصلی، پاک از دست رفته است و ما در نتیجهی تبلیغات خفقانآور، تمام هست و نیست خود را دوباره نظم میدهیم. ما چیزهایی میخریم که هیچ نیاز جدی به آنها نداریم؛ اما به شکل قاطعی حس میکنیم که بدون آنها، حسابی مفلوک هستیم. این بسیج عمومی، نهتنها برای مصرف اشیای تولید کارخانهها رواج دارند، بلکه عقیدهی ما دربارهی ارزشهای زندگی، مانند آزادی و خیر و شر را سامان میدهند. اما وقتی کتابخوانهای ایرانی این حرفها را تکرار میکردند، نمیتوانستند بهطور دقیق آن را در زندگی ایرانیان بیابند. تلویزیون ایران شامل سه شبکهی مختصر بود و مشتی روزنامه و مجلهی نیمهفلج که کاری جز صفآرایی سیاسی در مقاطع انتخاباتهای سیاسی، آب دیگری را گرم نمیکردند. ما میتوانستیم با بلندنظری و اغماض، از تأثیرات زودگذر این هیاهوها بگذریم و به همین اکتفا کنیم که این مصیبت را، چونان گرفتاریهای زندگی غربی بدانیم. آنها هم جز از طریق نوارها و شوهای ویدوئویی و چند شبکهی رادیویی محقر، تهدید دیگری نداشتند. این مشکل آنقدر جدید بود که دلپسند باشد؛ اما بهاندازهی کافی بیرونی و دور شمرده میشد. در این میان، کسانی که دستشان در کار بود، میدیدند که چگونه شبکههای ماهوارهای با پشتیبانی مالی و خطدهی سیاسی بدخواهان، بهطور جدی از راه میرسند. پیشبینی آنها درست از آب درآمد و دههی قبل، شبکههای تلویزیونی فارسی - غربی (فارسیزبانانی که در اروپا و آمریکا برنامه میسازند)، تأثیر شگرفی بر فکر و فرهنگ ما گذاشت. این تأثیرات، فقط به روییدن پتشاپهایی که سگ و گربه میفروختند یا تغییر ذائقهی جنسی و تخریب روابط خانوادگی محدود نبود؛ هرچند همین چیزها هم در بلندمدت، کار دست ما میدهد! چون به موازات اینکه سگهای خانگی جای ماهی آکواریوم یا قناریهای قفسی را میگیرند، آمار طلاق هم بالا میرود. وقتی سازماندهی راهپیماییهای سیاسی از سوی شبکههای مزبور آغاز شد، فهمیدیم که تهدیدهای امنیتی بسیار فوریتر از تخریبیست که سریالهای ترکی و آمریکایی علیه غیرت ایرانی و وفاداری خانوادگی آغاز کردهاند. آنها حتی در دو - سه سال گذشته، روسری سرکردن را به فشارهای امنیتی و سیاسی علیه کلیت منافع ملی ما بدل کردهاند. به این ترتیب، ما وارد رقابتی شدیم که براساس آن، بایستی مخاطبان ایرانی را پای رسانههای خود نگهداریم تا از مهندسی فرهنگی و سیاسی غربی مصون باشند. این رقابت، مسئولان را با دستپاچگی به سمت تجدید نظر در معنای رسانه، خاصه تلویزیون برد. بدین منظور، چیزی که در مرکز سیاستگذاری قرار گرفت، برنامهسازی و جذب مخاطب بود؛ اما در این راه، تناقضی وجود داشت. محوریکردن برنامهسازی از طریق جذابیتسازی، هر لحظه کنترل مخاطب را بیش از پیش، از دست سیاستگذار خارج میکرد؛ سیاستگذاری که معصومانه، از اول به طمع گیرانداختن و کنترل مخاطب، به برنامهسازهای نسل جدید تن داده بود. باری تلویزیون جدید، با برنامههایی هماهنگ میشود که مخاطبان بیشتری را شکار میکند و رفتهرفته تمام برنامهها، متناسب با آن رنگ عوض میکنند. چه کسی میتواند فراموش کند که زمانی «خبر بیستوسی»، همچون ایدهای در گوشهای کارش را شروع کرد و سپس چنان جاافتاد که به الگوی خبر در سیما بدل شد. در این برنامهها، مخاطبان مشتریانی هستند که باید هرچه بیشتر به دام بیفتند و مصرف کنند. حالا ما تلویزیونی دستوپا کردیم که مخاطب، مشتری و مصرفکننده دارد؛ اما انگار از اختراع خود شوکه شدهایم! چون در تلویزیون ِ مخاطبمحور، فاصلهی میان مخاطب از یک سو و سیاستگذار، برنامهساز و منتقد از سوی دیگر، محو میشود. با محوشدن فاصلهی مخاطب، منتقد و سیاستگذار، امکان کنترل امنیتی (که جایگزین کنترل پلیسیست) باز میشود؛ ولی همانطور که در غرب، حقیقت آزادی به بازی کنترل بدل شده است، در ایران نیز حقیقت آرمانی دستکاری میشود. آزادی و آرمان بهخودیخود، نیروی واقعی دارند؛ اما در بلوک غرب، بلوک شرق و ایران، همانقدر که این حقایق به مستمسک کنترل بدل شوند، نیروی خود را از دست میدهند. پس حق داریم از تصویر خودمان بترسیم؛ زیرا این نقش ماست که در آینهی سیما افتاده است. ما به مخمصهای افتادهایم که بیست سال پیش، غربیها افتاده بودند و خبرش را از بودریار میشنیدیم؛ اما اینبار خودمان را در تور رسانه میبینیم. به همین دلیل ساختن برنامههای خیرهکننده، دو گفتار مخالف را در پی آورد؛ اولی اخطار میکند که رسانه غفلت است و تذکر میدهد از غفلت عظیم کناره بگیریم و گفتار دوم دلیل میآورد که مجبوریم نگاه مخاطب را از فساد اخلاقی - امنیتی شبکههای بیگانه، به شبکههای قابلکنترل داخلی معطوف نماییم. میبینید که گفتار اولی، نظریست و دومی، به اقتضائات عمل تندرداده است؛ همچنین، اولی در کلاسها و مقالات داد سخن میدهد و دومی در عمل به رسانهها زورآور میشود. مشکل این است که اولی بیکار مانده و دومی، آرمانها را نادیده میگیرد؛ نیز، اولی قدرت را پشت گوش انداخته و دومی حقیقت را مرخص کرده است. در برابر این دوگانهی تنشزا، ایدهی سومی هست که تلویزیون را «صنعت» میداند. در جملهی «تلویزیون صنعت است»، این جعبهی جادویی را عرصهای میدانیم که ما در آن، نحوهی مهمی از شناخت هستی را باز میبینیم. برنامهی تلویزیونی، ساخته میشود و این ساختن، همان فهمیست که ما از جهان داریم؛ لذا تماشای آن، تماشای درک مجسمیست که از خویش داریم. میدانیم که این درک تجسمیافته، آینده را میسازد؛ پس نگاهکردن به تلویزیون، مثل چشمدوختن به افقیست که به سوی آینده میرود. درست در همین مرحله است که اهمیت دلنگرانی فلاسفه در باب تکنیکزدگی روشن میشود. در عبارت تلویزیون صنعت است، مخاطب طوری فرض شده که انگار فقط مشتریست و باید آن را با مشغولکردن به مصرف کنترل کرد؛ در حالی که نگاهداشتن جانب جنبهی آرمانخواهانه و حقیقتجویانهی برنامهها، وضع متفاوتی را رقم میزند؛ وضعی که در آن، آرمان و حقیقت همچون صفتی، صنعت را مقید میکند. اکنون کل این ماجرا، مانند معمایی فلسفی پیش پای ماست؛ زیرا ما که رفتهایم تلویزیون صنعتی بسازیم تا از شر غرب جهانخوار خلاص شویم، خودبهخود گرفتار مسخ درون خودمان شدهایم. در اینجا، نگاهی به ریشهی برنامهسازی در غرب مفید است. ریشهی این نوع برنامهها، به تیاترهای قصرهای مینوسی در یونان بازمیگردد. به نزد یونانیان، میان حقیقت و ظهور آن، نوعی یگانگی وجود دارد و مثلاً ماهیت اشیا، در صورت آنها نمایان است. حقیقت چه در ایده (افلاطون) و چه در ماهیت (ارسطو) باشد، در صورت شی سایه میافکند، یا از درون ماهیت میجوشد و شکل را پدیدار میکند. به همین دلیل است که مجسمهها و ورزشکاران برهنه بودند؛ زیرا باید میگذاشتند که ظاهر اشیا دیده شود و حقیقت را برملا کند. همریشهبودن تیاتر و تئوری، گویای این حقیقت است که کمدی و تراژدی حقیقت زندگی و انسانها را نشان میداد. وقتی آنان در این ایده افراط کردند، جنگ گلادیاتورها در روم شکل گرفت. در نبرد گلادیاتورها، روند نمایشِ حقیقت برعکس شد و بهجای بازسازی حقیقتی در گذشته و سرگرم شدن، بردگان و حیوانات را وادار میکردند که جلوی چشم رومیان خویشتن را افشا کنند. این نمایشها در برنامههای جدید، به شوهای استعدادیابی، مسابقات موفقیت و شوهای واقعنما بدل شده است؛ یعنی بهجای آنکه منتظر باشیم شخصی در زندگی خصوصیاش موفق بشود، او را روی سکو میآوریم تا جلوی چشم ما و در نتیجهی مسابقهای چندساعته، به ثروتی درخور توجه برسد. این کار، بیشتر شبیه فعل و انفعال شیمیاییست که به شکلی دیوانهوار، بر انسانها و سرنوشتشان اعمال میشود. بهتازگی این برنامهها، با سنت قدیمی فروش بلیتهای بختآزمایی ادغام شدهاند؛ یعنی نهتنها مخاطب مینشیند تا موفقیت یا درخشش نمایشدهنده را ببیند، بلکه خودش همانطور که در خانه نشسته است، شریک آزمایش بخت خویش میشود؛ زیرا میتواند با یک تلفن در بازی شرکت جوید و کسی چه میداند، شاید او برندهی خوشبخت این یا آن برنامه شود! این کار، وفاداری مخاطب را تضمین میکند. قدرت برنامههای غربی در این است که با پشتوانهی فرهنگ درازمدتش، میتواند همزمان ایدهی آزادی و نشستن به انتظار خوشبختی را به مردم بدهد. شورشهای مردمی در دهههای گذشته و همین چیزی که در چند ماه گذشته روی خط خبری نهضت جیلیقهزردها مینامند، نشانهی مهمی بود. مردم فرانسه میدانند میان آنها و زندگی مرفهی که حقشان است، فاصلهای طیناشدنی به وجود آمده است. آنان هر روز به امید همان زندگی موعود کار میکنند و رام و حرفگوشکن، مشغول مصرف کالاهای تولیدی غیرضروری هستند؛ ولی در لحظههایی که ناگهان واقعبین میشوند، فاصلهی بعید میان خود و تصویر زندگی رنگارنگ را درک میکنند. آنها از اینکه نیازهای واقعیشان را بربادرفته مییابند، هول میکنند و به همین دلیل، با خشم و نفرت به خیابان میریزند؛ چه اینکه کل چرخهی کار و تولید و مصرف را، چیزی جز توطئهی ثروتمندان برای دزیدن عمر خود نمیبینند. در این شرایط، باید آنها را سر جایشان نشاند؛ اما سرکوب، همیشه نمیتواند با ماشین آبپاش و باطوم صورت پذیرد؛ از این رو، حرفهایهای برنامهسازی و پیامبران خوشبختی شروع به کار میکنند و پیامآوران مثبتاندیشی، مردم را قانع مینمایند که کائنات سخت در پی خوشبختکردن ما هستند و به این بخت و اقبال عینیت میبخشند. جالب است که ما تنها طی دو - سه سال، تمام مسیری را که اروپاییها و آمریکاییها طی قرنها رفتند، طی کردیم! زیبا نیست؟ اکنون نهتنها برنامههای مستقلی در تلویزیون ایران، برای بختآزمایی وجود دارد، بلکه مخاطبان میتوانند با شرکت در بسیاری از برنامهها و اثبات مخاطببودن، در معرض آن خوشبختی شیمیایی آنچنانی قرار گیرند. چنانچه گفته شد، منطق یک برنامهی موفق، با سرعت محیر العقولی به الگوی دیگر برنامهها بدل میشود؛ از این رو هر برنامهای که بخواهد موفقیت خود را ثابت کند، مجبور است لشکری از پیامکها را احضار نماید. این راه میتواند به شبکههایی که در محدودیت مالی دستوپا میزنند، کمک کند تا ارزیابی واقعبینانهای از توفیق خویش به دست دهند. بگذریم که در این کشمکش، تقلبهایی دیده میشود. چیزی که بهواقع جای تأمل دارد، سرنوشتیست که در انتظار مخاطبان کمین کرده است. آنها مردمانی میشوند که در انتظار بخت و اقبال بر مانیتور موبایل خود متمرکز شدهاند. این انتظار، ایدهی موفقیت را بهشکل ناعادلانهای تقسیم میکند؛ در یک سو کار و تلاش مولد، همراه عرقریزان روح و جسم و در طرف دیگر، فرورفتن در مبل برای رسیدن پیامک خوشبختیست. آنچه به این مسئله نیرو و قدرت واقعی میبخشد، این است که مخاطب، مشتری نیز هست. خوبی اینکه مخاطب را مشتری بدانیم، این است که قدرت او را لحاظ کردهایم. وقتی مخاطب مشتری فرض شود، نهتنها مطمئن میشویم که تولید ما را از راه مصرفکردن، برعهده گرفته است، بلکه میتوان این برعهدهگرفتن را محاسبه کرد؛ اما بیم آن میرود که وی را فقط مصرفکننده بدانید. مخاطب در عین حال، آینده است؛ یعنی با آنچه مصرف میکند، به ما برمیگردد و تولیدکننده را بازتولید میکند؛ یعنی به شکل بیبروبرگردی، سرنوشت ماست. در اینجا با مخاطب عام ایرانی سروکار داریم که برنامههایمان، وضعیت دو سر طیفش را نشان میدهد و سرانجام چیزهایی خیرهکننده نامیده میشوند که جمعالجمع ارادهی آنها باشد؛ یعنی محدودیتهای تلویزیون، درواقع حدود وجدان ایشان و خطشکنیهای تلویزیون خطشکنی ارادهی آنهاست. این وضع هرچند میتواند تهدیدآمیز شود، لزوماً خطرناک نیست. خوشبختانه طبقهی متوسطی که شبها از کار شهری و روستایی به خانه میآیند تا پیچ تلویزیون را باز کنند، موقعیت ویژهای دارند که هم برای خودشان و هم برنامهسازان و سیاستگذاران، مجال مهمی را فراهم میکند. آدمهای خاص، کسانی که خیلی فقیر یا مثلاً معلولاند و کسانی که خیلی ثروتمند، فرهیخته یا قهرمان هستند، در محدودهی تجربیاتی قرار میگیرند که الزاماً زندگی به آنان داده است؛ اما آدمهای معمولی، این شانس را دارند که آزادانه، خود یا به کمک سیاستگذاران، تجربیاتی را از سر بگذرانند. این آزادیِ تجربهکردن، فرصت سیاستگذار برای فراهمآوردن تجربیات صداوسیماییست. تفاوت دو نگرش مخاطب - مشتری و مخاطب – آینده، مهم است؛ در اولی مخاطب را به گفتار امنیتی و حرفهای میسپاریم تا کنترل شوند و در دومی، ایشان را فرامیخوانیم تا در سرنوشتمان مشارکت کنیم. به این ترتیب فضایی برای تجربهی خویش ایجاد میکنیم. امنیت و حرفهایگری در نگرش دینی و انقلابی، وسیلهی کنترل مردم نیست؛ بلکه نتیجهی مشارکت آنهاست. امکان تجربهی آزادانه و مشارکت مردمی تا جایی که به حقیت مربوط شود، به قواعد فرمی آثار هنری بازمیگردد؛ به همین دلیل است که بعضی میگویند، برنامهسازی بیشتر از اینکه در اختیار تردستان باشد، باید در توجه به جنبهی هنری صنعت تلویزیون جستوجو شود. پیشنهاد هنر بهجای چشمبندی و بختآزمایی، ایدهی جدیدی نیست؛ اما برای جادادنش در صنعت تلویزیونی و برنامهسازی، باید راه دشوارتری را رفت. بحث دربارهی هنر، از دورترین دورههای تاریخی مورد توجه فلاسفه و حکما بوده است. وقتی فردوسی در وصف روزگار ضحاک میگفت: «هنر خوار شد جادویی ارجمند»، داشت از همین اشتباهگرفتن وهم با دانش و هنر گلایه میکرد. این خطر، همواره بیخ گوش بشر بوده است؛ اما امروزه باید آن را در تلویزیون جست و البته، اول باید مطمئن شویم که بختآزمایی راه مطمئنی نیست.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 89 |