تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,429 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,375 |
خاطرات دخترآقا از خواستگارانش2 | ||
پیام زن | ||
مقاله 22، دوره 28، اردیبهشت (323)، اردیبهشت 1398، صفحه 94-95 | ||
نوع مقاله: روایت | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2019.67310 | ||
تاریخ دریافت: 02 مهر 1398، تاریخ پذیرش: 02 مهر 1398 | ||
اصل مقاله | ||
آقامعلم شبهپیغمبر همهچیز تمام توی کارگاه، پشت سر دو زن شسته بودم و بهسرعت، لباسهای برشخورده را میدوختم تا هرچه زودتر، دامن و شلوار و پیراهنی متولد شوند. دوروبرم حسابی شلوغ بود؛ یک طرفم کوهی از پارچههای برشخورده و طرف دیگرم لباسهایی که از زیر چرخ درآمده بود.
خانمی از پلهها آمد پایین؛ زنی معقول و جاافتاده. روسری قهوهایرنگش، زیر گلو گیره خورده بود و چادر مشکی مرتبی روی سرش بود. از سلام و علیکش با مسئول کارگاه، فهمیدم از مشتریهای قدیمیست. سراغ دامنش را گرفت. تکهپارچههای دامنش، هنوز توی دستم بود. دستپاچه شدم. آمد و نزدیک من، روی نیمکت چوبی نشست. خیرهخیره مرا نگاه میکرد که در حال کلنجاررفتن با کش دامن بودم؛ از آن نگاههایی که تا انتهای وجودت، تبدیل به کارخانهی یخسازی میشود. خودم را مشغول کار نشان دادم که خیال کند، حضورش را اصلاً نفهمیدهام. چنددقیقهای که نگاه کرد، سراغ کیف چرمی پوستهپوستهاش رفت و اینبار عینکش را درآورد و دقیقتر نگاهم کرد؛ از آن نگاهها که آرزو میکردی کاش مثل آدمبرفی، آب میشدی و میتوانستی خودت را از روی صندلی سُربدهی پایین و قایم شوی. وقتی حسابی مرا بیعینک، با عینک، از زوایای بالا و پایین عینک وارسی کرد، نطقش باز شد. اسم مرا پرسید و بعد سنم را. همین دو فاکتور، کافی بود تا برود سر اصل مطلب. آمد، کنار میزم ایستاد و وسط آنهمه سروصدای کارگاه و قرقرهای چرخ و هیاهوی مشتریان و آهنگ غمگینی که روی میز بغلی پخش میشد، شروع کرد به تعریف از پسرش که ماشاءالله چه قدوبالایی و چه اخلاقی دارد؛ ماه! هزار الله اکبر، همیشه کمکدستم است و خریدهایم را میکند و همهی داروندارم در دنیاست. از تمام بچههایم بهتر و آقاتر و اهل نماز ماشاءالله ماشاءالله!... همهچیزتمام!... ماه شب چهارده! از حرفهایش، لبخندی نشست روی لبهایم شبیه همان ماه؛ البته نه از نوع شب چهارده که یک هلال نازک از نوع شب اول. سرم پایین بود و گاهگداری، نگاه کوچکی به او میانداختم. کمی سکوت میکرد، نفس میگرفت، دوباره یاد یکی دیگر از سجایای پسرش میافتاد و حُسن دیگری از دریای کمالاتش را رو میکرد: - ماشاءالله، آقاست! راستگو... هیچوقت قسم نمیخوره... من هیچ نمیگفتم و مشغول کار بودم. دلم میخواست زودتر کار دامنش را تمام میکردم، تا پسرش به مرحلهی پیغمبری نرسیده بود! - پسرم معلمه... خیلی هم کارش خوبه!... این را که گفت، هلال روی لبهایم، از شب اول به شب پنجم رسید. سعی میکردم بروز ندهم؛ ولی در دلم از یافتن این «آقامعلمِ شبهِ پیغمبرِ همهچیزتمام»، شاد شده بودم. قانون جذب، کار خودش را کرده بود. مهم نبود که در آن کارگاه شلوغ - پلوغ و قدیمی، میان آدمهای جورواجور بازار، وسط آن تل پارچهها، کسی بداند من تحصیلکردهام یا نه، اهل کتابم یا نه و ملاکهایم برای ازدواج چیست؛ مهم این بود که قانون جذب کار خودش را بلد بود و از دل آدمهای معمولی، همان آرزوی قلبیات را پیدا و تقدیمت میکرد؛ چه از این بهتر! دامن تمام شد. خانم جاافتاده بعد از پرو، آمد و با لبخند و احترام، از من تشکر کرد؛ بعد، رفت سراغ مسئول کارگاه و صحبتهای ریزی کرد و رفت. آن روز با خودم فکر میکردم که چقدر این دنیا منظم است و همهچیزش روی اصول؛ اینکه من برای کارورزی بیایم این کارگاه و با این خانم آشنا شوم و بعد، با این عبد وارستهی خدا...، راستی این عبد وارستهی خدا چه قیافهایست؟ از این معلم لاغرها که موهایشان را یکطرفه میزنند و همیشه از خجالت سرشان پایین است، یا هیکلی و درشت و پرسروزبان؟ تصمیم گرفتم بیشتر به اخلاق و رفتارم رسیدگی کنم و حتماً تحصیلاتم را ادامه دهم تا از آن دریای کمالات عقب نمانم... اما خبری از آن خانم نشد. دو - سه هفتهی بعد، خانم جاافتاده دوباره آمد و مثل دفعهی قبل، توی شلوغ – پلوغیها ایستاد کنار من و همانطور که چشمانش را از من برنمیداشت، باز از پسر دستهگلش صحبت کرد و بعد، لباسی گرفت و رفت. چندبار دیگر هم این قضیه تکرار شد. دیگر میدانستم وقتی بیاید، میخواهد چه بگوید. از آمدنش کلافه شده بودم و متنفر. بیشتر از آن، تعجب کرده بودم. دلم میخواست بدانم ماجرا چیست؛ واقعاً پسری دارد یا ساختهی ذهنش است؟ به قیافهاش نمیآمد که آدم دروغگویی باشد. رفتم، موضوع را به مسئول کارگاه گفتم و پرسیدم: «ایشون حالشون خوبه؟ خدایی نکرده آلزایمری، چیزی دارن؟» خانمِ مسئول، لیوان چایش را گذاشت روی میز، خندید و گفت: «این خانم، سالهاست مشتری ماست... میاد و میره... هر سال، به یکی از بچههای اینجا گیر میده... امون از روزی که دختره موافقت کنه! دیگه بهش محل نمیده و میره سراغ یکی دیگه... نمیدونم چرا؟... زیاد روی حرفهاش حساب باز نکن!» قل اعوذ برب الناس!... جل الخالق!... چه آدمهایی پیدا میشوند! از تعجب، روی لبهایم ماهِ شب چهاردهم هلول کرد. لعنت به قانون جذب خنگ؛ آنقدرها هم که فکر میکردم، باهوش نبود و گاهی آدمها را جابهجا به هم معرفی میکرد! اما چرا این خانم را به من انداخته بود؟ فکر کنم خدا با فرستادن این خواستگاران برای من، میخواست کارگاه آموزشی «نحوهی عملکرد قانون جذب» را برگزار کند؛ آنهم بهصورت خصوصی. چون آن روز یاد گرفتم قانون جذب، قول نداده است که تو را به خواستههایت برساند؛ خواستههایی که برای بهدستآوردنشان تلاشی نکردهای و صد درصد به تو همان آدمهایی را میدهد که همین حالا «هستی»...! خداوکیلی، لیاقت آن «آقامعلم شبهپیغمبر همهچیزتمامِ ماه»را داشتم؟ با خود گفتم: «این دنیا، همهچیزش منظم است و روی اصول.» دخترْآقا | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 93 |