تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,402 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,349 |
سلامتی جسمی | ||
پوپک | ||
مقاله 2، دوره 26، خرداد (299)، خرداد 1398، صفحه 4-5 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2019.67473 | ||
تاریخ دریافت: 11 آبان 1398، تاریخ پذیرش: 11 آبان 1398 | ||
اصل مقاله | ||
زیر چتر مهربانی اکرم الفخانی حضرت آیتالله خامنهای فرمودهاند: «سلامت جسمی را از طریق ورزش و تغذیهی مناسب تأمین کنید.»(1) از خواب بیدار شدم. یک خمیازه اندازهی پنجرهی خانه کشیدم و بعد پنجرهی خمیازهام را بستم. اصلاً حال نداشتم بلند بشوم. دستهایم را روی زمین گذاشتم و یک آخ گفتم. مامان گفت: «سعید، زود باش بیا صبحانهات را بخور. مدرسهات دیر میشه!» یک چشمم باز بود و چشمِ دیگرم بسته، هنوز توی چشمهایم پر از خواب بود. رفتم سمت روشویی تا آبی به صورتم بپاشم و آن چشم بستهام را از خواب بیدار کنم؛ اما باز هم حال نداشتم. صورت نشسته نشستم سر سفره. مامان تندتند قاشق را در چایی تکان میداد. چای شیرین را گرفت جلویم و گفت: «بخور مامانجون!» سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه نمیخورم!» مامان، کنجد را پاشید روی نان و پنیر و گفت: «خب مامانجون یه گاز از این بزن!» چشم چپم را که هنوز بسته و خواب بود، باز کردم و گفتم: «نه نه نه، نمیخورم!» بلند شدم و لباسم را پوشیدم. صورت نشسته و صبحانه نخورده راه افتادم. مامان با نگاه نگران جلو در ایستاده بود و من را نگاه میکرد. به مدرسه رسیدم. آخرِ صف ایستادم. معاون مدرسه بلند گفت: «یک که میگم دستا بالا...» اما دست من پایین بود. او ادامه داد: «دو که میگم دست راست بالا...» اما دستهای من باز هم پایین بود. حوصلهی ورزش کردن را نداشتم. زنگ اول ریاضی داشتیم. آقا گفت: «دو ضرب در دو چند میشود؟» بچهها بلند داد زدند: «میشود چهار!» یک عالمه عدد چهار جلوی چشم من رژه میرفت. سرم گیج میرفت. دلم میخواست بخوابم. آقا داد زد: «سعید بگو ببینم دو ضرب در سه چند میشود؟» یک خمیازه اندازهی پنجرهی کلاس کشیدم و گفتم: «میشود ۷! نه ۵! نه، نه 6!» همه خندیدند. آقا گفت: «مگه صبحانه نخوردی؟» با خودم کلمهی صبحانه را تکرار کردم. گفتم: «نه آقا.» آقا گفت: «چرا اینقدر خوابآلودهای؟ مگه سر صف ورزش نکردی؟» سرم را پایین انداختم و گفتم: «نه آقا!» آقای معلم یک شکلات به من داد و گفت: «فعلاً این را بخور؛ اما از جلسهی بعدی صبحانهات را خوب بخور و بیا.» گفتم: «چشم آقا.» آقای معلم لبخندی زد و گفت: «خب حالا، یک که میگم دستا بالا...» خندیدم و دستم را بردم بالا.
1. منبع: پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدظلهالعالی). | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 114 |