تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,345 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,298 |
پوپکجان دوستت داریم | ||
پوپک | ||
مقاله 18، دوره 26، خرداد (299)، خرداد 1398، صفحه 38-39 | ||
نوع مقاله: کبوتر نامه رسان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2019.67489 | ||
تاریخ دریافت: 11 آبان 1398، تاریخ پذیرش: 11 آبان 1398 | ||
اصل مقاله | ||
سعیده اصلاحی پوپکجان دوستت داریم کبوتر نامهرسان در این شماره مهمان نوشتههای دانشآموزان خوشذوق دبستان زمزم است. دبستان دخترانهی زمزم در منطقهی 15 تهران واقع شده و معلمین و دانشآموزانش از دوستداران و خوانندگان همیشگی مجلهی پوپک هستند. درخت و بابای مدرسه امروز خانم سادگی، ناظم نازنینمان از ما خواستند زنگ چهارم را در حیاط مشغول مطالعه شویم. ما هم کتاب به دست، به حیاط رفتیم تا ساعتی شاد را در هوای آزاد بگذرانیم. من به درخت بزرگی که در وسط حیاط قرار داشت تکیه دادم و با دقت به آن نگاه کردم. با خودم گفتم: «یعنی این درخت چند سال دارد؟» یکدفعه چشمم به آقای چلویی، بابای مدرسه افتاد که در بوفه نشسته بود و چای میخورد. به سمتش رفتم. سلام کردم و پرسیدم: «آقای چلویی شما چند سال دارید؟» لبخندی زد و گفت: «برای چه میپرسی دخترم؟» گفتم: «میخواهم بدانم شما بزرگترید یا این درخت؟» آقای چلویی بلند خندید و گفت: «آهان، فهمیدم!» در همین موقع دوستانم هم آمدند. آقای چلویی گفت: «الآن برایتان تعریف میکنم. قدیمها که من هنوز به دنیا نیامده بودم، پدرم در این مدرسه کار میکرد و در همین خانهای که من زندگی میکنم، زندگی میکرد. بعد از چند سال وقتی من به دنیا آمدم، پدرم خیلی خوشحال شد و به یکی از دوستانش سپرد تا نهالی برایش بیاورد. آن موقع حیاط مدرسه، هیچ درختی نداشت. پدرم آن نهال را در روز تولد من در این حیاط کاشت و آن نهال همراه من بزرگ شد. حالا من و این درخت هم سن هستیم. نوشتهی زهرا خوشتراش، کلاس سوم شعر الهی دعای یک کلاس اولی الهی الهی که آفرینندهی شبهای سیاهی الهی الهی که دوست آدمهای بیپناهی بزرگم کن الهی که بشم خانمدکتر ماهی درمان کنم پدربزرگ مهربون مادربزرگ که توی دلهاشون نباشه هرگز غصه و آهی نوشتهی یکتا فاخریپور، هفتساله، کلاس اول مدرسهی من، خانهی من وقتی کوچکتر بودم همش از مادرم میپرسیدم: «پس کِی من به مدرسه میروم؟» و مادرم میگفت: «وقتی که بزرگتر شدی.» بالأخره زمانش رسید و من با ذوق و شوق کیف و لوازم تحریر خریدم. حس خیلی خوبی داشتم؛ چون احساس بزرگتر شدن میکردم. توی مدرسه اول همه چیز برایم ناآشنا بود، ولی کمکم با نقاشی و بازی همه چیز خیلی جذاب شد. وقتی درس خواندن شروع شد، اولش سخت بود ولی مهربانی معلم و ناظم و دوستانم برایم دنیایی شاد ساخته بود. تشویقها و رقابتها در کلاس باعث میشد که ما بیشتر تلاش کنیم و به درس علاقهمندتر بشویم. جوری که در روزهای تعطیل هم دلمان برای مدرسه تنگ میشد. من از معلمم آموختم که برای ساختن کشورم باید تلاش کنم و بیشتر و بیشتر درس بخوانم. من برای معلم عزیزم سلامتی و عاقبت به خیری آرزو میکنم؛ چون انسانهای زیادی را با علم خود پرورش میدهد و به ما درس درست زندگی کردن میآموزد. نوشتهی زینب خسرونژاد، هشتساله، کلاس دوم چه دنیای قشنگی سپاس آن خدا را که آفریده دنیای به این قشنگی دریا و رودخانه گلهای رنگی رنگی سپاس آن خدا را که آفریده کوه و دشت و دریا درخت و باغ و صحرا سپاس آن خدا را که آفریده خورشید و مهتاب را قلقل چشمههای آب را شکر ای خدای دانا ای خالق توانا سرودهی سحر حاتمی، دهساله، کلاسچهارم معلم عزیزم معلم خوب ما که یاد دادی به ما الفبا گفتی که باش دانا با کوشش و با تلاش همیشه سربلند باش امروز خیلی شادم زیرا من باسوادم میتوانم بخوانم قصهها را بدانم هم بیدارم هم آگاه نمیکنم اشتباه به مهر آموزگار با لطف پروردگار سرودهی دیانا ملکی، هشتساله، کلاس دوم یک چُرت در مدرسه! حسابی سرماخورده بودم. سرم درد میکرد. داشتم به این فکر میکردم که امتحان ریاضی را چهطور دادهام و چند میگیرم؟ یک مرتبه انگار خوابم برد. توی خواب سایهی تیرهای را دیدم که به دنبالم میآمد. ترسیدم و پا به فرار گذاشتم. من میدویدم، او هم میدوید. بالأخره خسته شدم و ایستادم. حس کردم او هم ایستاد. میترسیدم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم. یک مرتبه آن سایه جلوتر آمد و دست کشید به صورتم، از ترس جیغ زدم، ولی سایه زد زیر خنده و گفت: «زنگ تفریحه، پاشو!» از خواب پریدم و از خجالت آب شدم؛ اما خانممعلم با مهربانی خندید و گفت: «امان از این قرص سرماخوردگی که باعث میشه آدم خوابش بگیره حتی توی کلاس.» نوشتهی سلاله توکلی، کلاس چهارم، دهساله خاطرهی خودکار آبی من یک خودکار آبیام، ولی چند روز است که تنها ماندهام و نمیدانم چرا دیگر توی جامدادی پریسا نیستم؟ از روزی که مدرسهها تعطیل شده دیگر پریسا سراغی از من نگرفته است. کاش او مرا هم مثل عروسکهایش دوست داشت! در همین فکرها بودم که صدای بلندی به گوشم رسید و به گوشهای پرتاب شدم. جاروبرقی مرا از زیر صندلی بیرون کشیده بود و این صدای مادر بود که میگفت: «امان از دست تو پریسا!» او مرا روی میز مطالعهی پریسا گذاشت. خوشحال بودم که به خانهام، یعنی جامدادی نزدیک شدهام. بالأخره پریسا به اتاق آمد، پشت میز مطالعهاش نشست و مرا برداشت و چند جمله از کتاب درسیاش را نوشت؛ اما هر چه فکر کرد بقیهی مطلب را به یاد نیاورد. بعد کتابی برداشت، آن را باز کرد و مطلبی را که فراموش کرده بود، پیدا کرد و نوشت و به خودش بیست داد. او با خودش گفت: «من باید مطالعه کنم و تا میتوانم کتاب بخوانم.» حالا نوبت من بود که به فکر قشنگ پریسا بیست بدهم؛ چون او با این فکر، همهی ناراحتیهای مرا به خوشحالی تبدیل کرد. نوشتهی دیانا دامنباغ، دوازدهساله، کلاس ششم | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 113 |