تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,169 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,091 |
مسافر بهشت | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 2، دوره 30، خرداد -1389-351، خرداد 1398، صفحه 4-5 | ||
نوع مقاله: سرمقاله | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67562 | ||
تاریخ دریافت: 21 آبان 1398، تاریخ پذیرش: 21 آبان 1398 | ||
اصل مقاله | ||
سعادتسادات جوهری (1) نه! راستش فکر میکنم خودِ آسمان بود. نگاهِ آبی و مهربانانهاش، درمانِ چشمهای خسته و ناامیدِ آن روزگار و لبخندش... آه! لبخندش، التیام هر قلب دلشکستهای بود. دستهایش... دستهای پرمهر و گرمش وقتی که به دستانِ دیگری گِرِه میخورد، آرامشی طولانی را هدیه میکرد. نه! واقعاً نمیشود یک عالمه واژههای خوب را کنار هم نوشت تا او را معنا کرد. او به تنهایی به همهی زیباییها معنا میداد. راستی، مگر وسعتِ یک آسمان چهقدر میتواند باشد؟ فکر میکنم آنقدر بزرگ که تمام دنیا عطر محبتش را احساس کند؛ آنقدر که عطوفتش پناه لحظههای سخت باشد؛ آنقدر که همه، تا نامش را میشنوند، لبخند بزنند و دلتنگش شوند؛ آنقدر بیکران که همه دوستش داشته باشند. گاهی چه حس عجیبی است دلتنگ تکهای از آسمان بودن! دلتنگ مسافر بهشتِ آسمان بودن! حالا تو، چشم به آسمان میدوزی و دست تکان میدهی، برای مسافر بهشت. (2) پدر دوستش دارد. خیلی دوستش دارد. نه یکبار که بارها خوابش را دیده است. آخرین بار همین چند ماه قبل همه کنارش بودیم که میگفت: «دیشب خوابش را دیدم. خواب دیدم جمعیت زیادی برای استقبال اطرافش جمع شدند. همه خوشحال بودند. صدایش کردم: «آقا! آقا! آ...» انگار آقا میخواستند جهت صدای من را پیدا کنند! جمعیت را کنار میزدم و جلوتر میرفتم و همچنان صدا میکردم. بین آن همه شلوغی، همین که نگاهشان به من افتاد، از خواب بیدار شدم. چه خواب خوش و شیرینی بود!» راستش دلتنگ لحظههایی هستم که پدر خوابش را تعریف کند. حالا حتماً پدر میتواند شما را ببیند. حالا نیازی نیست با فریاد صدایت کند. حالا او در کنار شماست. (3) تهران دلش گرفته. به یاد میآورد روزهایی را که جماران سرشار از هیاهو و خوشحالی بود. به یاد میآورد مرد و زن را، کوچک و بزرگ را، مسافر، مجاور و عابر را که با اشتیاق در گرما و سرما عاشقانه برای دیدار او صف میکشیدند. به یاد میآورد لبخندهای تکرارنشدنی آن روزها را؛ تصویر تکرارنشدنی آن لحظهها را. انگار حال دل تهران، بینفسهای او عجیب شده! (4) با لبهای لرزان، چشمهای گریان و دلهای مضطرب و سرگردان همه دست به دعا، ذکر میگویند. همهمههای نیایش، سکوت آسمان را میشکند. آسمان هم بیقرار میشود و اشک میبارد. نه... هنوز وقتش نرسیده! هنوز باغ اندیشهها نیازمند باغبان سخاوتمندشان هستند. جوانهها به نگاههای گرم او عادت کردهاند. شمعدانیها به شوق شبنم محبت او همسایهاش شدند. حتی تصورش هم سخت است. باغ، جوانه و شمعدانی بیشتر از همیشه دلتنگ باغباناند. (5) بهار چه غمگینانه، خداحافظی میکند! حالا دیگر او نیست؛ اما تاریخ از کلامهای زیبایش سرشار است. حالا دیگر او نیست؛ اما هنوز هم نسیم مهربانیاش، تمام زمین را معطر میکند. حالا دیگر او نیست؛ اما همهی آنهایی که دوستش دارند، مسیر سبز قدمهای او را ادامه میدهند. حالا دیگر... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 57 |