تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,177 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,097 |
شتری که مادرش کوه بود | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 3، دوره 30، خرداد -1389-351، خرداد 1398، صفحه 6-8 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67563 | ||
تاریخ دریافت: 21 آبان 1398، تاریخ پذیرش: 21 آبان 1398 | ||
اصل مقاله | ||
حامد جلالی از شکم کوه بیرون آمدم. چشمهایم را باز کردم. آدمهایی را که توی دامنهی کوه ایستاده بودند، نگاه کردم. از تعجب و ترس چند قدم عقب رفتند. فقط یک نفر جای خودش باقی ماند. پیرمردی با ریشهای سفید بلند و عبایی بر دوش، عصازنان نزدیک من آمد. دستش را بالا آورد. سرم را نوازش کرد. بعد به شکمم دست کشید. گرم شدم. به شکمم نگاه کردم. تعجب کردم؛ چون با اینکه تازه به دنیا آمده بودم، بچهای توی شکم داشتم. از طرفی خوشحال شدم که به این زودی مادر میشوم. دستهای «صالح» گرم بود. وقتی دست روی شکمم کشید بچهی توی شکمم، تکان خورد. صالح مرا میان جمعیت برد. جمعیت، کوچه باز کرد و من میانشان ایستادم. صالح گفت: «این هم وعدهی خدای من؛ شتری سرخ موی که بچهای هم در شکم دارد، همان که خواسته بودید و خدای من از دل کوه بیرونش آورد.» جمعیت سکوت کرده بودند. یک نفر سکوت را شکست و گفت: «چرا بچه را به دنیا نمیآورد؟» درد توی دلم پیچید. نشستم روی زمین و بچهام به دنیا آمد. با زبان تمیزش کردم. بچه زور میزد روی پاهایش بلند شود. بالأخره هم توانست روی دو پایش بایستد. همه نگاهمان میکردند. پیرمردی جلو آمد و گفت: «صالح و خدایش حرف ما را گوش دادند و شتری را که میخواستیم از کوه بیرون آوردند؛ آن هم شتری باردار که همین الآن بچهاش به دنیا آمد.» عصازنان جلو آمد و به تن من دست کشید و گفت: «واقعی است!» بعد از روی زمین خاری کند، نزدیک دهانم آورد و من خار را خوردم. سینهام را دهان بچه گذاشتم تا شیر بنوشد. پیرمرد خوب نگاهممان کرد و گفت: «صالح راست میگوید، خدای او هر کاری میتواند بکند؛ اما خدایان ما نتوانستند کارهایی را که صالح میخواست انجام دهند. ما هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود هستیم، باید برویم و به مردم این خبر را برسانیم تا همه به صالح و خدای او ایمان بیاورند.» جمعیت انگار هنوز باورشان نشده بود، نزدیک آمدند و به من و بچهام دست کشیدند و بعد تصمیم گرفتند بروند و خبر را به همه بدهند. صالح با صدای بلند گفت: «حالا که خدای من به حرف شما گوش کرد، از شما تقاضایی دارد.» پیرمرد گفت: «بگو، هر چه باشد انجام میدهیم.» صالح کنار من ایستاد و دست گذاشت روی کمرم که روی زمین نشسته بودم و گفت: «آب چشمه باید جیرهبندی شود، یک روز مردم استفاده کنند و یک روز هم این شتر سرخ موی، روزی که نوبت این شتر است کسی حق ندارد از آب چشمه استفاده کند؛ در آن روز این شتر به قدری شیر میدهد که همهی شما از آن می توانید استفاده کنید. این را هم بگویم که کسی حق ندارد به این شتر و بچهاش آسیبی برساند، اگر به اینها آسیبی برسد، شما همگی دچار عذاب میشوید.» مردم در همان حالت بهتزدگی، سر تکان دادند و همگی آنجا را ترک کردند. صالح با خوشحالی به من نگاه کرد و گفت: «هر جا دوست داری برو، تمام این زمینها را میتوانی بچری، یادت باشد که تو هم در نوبت آب مردم نباید نزدیک چشمه شوی و آب بخوری. البته این مردم با وجود تو هم ایمان نمیآورند؛ اما من و تو به حرفهای خدا و وظیفهیمان عمل میکنیم.» بعد خداحافظی کرد و رفت. تنها شدم. فکر کردم به لحظهی به دنیا آمدنم. به کوهی سنگی و بزرگ که من از شکمش بیرون آمده بودم. بعد به شکمم و بچهام که داشت شیر میخورد، نگاه کردم. توی همین فکرها بودم که صدایی شنیدم: «سلام!» دنبال صدا گشتم؛ اما پیدایش نکردم. صدا اینبار گفت: «اینجام، روی سنگ. منم، مورچهی قرمز.» به سنگ نگاه کردم، مورچهای قرمز روی آن ایستاده بود و انگار داشت با من حرف میزد. سلام کردم. مورچه گفت: «تولدت مبارک!» تشکر کردم. از او پرسیدم: «اینجا کجاست؟ من تازه به دنیا آمدم، اینجا چه خبر است؟» مورچه خندید و صدایش توی کوه پیچید. تعجب کردم که چهطور مورچهای به آن کوچکی صدایی به آن بلندی داشت. مورچه گفت: «اینجا منطقهای کوهستانی است. مردمی که اینجا زندگی میکنند عربهایی هستند که اسمشان قوم ثمود است.» گفتم: «تو اینجا بودی وقتی من به دنیا آمدم؟» مورچه گفت: «بله، من از ترس پشت این سنگ قایم شدم.» گفتم: «ترس چرا؟» مورچه گفت: «صالح و آن مردم آمدند اینجا، بعد صالح گفت: «من هر چه منتظر شدم خداهای شما چیزی را که من میخواستم انجام ندادند، حالا شما هر چه بخواهید، خدای من برایتان انجام میدهد.» با تعجب پرسیدم: «خداها؟! مگر به غیر از خدای بزرگ، خدای دیگری هم داریم؟» مورچه خندید و گفت: «نه نداریم، قوم ثمود با سنگ و چوب مجسمههایی ساختهاند و اسمشان را خدا گذاشتهاند. صالح هر چه به آنها میگوید خدا فقط یکی است گوش نمیدهند. برای همین با آنها قرار گذاشت که هر کدام از خدای دیگری چیزی بخواهد، صالح چیزی خواست که بتها نتوانستند انجام دهند، ندیدی مردم خاکی بودند؟» گفتم: «بله دیدم، تعجب هم کردم که چرا اینقدر خاکی هستند.» مورچه گفت: «آنها روی زمین افتادند و به بتها التماس کردند تا کاری که صالح خواسته را انجام دهند؛ اما بتها که به دست مردم درست شدهاند که نمیتوانند کاری بکنند. بعد صالح گفت: «نوبت شماست که از خدای من چیزی بخواهید.» آنها گفتند: «باید کنار کوه برویم.» بعد از صالح خواستند از دل کوه شتری سرخموی بیرون بیاورد که بچهای ده ماهه هم توی شکم داشته باشد.» به بچهام نگاه کردم و گفتم: «تو را میگوید عزیزم، هنوز به دنیا نیامده بودی که حرفت سر زبانها بود!» مورچه خندید و گفت: «مبارک باشد. اولین بار بود که میدیدم حیوانی به محض به دنیا آمدن، مادر میشود!» خندیدم و گفتم: «شاید هیچوقت دیگر هم این اتفاق نیفتد؛ چون این معجزهی خداست. راستی نگفتی چرا ترسیدی؟» مورچه گفت: « کوه یک دفعه لرزید، فکر کردم زمین لرزه شده است. همهی مردم به غیر از صالح، ترسیدند. بعد دل کوه شکافت و تو بیرون آمدی.» یک دفعه مورچهای بزرگ، روی سنگ آمد و داد زد: «تو اینجایی؟ همه جا را دنبالت گشتم، بازیگوشی بس است، باید برای زمستان آذوقه جمع کنیم، بدو!» مورچهی سرخ از من خداحافظی کرد و همراه مورچهی بزرگ رفت. بلند شدم. به طرف چشمه راه افتادم. آب خوردم. بعد خانههایی را دیدم. به طرفشان رفتم. مردم من را که میدیدند با ترس کنار میرفتند. من را نشان هم میدادند و هر کدام چیزی میگفتند. - این شتر صالح است. - چهقدر بزرگ است. - این همان است که یک روز آب چشمهیمان را باید به او بدهیم. - مگر این شتر چهقدر آب میخورد؟ - خب صالح گفت فردایش به همهیمان شیر میدهد. - خدای صالح گفته باید گوش کنیم و اِلّا عذاب میشویم. - تو چهقدر سادهای، عذاب دیگر چیست؟ چند وقتی کار من شد چرخیدن توی دشت و کوه و چرا کردن. یک روز در میان هم کنار چشمه میرفتم و آب میخوردم. همان روز هم به بچهام شیر میدادم؛ چون فردایش نوبت قوم ثمود بود که از شیر من بخورند. مردم طوری به من نگاه میکردند که انگار حق آنها را دارم میخورم. آنها فکر میکردند من زبانشان را نمیفهمم جلوی من راحت حرف میزدند؛ اما هیچ کدام جلوی صالح حرفی نمیزدند. - اینکه نمیشود آب چشمه را یک روز به این شتر بدهیم. - این شتر همه چیز را میخورد، میترسم خودمان گرسنه بمانیم. - باید کلکش را بکنیم. - بیخود از صالح چنین چیزی خواستیم! آخر شتر میخواستیم چهکار؟ آن هم شتری که هیچ کاری ندارد، جز خوردن علفها، سبزیهایمان و آب چشمهیمان. - چارهای نیست، باید تحملش کنیم. - نه آقاجان، من که میگویم بچهاش را بکشیم، گوشت شتربچه خیلی خوشمزه است. اینطوری شتر هم حساب کار دستش میآید. - نمیشود، مگر ندیدی صالح گفت عذاب میشویم. - عذاب؟ صالح، جادوگری است که میتواند از کوه شتر بیرون بیاورد، اما دیگر نمیتواند عذاب بیاورد. - بله، او فقط یک جادوگر است؛ همین. حرفهایشان ناراحتم میکرد. من چیزی نمیخوردم و آب هم به اندازهای میخوردم که روز بعد به خودشان شیر بدهم. تقسیمبندی آب هم فقط یک امتحان بود. خدا میخواست ببیند این مردم آیا واقعاً ایمان آوردهاند یا نه؛ اما انگار این مردم هنوز باور نداشتند. عدهی خیلی کمی به صالح و خدایش ایمان آوردند و بقیه دنبال فرصتی بودند تا من را بکشند؛ اما جای شکرش باقی بود که هنوز جرئت کشتن من را نداشتند. فقط توی گوش هم حرف میزدند و همهیشان از ترس اینکه مبادا عذابی که صالح میگفت درست باشد، از من فرار میکردند؛ اما بچهام را آنقدر سنگ زدند و اذیت کردند که یک روز از دستشان فرار کرد و به کوه پناه بُرد فکر کنم مادربزرگش که کوه بود او را در آغوش خود جای داد. خیلی ناراحت شدم و نمیدانستم باید چهکار کنم. یک روز کنار خانهی زنی که اسمش «مَلِکا» بود مشغول چرا بودم که دو زن وارد خانه شدند. ملکا آنطور که فهمیده بودم، آدم با نفوذی بود و همه از او حرف شنوی داشتند. ملکا به دو زن دیگر گفت: «نوبت ماست تا کاری کنیم؛ وگرنه قوم ثمود با حرفهای صالح از بین میرود.» یکی از زنها گفت: «مردهای شهر کاری از دستشان برنمیآید، آن وقت ما زنها چهکار میتوانیم بکنیم؟» ملکا خندید و با شیطنت گفت: «کاری که ما زنها میتوانیم بکنیم، هیچ مردی نمیتواند انجام دهد.» بعد به یکی از زنها گفت: «تو که چند وقتی است شوهرت مرده است، دوست نداری دوباره ازدواج کنی تا از تنهایی دربیایی؟» زن گفت: «چرا، اما هنوز مرد دلخواهم را پیدا نکردهام.» ملکا گفت: «اگر مردی پیدا شود که هم چهارشانه باشد و هم قوی که پول خوبی هم داشته باشد، حاضری با او ازدواج کنی؟» زن خندید و گفت: «اگر مهربان هم باشد که خیلی خوب است.» ملکا کمی آرام به زن گفت: «قداره بن سالف، همان مردی است که گفتم.» زن که از صدایش معلوم بود ترسیده است، گفت: «نه، او مردی زورگو و شرور است، همهی زنها از دستش ناراحتاند. مردم میگویند زنش را آنقدر زد که مریض شد و مُرد.» ملکا خندید و گفت: «تو با زن قبلیاش فرق داری، اما اگر هم نمیخواهی با او ازدواج کنی ایرادی ندارد، به او قول بده که زنش میشوی و برایش شرطی بگذار.» زن گفت: «او شرط و شروط سرش نمیشود!» ملکا باز خندید و گفت: «برای تو هر شرطی را قبول میکند، میدانم که چهقدر خاطرخواهت است. تازه همهی اینها یک کلک است.» زن که صدایش میلرزید، گفت: «چه نقشهای داری ملکا؟» ملکا گفت: «شرط، کشتن شتر صالح باشد. بعد که این کار را کرد، بهانهای بیاور و با او ازدواج نکن. من هم از تو طرفداری میکنم.» زن که هنوز میترسید، با اکراه قبول کرد. بعد ملکا به زن دیگر گفت: «تو هم دختر دم بخت داری، به دوست قداره قولش را بده، شرطش را هم همراهی با قداره تعیین کن، تو هم بعدش میتوانی زیر قولت بزنی و من هم نمیگذارم این کار انجام شود.» زنها انگار چارهای نداشتند و نمیتوانستند روی حرف ملکا حرفی بزنند و قبول کردند. بعد ملکا گفت: «حالا نشانتان میدهم که ما زنها هر کاری بخواهیم انجام میشود، مردها نمیتوانند روی حرف ما حرف بزنند.» از حرفهایشان خیلی ترسیدم. پیش صالح رفتم و با نگاهم به او فهماندم که چه اتفاقی دارد میافتد. صالح خیلی آرام بود. با همان آرامش نگاهم کرد. دلم قرص شد. به من فهماند که او همه چیز را میداند. خدا هم همه چیز را میداند. من مأمور شده بودم تا این مردم آزمایش شوند و باید به این امتحان خدا تن میدادم. خوشحال شدم که خدا به من اینقدر اطمینان کرده بود. آن روز بالأخره رسید. روز آب خوردن من بود و لب چشمه رفتم. چند مرد کنارم آمدند. بعد یک دفعه به من حمله کردند و هر کدام از طرفی به من چاقو زد. به کوه نگاه کردم و دلم به حال بچهام سوخت که به این زودی بیمادر میشد. فریاد زدم تا بچهام که در کوه بود حرفهایم را بشنود: «نترس عزیزم، خدا این مردم را عذاب میکند. من و تو شاید الآن بمیریم، اما اسممان را خدا توی کتابش میآورد و مردم همیشه داستان ما را میخوانند. خدا انتقام ما را میگیرد.» ناگهان حمله کردند و با یک ضربه پاهایم را قطع کردند که روی زمین افتادم. درد همهی وجودم را گرفت. خون زیادی از من میرفت که میریخت توی چشمه و چشمه سرخ شده بود. داشتم میلرزیدم. نگاه کردم به کوه که مادرم بود. کوه هم میلرزید. مورچهی سرخ آمد جلوی چشمم که دانهای توی دهان داشت. دانه را روی زمین گذاشت. توی چشمهای من نگاه کرد و گفت: «ما داریم خانهیمان را از اینجا میبریم. میدانی چرا؟» با همان درد گفتم: «به سلامتی، چرا؟» مورچه گفت: «ملکهی ما گفته که سه روز دیگر خدا این منطقه را با صاعقه و زمین لرزه نابود میکند، این آدمها همه میمیرند و هیچ کدامشان زنده نمیمانند، فقط صالح و چند نفری که به او ایمان آوردهاند، زنده میمانند. ملکهی ما میگوید که باید از اینجا دور شویم، اینها همهاش به خاطر توست.» با اینکه دیگر جانی نداشتم؛ اما آرام پرسیدم: «چرا من؟» مورچه گفت: «چون صالح گفته بود که اگر تو و بچهات را اذیت کنند، عذاب میشوند، حالا که بچهات را فراری دادند و هر چه گشتند پیدایش نکردند و تو را هم دارند میکشند، همهیشان تا چند روز دیگه میمیرند.» دیگر نمیتوانستم جواب بدهم. سرم را روی زمین گذاشتم و دیدم که مردها با چاقو آمدهاند بالای سرم تا سرم را ببرند. مورچه گفت: «اینها تازه میخواهند صالح را هم بکشند.» این را که گفت انگار جانی پیدا کرده باشم و بخواهم از صالح دفاع کنم، تکانی خوردم که مردها از ترس چند قدم عقب پریدند. مورچه گفت: «نترس، موفق نمیشوند؛ چون ملکهی ما گفته که قبل از اینکه صالح را بخواهند بکشند، عذاب میشوند، همهیشان سیاه میشوند و میسوزند و خانههایشان خراب میشود. باید از اینجا فرار کنیم. خوشحال شدم که دیدمت. کاش من هم یک روز بتوانم مثل تو کار بزرگی بکنم تا اسمم توی کتاب خدا بیاید! خداحافظ.» دانهاش را به دهان گرفت، شاخکهایش را برایم تکان داد و از آنجا دور شد. من هم دیگر چشمهایم روی هم رفت و همه جا برایم تاریک شد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 98 |