تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,290 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,209 |
یا علی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 7، دوره 30، خرداد -1389-351، خرداد 1398، صفحه 14-15 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67567 | ||
تاریخ دریافت: 21 آبان 1398، تاریخ پذیرش: 21 آبان 1398 | ||
اصل مقاله | ||
فاطمه ظهیری سالار، تمام استکانها را دانه به دانه با پودر رختشویی شسته بود. با دستمالهای نخی پاکشان کرده و خیلی مرتب توی سبدهای بزرگ چوبی گوشهی آشپزخانه، روی هم چیده بودشان و حسابی برق میزدند. سینیها را هم کنار استکانها گذاشته بود. سماور فلزیِ بزرگ را هم با شیشهپاکن، برق انداخته بود. آقای سلیمانی، خادم مسجد، با دیدن استکانها سرش را تکانی داد: «باریکلا، مرحبا به آقاسالار! سنگ تموم گذاشته...» داشتم قندها را از توی گونی میریختم توی کاسههای بزرگی که رضا از انباریِ مسجد آورده بود. - سلام. منتظر شنیدن جواب سلامم بودم. - من به سالار گفتم استکانها رو با پودر بشوره تا برق بزنن. مامانبزرگم همیشه عادت داشت ظرفها رو با آن بشوره. تازه با پودر ماشین میگفت... آقای سلیمانی هنوز هم داشت به استکانها نگاه میکرد. انگار نه انگار که داشتم حرف میزدم. - اسمم وحید است، پسرخالهی اشکانم. امشب میخوام... سینیها را برداشت، نگاهی کرد و دوباره گذاشتشان کنار سبد استکانها. - آقا یه نگاهی به این قندها بندازین، بسه؟ یا بازم بریزم توی کاسه؟ آقای سلیمانی دستمالی از توی جیبش بیرون آورد، عرق روی پیشانیاش را پاک کرد، سرش را تکانی داد و از آشپزخانه بیرون رفت. اصلاً انگار نه انگار که من هم توی آشپزخانه بودم، حتی جواب سلامم را نداد، اسمم را که گفتم، چیزی نگفت، تشکر هم نکرد، نگاهم نکرد، حتی یک کوچولو، حتماً از من خوشش نیامده بود. در برخورد اولمان، ته دلم یک جوری شد، کاش امسال مثل همیشه مراسم احیا مانده بودم محل خودمان! همش تقصیر اشکان بود. از بس که اصرار کرد ماندم خانهیشان. بقیهی قندها را خالی کردم توی کاسهها، دستم را زیر شیر توی سینک شستم و با پارچهی کنار سماور خشک کردم. اشکان و بقیهی بچهها حیاط مسجد را حسابی آب و جارو کرده بودند. اشکان چند تا گلدان شمعدانی به ردیف جلوی در ورودی چیده بود. داشتم از پشت پنجرهی آشپزخانه نگاهش میکردم. برایم دستی تکان داد: «وحید ببین خوب شده؟» سری تکان دادم. سالار و برادرش با یک جاروبرقیِ بزرگ آمدند توی آشپزخانه. - وحید داداش، اگه کاری نداری بیا بیرون تا اینجا رو هم یه جارویی بزنیم. الآنه که حاجآقا قادری بیاد. سه سوته باید همه چی ردیفِ ردیف باشه. کنار منبر به پشتی بزرگ قرمزی تکیه کردم. چند نفر جوان کتیبههای مشکی را دورتادور دیوارها میزدند. آقای سلیمانی رفته بود بالای چهارپایه و با سوزن تهگرد یک پارچهی بزرگ که با خط زیبا و درشتی رویش نوشته شده بود «یا امیرالمؤمنین» را روی پردهی برزنتی وسط مسجد وصل میکرد. به زور پارچه را با دستش نگه داشته بود و بستهی سوزنها را گذاشته بود بین لبهایش. انگار چهارپایه لق بود. آقای سلیمانی خودش را که تکان میداد، چهارپایه میلرزید. میخواستم از جایم بلند شوم و بروم کمکش، حداقل چهارپایه را نگه دارم. زانوهایم را جمع کردم. انگار به زمین چسبیده بودم. آقای سلیمانی دستمالش را از جیبش درآورد و عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. سالار و برادرش از توی آشپزخانه بیرون آمدند. چهارپایه بدجور تکان میخورد. نگاهم را به گلِ بوتههای قالی انداختم. از اشکان هم خبری نبود. کاش زودتر میآمد! میخواستم بروم خانهی خودمان، حتماً الآن بچههای محلمان توی مسجد برو بیایی راه انداخته بودند. ناخودآگاه دوباره به آقای سلیمانی نگاه کردم. کاش یکی از بچهها میآمد کمکش! دستهایم را گذاشتم روی زانوهایم، میخواستم سرم را بگذارم روی زانوهایم تا دیگر آقای سلیمانی را نبینم. در و دیوار مسجد سیاهپوش شده بود. یکی از جوانها، مفاتیحها و رحلهای قرآن را آورد و گذاشت کنار دیوار و با صدای بلندی گفت: «آقای سلیمانی، کمک نمیخوای؟» سرم را بلند کردم و با تعجب به پسرجوان نگاه کردم. خندید و آرام گفت: «ببخشید داد زدم! آقای سلیمانی گوشهاش سنگینه.» چشمم افتاد به کتیبههایی که به نام امیرالمؤمنین متبرک شده بود. هر چه توان داشتم در دستها و پاهایم جمع کردم، دستم را روی زانویم فشار دادم: «یاعلی!» به طرف چهارپایه رفتم، بلند گفتم: «آقای سلیمانی بزار کمکت کنم.» آقای سلیمانی لبخندی زد: «دست شما درد نکنه، خدا خیرتون بده! تازه اومدین این محل؟» بستهی سوزن تهگردها را توی دستم گرفتم و گفتم: «نه، بچهی این محل نیستم، پسرخالهی اشکانم، اسمم وحیده...» - آقاوحید، پس امسال احیا مهمون مسجد ما هستی... اجرت با آقا، عاقبت بخیر باشی! نصب پارچه که تمام شد آقای سلیمانی از روی چهارپایه، پایین آمد: «خوب شد آقاوحید، نه؟» نام امیرالمؤمنین با خط قرمز روی پارچهی مشکی زیباییِ خاصی به مسجد داده بود، آرام گفتم: «بله، خیلی خوب شده.» آقای سلیمانی سرش را تکانی داد: «چی گفتی؟خوب شده یا نه؟» خندهام گرفت، با صدای بلندی گفتم: «عالی، بیستِ بیست!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 74 |