تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,198 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,122 |
شوخی در جبهه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 10، دوره 30، خرداد -1389-351، خرداد 1398، صفحه 24-25 | ||
نوع مقاله: خاطره | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67570 | ||
تاریخ دریافت: 21 آبان 1398، تاریخ پذیرش: 21 آبان 1398 | ||
اصل مقاله | ||
حمیدرضا کنیقمی امدادگر موقعی که عملیات نزدیک میشد، تعدادی از بچهها را برای امدادگری انتخاب میکردند. محمد هم یکی از آنها بود که تازه به جبهه آمده و خیلی هم شوخطبع بود. به او گفتند: «بیا یک دورهی امدادگری ببین که اگر کسی زخمی شد، بتوانی او را پانسمان و مداوا کنی و یاد بگیری که چهطوری جلوی خونریزی را بگیری.» بعد او شد کمک امدادگر. گفت: «در این سِمَت باید چهکار کنیم؟» گفتند: «هیچی! تو کمک امدادگر هستی. اگر کسی زخمی شد، او را میخوابانید در برانکارد. امدادگر، جلوی برانکارد را میگیرد و تو هم که کمک امدادگر هستی، عقب برانکارد را میگیری.» محمد گفت: «خب، اگر ما بچرخیم، من میام جلوی برانکارد. آیا آنوقت میشم امدادگر و اون یکی میشه کمک امدادگر؟» اینجا بود که مربی و بقیهی بچهها زدند زیر خنده. اذان بیموقع در دوران دفاع مقدس، گروهی در جبهه بودند که کارشان تبلیغات بود. هر کدام از بچههای گروه تبلیغات، مسئولیت یک کاری را به عهده داشتند. رضا مسئول پخش اذان بود. مثلاً صبحها اگر ساعت پنج یا شش اذان صبح را میگفتند، رضا باید رادیو را جلوی بلندگو میگذاشت تا بچهها صدای اذان را بشنوند و از خواب بیدار شوند؛ البته بعضی از پیرمردها که آمده بودند جبهه، همیشه زودتر از اذانِ رادیو از خواب بیدار میشدند و با صدای بلند اذان میگفتند. یک روز موقع اذان صبح که رضا باید از بقیه زودتر بیدار میشد و رادیو را جلوی بلندگو میگذاشت، به خاطر خستگی زیاد شب قبل، خوابش برده بود؛ البته صدای اذان روی نوار کاست ضبط شده و آماده داشت؛ برای مواقعی که از اذان صبح یک یا دو دقیقه میگذشت، سریع بیدار میشد و نوار کاست را داخل ضبطصوت میگذاشت و جلوی بلندگو قرار میداد، اما آن روز ساعت هشت صبح از سروصدای بچهها و رفتوآمد ماشینها از خواب پرید. فکر میکرد یک یا دو دقیقه از اذان گذشته است. رفت ضبطصوت را آورد و نوار کاستی را که صدای اذان روی آن ضبط شده بود، داخلش گذاشت و جلوی بلندگو قرار داد. تمام بچهها تعجب کرده بودند که چرا الآن اذان پخش میشود؟ وقتی رفتند پیش رضا تازه موضوع را فهمیده بودند. همگی شروع به خنده کردند. حالا نخند، کی بخند! رضا هم که کمکم به خودش آمده بود، فهمید چه کاری کرده است، زد زیر خنده. معروف شدن در دوران جنگ، بچههایی توی جبهه بودند که به خاطر شوخطبع بودنشان، روحیهی زیادی به بقیه میدادند. حسین، یکی از این بچهها بود. هر وقت از حسین میپرسیدند: «برای چی به جبهه آمدهای؟» میگفت: «من روزی که پا گذاشتم به جبهه پنجاه درصدش به خاطر اسلام و خدا بود، سیدرصد برای شهرت آمدم که فرماندهی لشگر شوم، بیست درصد باقیمانده هم برای هواخوری آمدم. دوست دارم وقتی مجروح شدم، با عصا در خیابان راه بروم و مردم از من بپرسند: حسین، خدا بد نده، چی شده؟ من هم بگویم: توی جبهه پانصد تا عراقی مرا محاصره کردند. من هم از دست آنها فرار کردم. بعد به من تیراندازی کردند. دوست دارم وقتی هم شهید شدم آدمها برای تشییع جنازهی من بیایند و چند نفری هم زیر دست و پا زخمی شوند.» وقتی اینها را میگفت، بچهها به خاطر فشار خنده، هر کدام یک طرف میافتادند. اخلاق حسین جوری بود که هیچکدام از این حرفها بهش نمیآمد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 65 |