تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,246 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,150 |
شوخی با نامَحرم | ||
پوپک | ||
مقاله 16، دوره 26، تیر (300)، تیر 1398، صفحه 40-41 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2019.67621 | ||
تاریخ دریافت: 26 آبان 1398، تاریخ پذیرش: 26 آبان 1398 | ||
اصل مقاله | ||
نامههای من و مادربزرگم 4 مجید ملامحمدی مادربزرگ مهربانم، سلام! راستش بعد از هفتهها قولوقرار، ما امروز جمعه به کوهنوردی رفتیم. با دیدن کوهستان یادم آمد که زندگی شما در کنار کوه، چهقدر سالم و لذتبخش است. آن روز ما در راه، با گروهی از دختران و پسران دانشجو که کوهنورد بودند، روبهرو شدیم. من بودم و تعدادی از دختران مدرسه و خانم تیموری، مربیِ پرورشیمان. ما آرام بودیم؛ اما آن دانشجوها خیلی با هم شوخی میکردند و گاهی صدای خندهیشان، بلند بود. در گوشه و کنار ما چندتا از خانوادههایی که به بالای کوه میرفتند، از این کار آنها ناراحت بودند. بالأخره یکی از مردهای ریشسفید جلو رفت. مقداری شیرینی به آنها تعارف کرد و بعد، با مهربانی اشکال کار آنها را بهشان گوشزد کرد. او گفت: «شما مثل دخترها و پسرهای من هستید. من شما را دوست دارم. فقط یک حدیث از پیامبر مهربانمان به شما یادآوری میکنم و میروم.» ایشان فرمودهاند: «اگر مردی با یک زنِ نامحرم شوخی کند، به اندازهی هر کلمهای که گفته، خداوند سالهای زیادی او را در جهنم نگه میدارد.» برایم حدیث عجیبی بود. آن چند نفر ساکت شدند؛ بعد با خوشرویی و احترام به مرد ریشسفید گفتند: «ما اشتباه کردیم و نمیدانستیم کارمان درست نیست. مطمئن باشید. دیگر تکرار نمیکنیم.» بعد به راهشان ادامه دادند. آنها خیلی با ادب بودند. این بود. ماجرای تازهای که برای من اتفاق افتاد. دوستدار شما خیلی زیاد: سارا نوهی گلم، ساراجان، سلام! با خواندن نامهی تو یاد یک ماجرا افتادم. دختر که بودم، یک روز کوزهیمان را برداشتم و رفتم سرِ چشمه تا آب بیاورم. چندتا از دخترهای محله هم در آنجا جمع بودند. ناگهان پسر کدخدا سوار بر اسب، از راه رسید. سرِ چشمه نشست و شروع کرد به شوخی کردن تا ما را بخنداند؛ اما ما به او محل ندادیم و فوری کوزههای پر آبمان را برداشتیم و به سمت خانههایمان رفتیم. ما توی مکتبخانهی محله از ملّارقیه که معلم پیرمان بود، یاد گرفته بودیم که شوخی با نامَحرم، گناه دارد و خدای مهربان را ناراحت میکند. ملّارقیه به ما گفته بود: «در زمان امام باقرm در شهر کوفه مردی به اسم ابابصیر زندگی میکرد. او نابینا بود و هر روز به یک زن نامَحرم قرآن یاد میداد. او یک روز در کلاس خود، با آن زن شوخی کرد. بعد از مدتی وقتی برای دیدن امام باقرm به مدینه رفت، امام او را سرزنش کردند و گفتند: «شوخی تو با آن زن نامحرم گناه بود...» ابابصیر از خجالت سر به زیر انداخت و از کارِ نادرست خود توبه کرد. امام پنجم هم با مهربانی گفتند: «دیگر (آنکار) را تکرار نکن!» مادربزرگت: فخرالسادات | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 86 |