تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,444 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,382 |
اژدهای یکی یک دانه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 9، دوره 30، تیر (352)، تیر 1398، صفحه 6-7 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67624 | ||
تاریخ دریافت: 26 آبان 1398، تاریخ پذیرش: 26 آبان 1398 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای کتاب آسمانی حامد جلالی بین آدمها فقط یک نفر هست که بدون پدر به دنیا آمده و آن هم حضرت عیسی است. دو نفر هم هستند که بدون هیچ پدر و مادری به دنیا آمدند، آنها هم حضرت آدم و حوا هستند. بین حیوانات هم شترِ حضرت صالح، پدر و مادر نداشت و از دل کوه به دنیا آمد. آن شتر توانست مدتی زندگی کند؛ اما اینکه کسی بدون پدر و مادر به دنیا بیاید و فقط برای چند دقیقه زندگی کند، فقط من بودهام. راستی شتر حضرت صالح را کشتند؛ اما من نمردم، یک دفعه به دنیا آمدم و بعد هم یک دفعه غیب شدم. جالبتر اینکه شتر حضرت صالح، شبیه بقیهی شترها بود، آدمها هم که آدم بودند؛ اما من یکی یک دانه بودم و هستم. اسم من اژدهاست. دلیلی نداشت که برایم اسم انتخاب کنند. وقتی یکی یک دانه هستی و تنها اژدهای دنیایی، اسمت هم میشود اژدها دیگر. من همان اژدهایی هستم که چند بار برای چند دقیقه به دنیا آمدم و بعد هم سریع غیب شدم. من تنها اژدهای واقعی دنیا هستم. از ابتدای دنیا تا آخر دنیا موجودی به این نام نمیبینید. اصلاً توی دنیا چیزی به اسم اژدها خلق نشده است. من هم راستش شبیه مار هستم، اما ماری خیلی بزرگ که مثل مارهای کوچک سریع حرکت میکنم و هر چه را بخواهم میخورم؛ برای همین به من اژدها میگویند. توضیحش کمی سخت شد. راستش آنقدر داستان زندگی من عجیب و غریب است که هر طور بخواهم توضیح بدهم، باز هم یک جای کار نامفهوم میشود. پس بهتر است داستان را برایتان تعریف کنم. داستان از آنجا شروع میشود که درخت مُوردی کنار همهی درختهای بهشت زندگی میکرد. شاخههایش فصل بهار برگ در میآوردند، گل میدادند، گلها توی پاییز میوههایی آبی رنگ میشدند و توی زمستان هم بدون برگ و میوه میشد. یک روز حضرت آدم یکی از شاخهها را از درخت جدا کرد و به عنوان عصا توی دستهایش گرفت؛ اما این شاخه مثل بقیهی شاخهها که از درخت جدا میشوند، نمرد و خشک نشد، همیشه سبز ماند. وقتی حضرت آدم از بهشت بیرون آمد، عصایش را هم با خودش به زمین آورد. بعد از حضرت آدم، عصا به حضرت شیث رسید. همینطور دست به دست شد تا به حضرت شعیب رسید. از آن عصاها بود که انگار لوس شده باشد؛ همیشه دوست داشت دست بهترین آدم روی زمین باشد. وقتی حضرت موسی پیش شعیب چوپانی میکرد، به عصایی احتیاج داشت. شعیب به او گفت که برود توی انباری و یک عصا بردارد. از در که تو آمد، آن عصا فهمید که موسی از همان آدمهای خیلی خوب است و سریع خودش را جلو انداخت تا آن را بردارد. شعیب به موسی گفت که آن عصا را سر جایش بگذارد و عصای دیگری بردارد. موسی هم عصا را به انباری برگرداند و باز که خواست عصایی انتخاب کند، همان عصا توی دستهایش جا گرفت و باز شعیب او را برگرداند و برای بار سوم که آن عصا انتخاب شد، شعیب به موسی گفت که انگار خدا میخواهد که عصای یادگار پدران من، دست تو باشد؛ و عصا را به موسی بخشید. موسی هر روز عصا را دست میگرفت و دنبال گوسفندان میرفت. وقتی خدا به موسی گفت که پیامبر برگزیده است، آن شاخهی درخت مورد خوشحال شد. یک روز موسی ایستاده بود و توی فکر بود. دلش میخواست که بنیاسرائیل را از دست فرعون نجات بدهد؛ اما فرعون مسخرهاش کرده بود و از او خواسته بود تا معجزهای بیاورد که ثابت شود از طرف خدا آمده است. همینطور که فکر میکرد، خدا به او گفت: «چه چیزی توی دست راست توست؟» موسی گفت: «این عصای من است.» خدا گفت: «با آن چهکار میکنی؟» موسی گفت: «این عصای من است و به آن تکیه میدهم، شاخههای درختان را میتکانم و برای گوسفندان برگ میریزم، کارهای دیگری هم با آن انجام میدهم.» خدا به موسی گفت: «آن را روی زمین بینداز.» اینجا بود که من یک دفعه به دنیا آمدم. موسی عصا را روی زمین انداخت و عصا تبدیل به من شد؛ یعنی اژدها شد. موسی از اینکه یک دفعه اژدهایی به آن بزرگی میدید که روی زمین با سرعت حرکت میکند، ترسید و عقب رفت. خدا به موسی گفت: «نترس.» من روی زمین همینطور پیچ میخوردم و موسی با تعجب زیاد نگاهم میکرد. خوشحال بودم که به دستور خدا به دنیا آمدم و فکر میکردم که برای همیشه روی زمین میمانم و بعد از من اژدهایان زیادی به دنیا میآیند و نسلمان زیاد و زیادتر میشود؛ اما خدا به موسی گفت که من را بگیرد و همین که موسی گردن من را گرفت، دوباره همان شاخهی سبز مورد، در دستهای موسی بود. موسی با دقت به عصایش نگاه کرد. انگار خودش هم باورش نمیشد که یک تکه چوب، یک دفعه اژدهایی به آن بزرگی شده باشد. بعد خدا از موسی خواست که دستش را توی لباسش ببرد و بعد بیرون بیاورد. موسی همین کار را کرد. دستش را که بیرون آورد، دستش نورانی شد. خدا به موسی گفت که با این دو معجزه پیش فرعون برود. موسی به کاخ فرعون رفت و ابتدا دستش را توی لباسش کرد و وقتی درآورد دستش نورانی شده بود. فرعون و یارانش مسخره کردند و یک نفر داد زد: «اینکه کاری ندارد، جادوگران ما از این کارها زیاد بلدند!» فرعون گفت که موسی معجزهای از خدا بیاورد که همه شگفتزده شوند و باور کنند که او فرستادهی خداست. موسی عصایش را روی زمین سفید کاخ فرعون انداخت که باز من به دنیا آمدم و شدم اژدهایی بزرگتر از آنچه که قبلاً شده بودم. روی زمین کاخ با سرعت پیچ و تاب خوردم و حرکت کردم. دهان اطرافیان فرعون باز مانده بود و حتی فرعون هم با تعجب نگاهم میکرد. خوب که حرکت کردم و همه را ترساندم، موسی گردنم را گرفت و دوباره من به همان عصای قبلی تبدیل شدم. فرعون به جای اینکه به خدای یکتا، ایمان بیاورد، گفت: «این کار را جادوگران مصر هم بلدند. تو را به مسابقهای با ایشان دعوت میکنم تا ببینی که این کارها معجزه نیست و فقط سحر و جادوست!» روزی را مشخص کرد که همهی ساحران جمع شوند و موسی هم بیاید و با آنها مسابقه دهد. موسی از کاخ بیرون آمد و منتظر آن روز شد. بیشتر از موسی من بودم که انتظار میکشیدم تا باز به دنیا بیایم. از فرعون شنیدم که ساحران هم با چوبها و طنابهایشان اژدها درست میکنند و دوست داشتم اژدها دیگر را ببینم. فکر میکردم بالأخره به غیر از خودم، اژدهایانی دیگر هم پیدا شدهاند. دل توی دلم نبود. بالأخره آن روز رسید و دورتادور کاخ پر شد از ساحرانی که هر کدام توی دستشان چوب یا طنابی داشتند. فرعون مردم را هم به کاخ دعوت کرده بود تا همه رسوایی موسی را ببینند. موسی هم گوشهای ایستاد و فرعون، ساحران و مردم را نگاه کرد. به دستور فرعون همهی ساحران، چوبهای خشک و طنابهای باریکشان را روی زمین سفید کاخ انداختند. چوبها مارهایی قهوهای و سیاه شدند و طنابها به مارهایی سفید و رنگی تبدیل شدند. موسی انگار یک لحظه ترسید. خدا به او گفت که نترسد. من میدانستم که ترس موسی از مارها نیست. او حتماً ترسیده بود که مردمی که دارند این جادو را تماشا میکنند، باورش کنند. برای همین سریع عصا را روی زمین انداخت. اینبار من بزرگتر از دفعههای پیش ظاهر شدم و میان مارهای کوچک با سرعت حرکت کردم. خندهام گرفت. آنها مار نبودند و بیخودی این همه انتظار کشیده بودم. آنها همان چوبها و طنابها بودند که با چشمبندی، مارهای دروغی شده بودند. اگر مردم گولشان را نمیخوردند و با دقت نگاه میکردند، میدیدند که ماری در کار نیست، حتی با آنها حرف هم زدم؛ اما چوب خشک و طناب بیجان که حرف نمیزند تا جواب بدهند. همین موقع به دستور خدا دهانم را باز کردم و همهی آن مارهای دروغی را خوردم. تنهای تنها، بزرگ و با ابهت، وسط کاخ حرکت میکردم، دهان باز میکردم و میدیدم که مردم یکی یکی از ترس عقب میروند. ساحران با تعجب نگاهم میکردند. آنها خوب میفهمیدند که من جادو نیستم و این معجزهی خداست که یک تکه چوب را به اژدها تبدیل کرده است و اصلاً هم چشمبندی نیست. فرعون هم این موضوع را فهمیده بود؛ اما طوری نگاه میکرد که انگار اتفاقی نیفتاده است. بعد موسی گردن من را گرفت و من باز به همان عصا تبدیل شدم و این آخرین باری بود که من وارد این دنیا شده بودم. خوب یادم هست که ساحران به موسی و خدایش ایمان آوردند و فرعون هم همهیشان را تنبیه کرد. آنها به فرعون گفتند که او هم اگر با دقت نگاه میکرد و انصاف داشت، به خدای موسی ایمان میآورد. فرعون سرشان داد زد که دیوانه شدهاند و موسی فقط جادوگری قویتر از آنهاست. ساحران گفتند که موسی جادوگر نیست، امکان ندارد یک جادوگر بتواند با یک تکه چوب، اژدهایی واقعی درست کند. گفتند که آنها فقط میتوانند وانمود کنند که چوبشان مار شده است، ولی چوب موسی دیگر چوب نبود، دقیقاً اژدهایی بزرگ و با ابهت شده بود؛ اما فرعون باز هم ایمان نیاورد. من خیلی غصهدار شدم. دوست داشتم باز هم به دنیا بیایم، زندگی کنم، بچه داشته باشم و دنیا از اژدها پر بشود؛ اما نشد. آن عصا بعد از موسی به دست پیامبر دیگری افتاد و همینطور دستبهدست شد تا امروز که دست بهترین آدم روی زمین است. از آن به بعد شاخهی درخت مُورد عصایی شد که کارهای زیادی کرد؛ مثلاً به رود نیل خورد و رود نیل را از وسط شکافت تا بنیاسرائیل از وسط نیل فرار کنند و خیلی کارهای دیگر انجام داد؛ اما دیگر اژدها نشد. هنوز هم آن عصا سبز است؛ انگار که هنوز شاخهای چسبیده به درخت مُورد است. حالا دیدید که چه زندگی عجیبی داشتهام. فقط من بودهام توی دنیا که اینطور به دنیا آمدهام و به این زودی هم رفتهام. حالا با وجود من، میتوانید برای همه تعریف کنید که اژدها افسانه نیست و یکی توی دنیا وجود داشته است. آن هم من بودم و افتخارم این بود که معجزهی حضرت موسی بودم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 120 |