تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,238 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,147 |
فکر میکردم داستانهای قشنگ فقط در اروپا اتفاق میافتد | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 15، دوره 30، تیر (352)، تیر 1398، صفحه 20-21 | ||
نوع مقاله: گفت و گو | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67630 | ||
تاریخ دریافت: 26 آبان 1398، تاریخ پذیرش: 26 آبان 1398 | ||
اصل مقاله | ||
(مصاحبه با مظفر سالاری، نویسندهی «قصههای من و ننهآغا») سارا بهمنی ننهآغا در قفسهی کتابفروشی نشسته بود. همهی کتابها مثل کتابهای در قفسهی خانهی ما، قطار قطار به هم چسبیده بودند و فقط ننهآغا بود که به قفسه تکیه داده بود و همهجا را نگاه میکرد. تا به صندوق برسم توضیحات دربارهی نویسنده را خواندم. برایتان بگویم: «مظفر سالاری، داستاننویس، پژوهشگر و منتقد توانای یزدی است. او در مجموعه قصههای من و ننهآغا ماجراهای خاطرهانگیز دوران کودکی و نوجوانیاش را خیلی جذاب نقل میکند. چنانکه خواننده، خود را در فضای اصیل و صمیمی آن احساس میکند...» (متن جلد قصههای من و ننهآغا) پشت جلد هم در پنج خط من را شیرفهم کرد که حتماً کتاب را بخوانم. جانم برایتان بگوید، قصههای من و ننهآغا در 176 صفحه است. 24 عنوان دارد، یکی از یکی پر کششتر، مثل (تیفون و عم جزء، چوغورک، مهمان ناخوانده، کوفته و کبک، آنکه از حوض تاریکی بیرون آمد و...) راست راستش را بگویم، کتاب، خیلی صمیمی است و موقعی که میخواندم مغزم خنک میشد. بعد از این همه دیدن عکسها و مطالب اینستاگرام و درگیریهای ذهنیام، با خواندن خاطرههای سالاری مخم آرام گرفت. کمی هم به خاطرات کودکی برگشتم و اتاقم بوی گلاب گرفت. (در کودکیِ من، گلاب نقش کلیدی دارد) «امیرآقای» کتاب که در واقع خودِ آقای مظفر سالاری است، خرابکاریهایی میکند؛ اما از شانس خوش، مادربزرگی دارد که خیلی دلنشین راهنماییاش میکند. محیط یزد و اهالی محل هم در صمیمی بودن داستان بیتأثیر نیستند. قصههای من و ننهآغا از طنز بیبهره نمانده است و موقعیتهای طنزی خلق شده، خوب هم پرداخت شده است. با اینکه کتاب مطالب آموزنده و تربیتی دارد؛ اما نخنما نیستند که خواننده وسط راه بگوید آی چهقدر نصیحت، خودم بلدم! ـ کمی از خودتان بگویید. در یزد به دنیا آمدم. حادثهی مهمی به شمار نیامد. شاید زندگی و مرگم هم سروصدایی نداشته باشد؛ اما خوشحالم که مینویسم و داستانهایم را نوجوانان دوست دارند. خانوادهی شلوغی بودیم. ده نفر بودیم و بزرگترمان ننهآغا بود. از سوم دبستان عضو کانون پرورش فکری شدم. دوم دبیرستان بودم که انقلاب شد. در آن برهه مدرسهها تعطیل بود و من و جمعی از بچهها، از خداخواسته، صبح و عصر، جایمان کانون بود. در دورهی دبستان و راهنمایی، داستانهای قشنگی را که میخواندم، به سلیقهی خودم توی دفترهای بیست برگ و چهل برگ، بازنویسی میکردم. بعدها، دفترها بزرگتر و لوکستر شد. این دفترها را که گاهی تصویرهایی داشت، به دوستانم هدیه میدادم. از دورهی راهنمایی به روزنامهدیواری و بولتننویسی هم پرداختم که کار گروهی بود و لذتش بیشتر. محتوا با من بود و خط و صفحهآراییاش با دیگران. کلی هم در شهر و استان مقام آوردیم. دبیرستان که تمام شد، یک سالی بود جنگ شروع شده و دانشگاهها تعطیل بود. به طلبگی علاقه داشتم. رفتم طلبه شدم. در شهرمان روحانی خوبی بود به نام آسیدجواد حیدری. ظهرها میرفتم نماز ایشان. بین دو نماز موعظه میکرد که خیلی روی من و دیگران اثر داشت. میخواستم یکی شوم مثل او، که نشدم. نمیدانم حالا دقیقاً چی شدهام. بعد از چهار سال آمدم قم و 25 سال ماندم. کارمند دفتر تبلیغات شدم و در بخش فرهنگی هنری کتابدار شدم و با مجلههای سلام بچهها و پوپک همکاری کردم. هشت سال مسئول داستان این دو مجله بودم و به فراوانی داستان، نقد، نمایشنامه، فیلمنامه و مقالهی آموزشی نوشتم. جوایزی گرفتم. چند باری تهران و قم و یزد از من تجلیل شده است. رمان «شب صورتی» تازهترین رمانم است که در نمایشگاه کتاب امسال رونمایی شد و من هم بودم و صدتایی را امضا کردم و به دوستداران داستانهایم دادم. رمان «رؤیای نیمه شب» من به چاپ هشتادم رسیده و «دعبل و زلفا» به چاپ چهلم. ـ شما در قم زندگی کردهاید. کمکی به نویسندگی شما کرده است؟ تمام اتفاقهای خوبی که در زندگی من روی داد، در قم بود. در قم صاحب شغل شدم. کتابدار کتابخانهای شدم که کتابهای مورد علاقهام را داشت. با مجلات به طور حرفهای همکاری کردم و نوشتن را جدی گرفتم. با نویسندگان و شعرا و هنرمندان خوبی آشنا شدم. در کلاسهای مفیدی شرکت کردم. کارهایم مورد نقد و بررسی قرار گرفت. همهی اینها در قم اتفاق افتاد. به علاوه دوستان خوبی به دست آوردم. هجرت از شهرم برای من یکی که خیلی مفید بود! قم در قیاس با یزد، فعالیت فرهنگی بسیار بیشتری دارد و زمینه برای یادگیری و پیشرفت. ـ دورهای که در سلام بچهها بودید، بهتان خوش میگذشت؟ دورهی طلایی زندگیام بود. با همکارانی همدم و مأنوس بودم که اهل ادبیات و هنر بودند و دغدغهی کار مطبوعاتی داشتند. هر کس به جمع ما اضافه میشد، رشد میکرد و کارش بالا میگرفت. مجلات محفل خوبیاند برای پیشرفت نویسندگان، شاعران و تصویرگران. هم کتابخانه را داشتم و هم دوستانی همراه. جوان و سالم بودم و بدون هر حاشیهای سعی میکردم دوست و همکار خوبی باشم و رشد کنم و رشد دهم. بعید میدانم کسی از من در آن دوره، خاطرهی بدی داشته باشد. همه خوب بودند؛ اما آقای حسنزاده گوهر دیگری بود. به من میدان میداد و مثلاً وقتی دو داستان جریان سیال ذهنی نوشتم، تنها او بود که استقبال کرد و جنبههای هنری آن را برای بقیه توضیح داد. چنان در کتابخانه و مجله، پرکار بودم که گاهی میگفت: «اینقدر خودت را خسته نکن. نمیخواهم از پا بیفتی!» وقتم در محل کار به مطالعه و نوشتن و حرف زدن دربارهی نوشتن و کتاب و مجله میگذشت. اصلاً خسته نمیشدم. ـ تحتتأثیر کدام نویسندهها بودهاید؟ در هر دورهای و با هر کتاب خوبی به نویسندهای علاقهمند شدهام. تعدادشان خیلی زیاد است. مثلاً ژولورن و مارکتواین را در دورهی نوجوانی دوست داشتم. تولستوی را برای کتاب کودکی، نوباوگی و جوانیاش. الکساندردوما را برای غرش طوفان، چخوف، مارکز، موپاسان و کاترینمانسفیلد را برای داستانهای کوتاهشان. کاترینپاترسون، پائولافاکس، آستریدلیندگرن، جکلندن، دیکنز، اریشکستنر و رولددال را برای داستانهای زیبای نوجوانانهشان. از برخی نام نمیبرم که خوانندگان مجله پیش از وقتش به سراغ کارهایشان نروند. در مجموع تحتتأثیر کسی نیستم؛ هر چند موقع نگارش، آنچه از آنها آموختهام، به یاریام میآید. این روزها دنبال نویسندههایی میگردم که زبان داستانی پویا و متفاوتی داشته باشند. از ایرانیها در آن اوایل، کارهای عموزادهخلیلی را که در سروش نوجوان چاپ میشد، میپسندیدم. - موقع نوشتن قصههای من و ننهآغا چه احساسی داشتید؟ وقتی به سراغ خاطرات میروید و حافظهیتان را کندوکاو میکنید، چیزهایی از زیر گردوغبار گذشته، سر برمیآورد که کاملاً فراموشش کرده بودید. مثل این است که عکسی از دورهی دبستانتان را به شما نشان دهند که تا حالا ندیده بودید. این نوع کشف، در تونلها و راهروهای تنگ و تاریک گذشته، زیاد اتفاق میافتاد و خوشحالم میکرد. انگار به رگهای از طلا رسیده باشم. لذت دیگر این بود که سعی میکردم براساس خاطرهای داستان بسازم. نوع استفاده از تخیل برای داستانی کردن خاطره، برایم جالب بود. در مجموع سفر به گذشته مثل سفر به آینده، شگفتانگیز و جذاب است. خوشحال بودم که دربارهی ننهآغایم مینوشتم و او را به هزاران خواننده معرفی میکردم. این کار سبب زندگی دوبارهی او در دلها و یادها بود! - فکر میکنم کودکیِ خوشی داشتهاید. موافقید یا فقط در کتاب اینطور به نظر میرسد؟ نگاه من به هستی و زندگی، مثبت است. ما خانوادهی شلوغ و کمبضاعتی بودیم؛ ولی با وجود ننهآغا و پدر و مادرم، اگر چه فقر را لمس میکردیم، ناراحت و سرخورده نبودیم و فاصلهها رنجمان نمیداد. ننهآغا میگفت ما هم از نعمتهایی برخورداریم که دیگران ندارند. ننهآغا یکی از این نعمتها بود. تمام تابستانها را کار میکردم و زحمت میکشیدم و شندرغازی میگرفتم. تا دورهی راهنمایی کتوشلوار نداشتم. فقرمان همگانی و شایع بود. معلمها تنبیهمان میکردند. با بیماری و نداری دمخور بودیم؛ اما احساس فقر و ضعف نمیکردیم. عزتنفس داشتیم و سرمان را بالا میگرفتیم. - نوجوانان چه کنند که خاطرههای خوبی داشته باشند؟ باید زیر نظر بزرگترها تابستانها کار کنند و در خرید و کارهای بیرون از خانه مشارکت داشته باشند. زندگی امروزی نوجوانان که مسیری تکراری از خانه به مدرسه با سرویس است و اوقات فراغت و تفریحی ندارد، خاطرهی به درد بخوری هم ندارد. نمیگویم باید جنگی شود یا سیلی بیاید تا نقطهی عطفی در زندگی ایجاد شود، ولی میشود سفرها و کارهایی ترتیب داد که نوجوانان موقعیتها و فضاهای تازهای را تجربه کنند و خاطرهاش را به یاد بسپارند. - برای نویسنده شدن چه کنند؟ باید مرتب بنویسند. فقط با نوشتن است که مهارت در نوشتن به دست میآید. البته باید استاد و شیوهی آموزشی کارآمدی هم باشد که نوشتن به هدف برسد و استعداد و علاقه، هرز نرود. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 112 |