تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,407 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,356 |
خنده منده | ||
پوپک | ||
مقاله 9، دوره 26، مرداد (301)، مرداد 1398، صفحه 16-17 | ||
نوع مقاله: طنز | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2019.67799 | ||
تاریخ دریافت: 16 آذر 1398، تاریخ پذیرش: 16 آذر 1398 | ||
اصل مقاله | ||
ماجراهای آقای خوشخیال (پُز دادن) سیدناصر هاشمی پسر آقای خوشخیال از مدرسه آمد خانه، مستقیم رفت داخل آشپزخانه و گفت: «مامانجان، من امروز نمرهی 19 گرفتم.» مادرش گفت: «آفرین پسرم، میتوانم کلی جلوی فامیل پُز بدهم. حالا از چه درسی نمرهی 19 گرفتی؟» هوشنگ: «از املا 5، از ریاضی 8 و از انشا هم 6، که جمعاً میشود 19.» *** دختر آقای خوشخیال سوار دوچرخه بود و میخواست پُز بدهد. فرمان دوچرخه را رها کرد و داد زد: «بابا... بابا... منو ببین... بدون دست، بدون دست.» یکهو با صورت زمین خورد. بلند شد و دوباره داد زد: «بابا... بابا... منو ببین... بدون دندون.» *** توی اداره آقای خوشخیال و همکارها داشتند به همدیگر پُز میدادند. اولی گفت: «پسر من آر دی گرفته.» دومی گفت: «اینکه چیزی نیست، پسر من جیالایکس گرفته.» آقای خوشخیال که نفهمید همکارهایش چه میگویند، کمی فکر کرد و گفت: «پسر من هم سن ایچ گرفته.» *** پسر آقای خوشخیال کلاس اول بود. هی از خودش تعریف میکرد که ریاضی من خیلی خوب است. یکی از بچهها ازش پرسید: «اگر راست میگویی عدد «سی» را چهطور مینویسند؟» پسر آقای خوشخیال جواب داد: «خب یک عدد «سه» مینویسیم و بعد یک تشدید روی آن میگذاریم.» *** آقای خوشخیال یک آفتابه گوشهی حیاط دید، با چوب زد و آفتابه را شکست. ازش پرسیدند: «آفتابه را چرا شکستی؟» با عصبانیت گفت: «چون بیادب بود. دست به کمر ایستاده بود گوشهی حیاط و به من پُز میداد.» *** پسر آقای خوشخیال دوید پیش پدرش و گفت: «بابا... من یک هندوانهی کامل را تنهایی خوردم.» آقای خوشخیال گوش پسرش را گرفت و گفت: «پسر تو هیچ خجالت نمیکشی، یک هندوانهی بزرگ را تنهایی خوردی و آمدهای پُزش را میدهی؟ فکر بقیه نبودی؟» پسرک گفت: «چرا بابا، همهاش به فکر شما بودم که مبادا یکدفعه سر برسی!» *** دخترکوچولوی آقای خوشخیال در حالی که به در و دیوار پُز میداد، به پدرش گفت: «باباجان! من دیگر همه چیز را بلدم.» آقای خوشخیال پرسید: «از کجا میدانی دخترم؟» دخترکوچولو جواب داد: «آخه امروز معلممان گفت دخترجان! من خسته شدهام، دیگر نمیتوانم چیزی یادت بدهم.» *** آقای خوشخیال زنگ زد برای خرید بلیت ورزشگاه. فروشنده گفت: «ده تومانی میخواهی یا سی تومانی؟» آقای خوشخیال پرسید: «چه فرقی دارند؟» فروشنده گفت: «بستگی دارد کجا بشینی؟» آقای خوشخیال برای اینکه پُز بدهد، جواب داد: «ما بالاشهر میشینیم.» فروشنده با عصبانیت گفت: «منظورم این است که توی ورزشگاه کجا میخواهی بشینی؟ جایگاه ویژه یا معمولی؟» *** آقای خوشخیال با دوستانش در حال قدم زدن بود. سر چهارراه دختربچهای جلو او را گرفت و گفت: «گل میخری؟» آقای خوشخیال هم با غرور یک پنج هزار تومنی به دخترک داد و گفت: «به هر کدام از دوستانم یک شاخه گل بده.» دخترک گفت: «ببخشید، ولی شاخهای شش هزار تومان است. با این پولتان میتوانید فقط گلها را بو کنید.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 123 |