تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,397 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,341 |
نامههای من و مادربزرگ 5 | ||
پوپک | ||
مقاله 14، دوره 26، مرداد (301)، مرداد 1398، صفحه 26-27 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2019.67804 | ||
تاریخ دریافت: 16 آذر 1398، تاریخ پذیرش: 16 آذر 1398 | ||
اصل مقاله | ||
عکسهایِ عکاسباشی مجید ملامحمدی بحثمان سرِ بدیهای فضای مجازی بود که ناگهان فاطمهسادات رو به مادرش، عمهجان گفت: «نگاه کن مامان! به این میگویند اینستاگرام. این هم عکسهای آن! ببین موبایل غیر از خوبیهایش، بدیهای زیادی هم دارد که باید مواظب بود.» عمهجان که مهمان ما بود، خودش را روی مبل جابهجا کرد. عینکش را به چشمهایش زد و به صفحهی موبایل فاطمهسادات، خوب خیره شد. فوری نُچنُچ کرد و گفت: «وای! چه عکسهایی! چرا این خانمها حجاب ندارند؟ حتی پوشش بدنشان هم مناسب نیست. آدم که آلبوم عکسش را نشان غریبهها نمیدهد!» بندهی خدا، عمهجان خبر نداشت که توی شبکههای مجازی چه خبر است. آقایان و خانمها چه عکسهایی از خودشان میگذارند. اصلاً حساب آبروی خانوادهها را ندارند. وقتی پای آدمهای غریبه به این صفحهها باز شود چه اتفاقی میافتد؟! مادربزرگ مهربانم، چه خوب است که تو این صحنهها را نمیبینی. کاش حداقل بعضی از خانوادههای خوب که وارد این صفحهها شدهاند، مواظب باشند. من از این اتفاقها خیلی ناراحتم؛ اما شکر خدا سرم به کار درس و مدرسه و کتاب است. خیلی دوستت دارم، سارا هِی... سارای گلم! در زمان کودکی ما اینجور چیزها، خیلی کم بود. یادم میآید بچه که بودم، در محلهی ما یک دبستان سه کلاسه افتتاح شد. آقاجان به من گفت: «تو و خواهرت، زینبسادات دو سال در مکتبخانه درس خواندید. خوب است اسمتان را در این دبستان بنویسم تا با سواد بشوید.» خانمجان گفت: «من موافق نیستم. ما جواب بزرگترها را چه بدهیم!» راست میگفت، آن روزها بین مردم، نگاه بدی به مدرسه و کلاس داشتند؛ چون فکر میکردند آنجا دخترها را بیحجاب و بیدین بار میآورد؛ اما خُب اینطور نبود. بچهها خودشان حجاب داشتند و مراقب بودند. آقاجان شرط کرد که من مواظب حجابم باشم. من به مدرسه رفتم. معلممان یک خانم مهربان بود. مدیر مدرسه از آقاجان خواست که سه قطعه عکس از من به مدرسه بدهد. من تا به آنوقت عکس نینداخته بودم. آقاجان جا خورد و بالأخره زیر بار رفت. من و آقاجان به تهران رفتیم. سپس سر از یک عکاسی درآوردیم. در آن عکاسی تعدادی تابلو عکس روی دیوار بود. بعضی عکسها مربوط به زنها بود. آنهاحجاب نداشتند. آقاجان با دیدن عکسها ناراحت شد و گفت: «در تهران چهقدر آدمها در حال عوض شدن هستند.» عکاسباشی میخواست از من عکس بیحجاب بگیرد؛ اما آقاجان قبول نکرد. من عکس با حجاب گرفتم. مدیرمان با دیدن آن عکس تعجب کرد و گفت: «این بچه چرا روسری سر کرده؟» آقاجان علتش را گفت. مدیر هم مجبور شد آن عکس را قبول کند. راستی! آقاجان اگر الآن زنده بود و این فضاها را میدید چه میگفت؟ قربانت، فخرالسادات | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 75 |