تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,295 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,220 |
من عروسک نمیخواهم! | ||
سنجاقک | ||
مقاله 11، دوره 16، شهریور مسلسل174-1398، شهریور 1398، صفحه 26-27 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/sn.2019.67924 | ||
تاریخ دریافت: 24 آذر 1398، تاریخ پذیرش: 24 آذر 1398 | ||
اصل مقاله | ||
من عروسک نمیخواهم! مریم فولازاده امروز خانهی ما خیلی شلوغ است. یک عالمه مهمان به خانهی ما آمدهاند؛ ولی هیچکسی لباس گُلگُلی نپوشیده است. مادرجون روی پلّه نشسته است و شانههایش هی تکان میخورد. چادرش را روی صورتش کشیده و با کسی حرف نمیزند. فرفری را از روی تخت برمیدارم و میروم پیش مادرجون. سرم را زیر چادر مادرجون میکنم تا ببینم چهکار میکند آن زیر؛ امّا زیر چادر مادرجون تاریک است و چیزی نمیبینم. چادرش را کنار میزنم و میگویم: «مادرجون! داری چهکار میکنی؟» مادرجون دستمال کاغذی توی دستش را روی چشمهایش قرمزش میکشد و نگاهم میکند. یکدفعه سروصدا توی حیاط بلند میشود. چندتا آقا زیر یک جعبهی بزرگ را گرفتهاند و با صدای بلند گریه میکنند. بعد جعبه را روی زمین میگذارند. مامان صدایم میکند: «رقیهجان! بیا بابا اومده.» با خوشحالی فرفری را توی بغلم فشار میدهم و میدَوَم تا بابا را ببینم. دلم خیلی برای بابا تنگ شده است. روزی که بابا میخواست به سوریّه برود و مراقب حرم حضرت زینب(س) باشد، من را بوسید و گفت زود برمیگردد و برایم یک عروسک زیبا میآورد. هرچه توی اتاق را میگردم، بابا را پیدا نمیکنم. به مامان میگویم: «پس بابام کو؟» عمومصطفی دستم را میگیرد و جلو میبرد. توی همان جعبه، بابا را میبینم که چشمهای قشنگش را بسته است. کنارش مینشینم و سلام میکنم. بابا خوابیده و جوابم را نمیدهد. نمیدانم چرا همه گریه میکنند؟ مگر خوشحال نیستند که بابایم آمده است؟ با خوشحالی میخندم و فرفری را روی دستهای بابا میگذارم و میگویم: «بابایی! همین فرفری بسه. من دیگه عروسک نمیخوام. فقط قول بده حالا که اومدی، دیگه پیشم بمونی! آخه من خیلی دلم برات تنگ میشه. قول میدی؟» دستهای بابا سرد است و تکان نمیخورد. دستهایش را توی دستم میگیرم و دوباره میگویم: «بابا! به من قول مردانه میدی که همیشه پیشم بمونی؟» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 95 |