تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,180 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,103 |
معارف اسلامی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 13، دوره 30، مرداد (353)، مرداد 1398، صفحه 24-25 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67937 | ||
تاریخ دریافت: 24 آذر 1398، تاریخ پذیرش: 24 آذر 1398 | ||
اصل مقاله | ||
اگر دروغ بگویی... به مناسبت فرا رسیدن عید سعید غدیر محمدحسین فکور کتاب را برمیدارم؛ کتابی بزرگ، قدیمی و قطور. روی جلد آن نوشته شده است: شرح نهجالبلاغه. آن را باز میکنم و میخوانم: امیرمؤمنان(ع) روزی در شهر کوفه به میدان رَحبه آمد، روی منبر رفت و گفت: «ای مردم شما را به خدا قسم میدهم هر مسلمانى که روز غدیر خم، سخن پیامبر(ص) را شنید که فرمود: «من کنت مولاه فعلى مولاه؛ هر که من مولاى اویم، على مولاى اوست»، برخیزد و آنچه را که با دو گوش خود از پیامبر(ص) شنیده است، گواهى دهد.» سی نفر برخاستند. کتاب را میبندم و فکر میکنم به تاریخ، به آن روز که حضرت علی(ع) برای حق از دست رفتهاش یاران پیامبر را به شهادت میطلبید. اَنَس بن مالک از دل کتاب قطور تاریخ بیرون میآید. به او نگاه میکنم؛ اما اَنَس بن مالک با حسد و کینه به امام نگاه میکند و چیزی نمیگوید. کمی اینپا و آنپا میشود و نگاهش میرود به دوردست زندگیاش. روزی که از مکه میآمدند جلوی چشمانش زنده میشود. آن روز، قافلهی کوچک پیامبر همراه بود با قافلههای دیگر که همگی شهر مکه را پس از انجام مراسم حج ترک کرده بودند و زده بودند به راه، آن روز گرم... اَنَس بیشتر به فکر میرود. صبح آن روز به یادش میآید که صدای منادی پیامبر در شهر مکه پیچیده بود: «ای مردم به دستور پیامبر باید همهی حاجیان فردا صبح شهر مکه را ترک کنند. نباید کسی در شهر بماند.» حاجیها دست به کار بستن اسباب سفر میشوند. صبح از راه رسیده است. همهی شهر در جنبوجوش است. جمعیت از چهار سوی شهر روان شده است. مردم سواره و پیاده به راه افتادهاند. روز که بلند میشود دیگر کسی توی شهر نیست. شتران موکب پیامبر، در گرمای نفسگیر نیمروز، راه بیابان را با عجله میپیمایند. روز سوم که میرسد، ناگهان شتر پیامبر قدمهایش سست میشود. گردن درازش را میکشد، نالهای سر میدهد و میایستد. پیامبر به افق چشم میدوزد و بر پیشانیاش عرق مینشیند. فرشتهی وحی در مقابل چشمان پیامبر ظاهر میشود و میگوید: «به پروردگارت سوگند که از کردار همه خواهیم پرسید! مأموریت خودت را آشکارا بازگو کن! از مشرکان روی بگردان! ما شرّ مسخرهکنندگان را از تو دفع خواهیم کرد!» فرشتهی وحی میرود. کاروان بزرگ در بیابان خشک به حرکت درمیآید. خورشید قد میکشد و گرما میریزد. کاروانیان میروند و با چشمان خود که از زیر دستارهای سفید پیداست، بیابان را مینگرند؛ همه جا بیابان است؛ با بوتههای خشک خار که در زیر آفتاب داغ از حال رفتهاند. چیزی به نیمروز نمانده است. ناگهان از دور سیاهی چند درخت پیدا میشود و فریادی شنیده میشود: «به آب رسیدیم.» چند نفر دیگر فریاد میزنند: «اینجا غدیر خم است!» کاروان تندتر میراند. اسبان و شتران میتازند. هیاهو و گردوخاک از هر سو به هوا برمیخیزد. برکهی بزرگ آب در چشم کاروانیان پدیدار میشود. پیامبر به سلمان، مقداد و ابوذر میگوید: «زیر آن درختان و کنار آن برکهی آب فرود میآییم. به همه بگویید همینجا بمانند. نباید کسی از این منزل بگذرد! چند سوار را بفرستید تا رفتهها را بازگردانند! زیر درختان منبری بزرگ بر پا کنید!» صدای جارچیها از چهار سو بلند میشود: «در اینجا منزل میکنیم!» سیل اسبها و شترها به سوی برکه سرازیر میشود. برکه با چشمانی روشن به روی همگان میخندد. همه به مهمانی آب میروند و سر و روی به آب گوارای برکه میسپارند، سیراب که میشوند خیمهها افراشته میشوند. گروهی کوچک زیر درختان سدر میروند و سایبانی بزرگ برپا میکنند. از دور و نزدیک سنگهای کوچک و بزرگ را میآورند و روی هم میگذارند، جهاز شتران را هم روی سنگها میگذارند و پارچهای روی آن میاندازند تا منبری بزرگ درست شود. منبر که آماده میشود پیامبر از خیمهی خود بیرون میآیند و از آن بالا میروند. روی به مردم میایستند. تا دوردستها آدم نشسته است. پیامبر به چهرهی پسرعمویش علیبنابیطالب نگاه میکند، سپس با اشارهی دست او را میخواند. علی پیش میآید تا پای منبر میرسد. پیامبر دستور میدهد تا علی بالا برود. علی بالا میرود و یک پله پایینتر میایستد. مردم خاموش و بهتزده آن دو را مینگرند. پیامبر میگوید: «صدایم به همه میرسد؟» از آخر جمعیت صداهایی میآید. - ما نمیشنویم. پیامبر میگوید: «ربیعه که صدایش بلند است بایستد و حرفهایم را به گوش همه برساند.» سپس سخن میگوید: - خدای یگانه را سپاس میگویم، به بندگیاش اعتراف میکنم، خداوند به من دستوری داده است که میترسم اگر انجام ندهم عذابی کوبنده بر من نازل شود... خداوند به من دستور داده که به همهی مردم بگویم علیبنابیطالب جانشین من و پیشوای شما بعد از من است. هر کس با او مخالفت کند، ملعون است و هر کس دستور او را بپذیرد خداوند او را رحمت کند... سپس میگوید: «ای مردم پس از سخنان من بیایید و با او بیعت کنید و به ولایتش اقرار کنید.» روز غدیر، سخنان پیامبر، بیعت مردم، همه جلوی چشم اَنَس میآید. اَنَس به زمین خیره میشود و چیزی نمیگوید. امیرمؤمنان از منبر پایین میآید. به سوی اَنَس قدم بر میدارد. اَنَس از فکر دور و درازش بیرون میآید. لباسش را میتکاند و از جا برمیخیزد. امیرمؤمنان میآید و جلوی او میایستد: «هان اَنَس! چرا بر نخاستی و شهادت ندادی؟» اَنَس مِن مِن میکند: «من، من... ای امیرالمؤمنین، میبینی که، حافظهام از دست رفته است. پیر و فرتوت شدهام و چیزی را به یاد نمیآورم...» چهرهی مهربان امام در هم میرود: «اگر دروغ بگویى، امیدوارم خدا تو را به چنان مرضى مبتلا کند که عمّامه آن را نپوشاند!» امام میرود. ناگهان اَنَس احساس میکند پوست پیشانیاش مورمور میشود. بیاختیار دست به پیشانیاش میکشد، اما چیزی احساس نمیکند. جمعیت پراکنده میشوند. اَنَس هم راه میافتد. هنوز چند قدم نرفته، یکی میگوید: «چرا صورتت لکوپیس شده...؟» لبانش میلرزد و میگوید: «من؟ چیزی نیست.» و بیاختیار دست به صورتش میکشد... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 80 |