تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,369 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,313 |
اونیفورم قانون | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 15، دوره 30، مرداد (353)، مرداد 1398، صفحه 30-32 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67939 | ||
تاریخ دریافت: 24 آذر 1398، تاریخ پذیرش: 24 آذر 1398 | ||
اصل مقاله | ||
اونیفورم قانون نویسنده: هنری دوگوا مترجم: مجید عمیق «تانگو» با اضطراب در اتاق قدم میزد که با گلایه گفت: «من برای این کار ساخته نشدهام. این کار از دست من برنمیآید.» «میرول» جواب داد: «خفه شو، حرف نزن و خیلی زود این لباس را بپوش.» تانگو اطاعت کرد. میرول جثهای ضعیفتر از تانگو داشت؛ اما در عوض با هوش بود. وقتی میرول حرف میزد تانگو جرئت سرپیچی کردن نداشت. میرول رو کرد به او و گفت: «حالا دیدی؟ نگفتم بهت میاد. مگر نه؟ نگاه کن، سوت هم که داری.» تانگو چارهای جز اطاعت نداشت و همینکه داشت خودش را جلو آینه برانداز میکرد، جواب داد: «بد نیست.» بعد سینهی ستبرش را جلو داد و قبراق ایستاد. حتی «ایل» که کم حرف بود و همدست میرول، ترجیح داد سکوتش را بشکند و حرف بزند: «پسر! تو توی این لباس خیلی خوشتیپ شدی.» تانگو نگاهی به او انداخت و جواب داد: «آره، خوشتیپ شدم.» اونیفورم پلیس چنان به او میآمد که انگار ماهرترین خیاط پاریس برایش دوخته بود. از زیر نقاب کلاه چشمهای ریزهمیزهی تانگو برق میزدند. در لباس پلیس هم چشمهایش خیلی تیزبینتر میآمدند. میرول با کلافگی سر تانگو داد زد: «مثل آدمهای احمق به خودت زُل نزن و نیشت را ببند و خوب به حرفهایم گوش کن. کاری که تو میخواهی انجام بدهی از عهدهی یک آدم کودن هم برمیآید. اگر سعی کنی کاری ندارد.» تانگو با نارضایتی از جلو آینه دور شد. از چینهای پیشانیاش معلوم بود که فکرش ناراحت است و میخواهد حواسش را برای کاری متمرکز کند. میرول گفت: «ببین تانگو! تو فقط باید خیلی خونسرد و آرام در خیابان گشت بزنی، درست مانند یک مأمور پلیس واقعی. آنوقت اگر کسی از خانهای که داریم لختش میکنیم؛ صدایی بشنود با وجود تو شک نمیکند. تو تا زمانی که کارمان تمام نشده، باید به گشتزنی در خیابان ادامه بدهی. بعدش هم یکی- دو دقیقه بمان تا ما با خیال راحت از محل دور شویم. قرارمان همینجاست. خوب فهمیدی؟» تانگو که داشت خودش را دوباره در آینه برانداز میکرد، جواب داد: «کاملاً فهمیدم.» میرول به تانگو تشر زد و گفت: «زود باش راه بیفت!» تانگو از گشتزدن در خیابانی که میرول و همدستش ایل، برای سرقت انتخاب کرده بودند، میترسید و عصبی به نظر میرسید؛ اما جای هیچگونه نگرانی نبود. یکی از خیابانهای اعیاننشین پاریس بود و در زیر روشنایی کم نور گوشهی خیابان، تانگو میتوانست ببیند که چه خانههای مجلل و با شکوهی بودند. خانهای که قرار بود سرقت در آن انجام بگیرد، درست وسط یک مجتمع مسکونی و پشت یک دیوار که با پرچین حصار شده، واقع شده بود. میرول و همدستش از قبل این خانه را زیر نظر گرفته بودند و از وجود یک گاوصندوق فلزی دیواری در طبقهی بالای این خانه با خبر بودند. به نظر میرسید ساکنان این خانه اعتمادی به بانکها نداشتند؛ اما میرول گفته بود: «شاید پس از اتفاق امشب نظرشان تغییر کند.» تانگو در خیالاتش زندگی کردن در این خانهی با شکوه را تجسم میکرد؛ اما فکر این آرزوی دستنیافتنی در تصوراتش هم نمیگنجید. او هرگز چنین محلههایی را از نزدیک ندیده بود. تانگو در محلههای حلبیآباد پاریس زندگی میکرد. کارش هر از گاهی کیفقاپی یا باربری بود. هر چند وقت یکبار هم کاسهی گدایی دستش میگرفت. آدمهای پولدار ترسو وقتی او را سر راهشان میدیدند و هیکل گندهاش روی آنها سایه میانداخت، وحشتزده به او زل میزدند و توی جیبهایشان هر چه پول خرد داشتند به او میدادند. تانگو مشغول گشتزنی در پیادهرو بود و مسافتی را طی میکرد. پس از رسیدن به گوشهی پیادهرو، دوباره عقبگرد میکرد که در یکی از این رفت و برگشتهای گشتزنی متوجه دو نفر در سایهی پیادهرو شد که از پرچین دیوار بالا رفتند و در یک چشم برهمزدن غیبشان زد. آنها میرول و همدستش ایل بودند که برای سرقت میرفتند. در آن لحظه تانگو هیبتش در لباس پلیس را به خاطر آورد که جلوی آینه ایستاده و خودش را برانداز کرده بود. دوباره سینهاش را جلو داد و با گامهای سنگین و باوقار هر چه تمام به گشتزنیاش ادامه داد. او دستش را بالا برد و حرکت سلام دادن نظامی را امتحان کرد. حس خوبی بهش دست داد. پوزخندی زد و به راه رفتنش ادامه داد. مدتی نگذشته بود که درست موقع عقبگرد کردن، از گوشهی انتهای پیادهرو چشمش به یک افسر پلیس افتاد. دیدن این صحنه برایش کافی بود که اگر دوتا پا داشت، دوتای دیگر هم قرض کند و فرار کند. وحشت سر تا پایش را فرا گرفت. احساس میکرد که افسر پلیس یکراست به طرفش میآید. بدنش مثل یک تکه چوب خشک شده بود. کف دستهایش عرق کرده بود. تانگو سعی کرد خودش را نبازد و بر ترسش غلبه کند. در حالی که افسر پلیس نزدیکتر میشد و بیشتر از چند قدم با او فاصله نداشت، یکباره تانگو دستش را بالا برد و برایش سلام نظامی داد. افسر پلیس بر حسب معمول و خیلی عادی جواب سلامش را داد و از کنارش عبور کرد. تانگو از پشت سر به او خیره شد. بعد از خودش حسابی راضی بود و گفت: «آره، این من هستم. من سلام نظامی دادم و سلام من را جواب داد. از این بهتر نمیشود.» لحظهی با شکوهی برای تانگو بود. او دلش میخواست دوان دوان پشت سر افسر پلیس میرفت و بار دیگر دستش را بالا میبرد و برایش سلام نظامی میداد. تانگو با این حال خوب و حس عجیبی که داشت سینهاش را جلو داد و با گامهای سنگین و اینبار قبراقتر از قبل مشغول گشتزنی شد. وقتی به انتهای پیادهرو میرسید، درست مثل همهی مأموران پلیس روی پاشنههایش میچرخید و عقبگرد میکرد. تانگو کمی فکر کرد و گفت: «به نظرم از چهرهی متین و موقر من خوشش آمد. گمان میکنم کمتر مأمور پلیس مثل من در این شهر باشند.» بعد از چندبار گشتزنی، تانگو متوجه پیرزنی در گوشهی خیابان شد. او پیرزن را دید که دو- سهبار خواست از عرض خیابان رد شود که هر بار هم از ترس اتومبیلهای عبوری، با چهرهی نگران سر جای اولش برگشته بود. تانگو بدون آنکه حتی نگاهش به کیفدستی قلنبهی پیرزن بیفتد به طرفش رفت، جلویش ایستاد و برایش سلام نظامی داد و دستش را دراز کرد تا کمکش کند. پیرزن با نگاه محبتآمیزی به او گفت: «اوه! تشکر میکنم.» در خیابان از ترافیک خبری نبود؛ اما تانگو با غرور هر چه تمام دست دیگرش را بالا برد و انگار که با این کار میخواست از هجوم صدها اتومبیل به سمتشان جلوگیری کند و آنها را وادار به توقف کند، پیرزن را از عرض خیابان گذراند و به سمت دیگر برد. پیرزن بار دیگر از او تشکر کرد. - خواهش میکنم مادر! تشکر لازم نیست. وظیفهام را انجام دادم. و دوباره برای پیرزن سلام نظامی داد. تانگو با غرور پیرزن را که داشت دور میشد، نگاه میکرد. پیش از آنکه پیرزن کاملاً از او دور شده باشد، بار دیگر سرش را برگرداند و با لبخندی محبتآمیز باز هم از او تشکر کرد و تانگو سینهاش را جلو داد، محکم و استوار ژست گرفت و دوباره برایش سلام نظامی داد. تانگو به محل گشتزنیاش در پیادهرو برگشت. چند بار سلام نظامی را تکرار کرد. شور و شوق و احساس رضایت عجیبی تمام وجودش را فرا گرفته بود. اگر همهی شهر پاریس را زیرپا میگذاشتی، کمتر جایی را مییافتی که مانند محلی که تانگو در آنجا گشتزنی میکرد، قانون و نظم حاکم باشد. از گوشهی نیمهی روشن پیادهرو، غریبهای با حال و هوای پریشان و تلوتلو خوران به طرف تانگو آمد. او دستهایش را در هوا تکان میداد و با حالت تهاجمی و در حالی که عبارات گنگ و نامفهومی بر زبان میآورد، کمکم به او نزدیکتر شد. وقتی او متوجه تانگو شد، ابروانش را در هم کشید و بر سر تانگو فریاد کشید: «هی، تو دیگر کی هستی؟ پلیس شپشو!» تانگو از این حرکت توهینآمیز شخص غریبه شوکه شد و گفت: «زودباش از اینجا برو. زودباش از اینجا برو.» او که کاملاً مست بود، فریاد زد و گفت: «ای پلیس ترسو. تو فقط جثهات بزرگ است و مثل یک طبل تو خالی هستی. زورت فقط به من میرسد؛ اما با شیادها و کلاهبردارهای دانه درشت کاری ندارید!» خشم و عصبانیت سرتا پای تانگو را فرا گرفت و از شدت عصبانیت سر غریبهی مست دوباره فریاد زد. غریبه تف کرد روی زمین و با لحنی توهینآمیز رو کرد به تانگو و گفت: «تف به روی تو.» ناگهان تانگو خونسردیاش را از دست داد. صورتش از شدت خشم گلگون شده بود. او با دست نیرومندش یقهی غربیهی مست را گرفت، محکم تکانش داد و بدون آنکه بداند در این شرایط با او چه نوع رفتاری باید داشته باشد، کشان کشان به گوشهی پیادهرو رفت. غریبهی مست بسیار وحشت کرد و دست از ناسزاگوییهایش برداشت و سکوت کرد؛ اما تانگو که از شدت عصبانیت کاملاً از خود بیخود شده بود، جلو مجتمع مسکونی متوجه دو نفر شد که از دیوار پرچین پایین پریدند. او یکراست به طرفشان رفت. - شما احمقها، داشتید چه کار میکردید؟ میرول یواشکی و با لحنی عصبانی به تانگو گفت: «تو میخواهی همهی نقشههایمان را خراب کنی؟ کلهپوک!» و سیلی محکمی به تانگو زد. موجی از احساسات و عواطف به ذهن تانگو هجوم آورد. او به یاد افسر پلیس افتاد که جواب سلام نظامیاش را داده بود. به یاد پیرزنی افتاد که از او بابت رد کردنش از عرض خیابان تشکر کرده بود، همینطور او لحظهی باشکوهی را که در اونیفورم لباس در مقابل آینه خودش را برانداز کرده بود به یاد آورد. و همینطور او به یاد حرفهای رکیک و توهینآمیز غریبهی مست افتاد. او با خشم آمیخته با قدرت به خودش آمد. در حالی که میرول و همدستش هاج و واج و وحشتزده به تانگو خیره شده بودند، او چندین بار و پشت سر هم در سوت براقش دمید و گویی با این کار میخواست همهی پلیسهای شهر پاریس را به آنجا فرا خواند. تانگو با صدای بلند بر سر آنها فریاد زد: «ای شیادهای خبیث! ای دزدهای کثیف! من شما را دستگیر میکنم. من به نام قانون شما را دستگیر میکنم.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 83 |