تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,290 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,207 |
ملخهای گرسنه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 17، دوره 30، مرداد (353)، مرداد 1398، صفحه 36-37 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.67941 | ||
تاریخ دریافت: 24 آذر 1398، تاریخ پذیرش: 24 آذر 1398 | ||
اصل مقاله | ||
ملخهای گرسنه محمود پوروهاب به مناسبت بیستم ذیالحجه ولادت امام موسی کاظم(ع) سلام آقاعیسی، خسته نباشی! عیسی به طرف صدا برگشت، همسر پیرش بود. او کنار مزرعه ایستاده بود و سبدی هم در دست داشت. حتماً برایش غذا آورده بود. عیسی عرق صورتش را پاک کرد و لبخندزنان به طرف همسرش راه افتاد. - چرا زحمت کشیدی؟ یک ساعت دیگر کارم تمام میشد. خودم میآمدم خانه. زن که خیلی خوشحال بود، گفت: «خیلی وقت بود به مزرعه نیامده بودم. آمدم ببینم چه خبر است. واقعاً سرسبز و زیبا شده!» عیسی نزدیک و نزدیکتر شد و کنار همسرش ایستاد و گفت: «سرسبزتر و زیباتر هم میشود. بگذار بوتهها و سبزیها کمی دیگر قد بکشند، آنوقت یک وجب از خاک مزرعه را هم نمیبینی.» زن به مزرعه خیره شده بود. بوتههای خیار، خربزه و هندوانه پنجههای سبزشان را روی خاک پهن کرده بودند. نسیم میوزید و بوی سبزیهای تازه را در هوا پخش میکرد. او و همسرش به طرف سایبان رفتند و زیر سایهی آن نشستند. زن بقچهی غذا را از سبد بیرون آورد. توی بقچه نان و پنیر و خرما بود. چند لقمه نان و پنیر برای خودش و همسرش گرفت. زن از نگاه کردن به مزرعه سیر نمیشد. با لبخند گفت: «فکر میکنم اگر همینطور پیش برود امسال برداشت خوبی داشته باشیم.» عیسی با خوشحالی گفت: «من هم همینطور فکر میکنم. اگر درآمد محصول خوب بود، برای پسرمان عروسی میگیریم.» زن با شنیدن این حرف به صورت عیسی نگاه کرد و گفت: «راست گفتی، یک عروسی درست و حسابی! میدانی آقاعیسی؟ این آخرین آرزوی من است.» عیسی آهی کشید و گفت: «میبینی زن! همهی بچهها رفتند و این آخری هم به سلامتی سر خانه و زندگی خودش میرود و ما تنهای تنها میشویم.» زن خندید و گفت: «این حرفها را نزن آقاعیسی! بچهها هر کجا باشند پدر و مادرشان را فراموش نمیکنند. آرزوی من و تو خوشبختی آنهاست.» عیسی یک دفعه صداهایی شنید. گوش تیز کرد. زن پرسید: «چه شده؟» - صداهایی میشنوم. - چه صدایی؟! - نمیدانم، صدای شبیه بال و پر زدن پرندگان! فوری از سایبان بیرون آمد به اینسو و آنسو نگاه کرد. صداها دور بودند. همسرش نیز جلو آمد و کنارش ایستاد. ناگهان از طرف بیابان بوتههای بزرگ سیاه مثل ابر دیده شد. زن گفت: «آن چیست؟ دارد به اینطرف میآید!» صداها نزدیک و نزدیکتر میشد. عیسی وحشتزده به طرف سایبان دوید. چوب بلندی برداشت و فریاد زد: «ملخ! ملخ! ملخهای گرسنه. وای بر ما ملخها اگر بیایند!» درست بود. لشکری از ملخهای سبز و زرد کوچک و بزرگ به طرف مزرعهها حمله کرده بودند. اولین مزرعهی سر راهشان، مزرعهی عیسی بود. عیسی دیوانهوار فریاد میزد و دور خودش میچرخید. چوب را در هوا تکان میداد؛ اما ملخهای گرسنه آنقدر زیاد بودند که از دست عیسی کاری برنمیآمد. آنها توی مزرعه فرود آمدند. با پاهای ارّه مانندشان ساقههای سبزیها، شاخ و برگ خیار و خربزه را میبریدند و میخوردند. عیسی به اینسو و آنسو میدوید، نعره میزد و چوب را بر سر ملخهای گرسنه فرود میآورد؛ اما ملخها دست بردار نبودند. گروه گروه از راه میرسیدند. میخوردند و میخوردند میخوردند. عیسی عرقریزان و نفسنفسزنان توی مزرعه افتاد. دیگر توانی در بدن نداشت که با ملخها مبارزه کند. همسرش او را از زمین بلند کرد. - آقاعیسی بس کن! تو که حریف این همه ملخ نمیشوی. عیسی را به طرف سایبان کشید. عیسی باورش نمیشد. به زنش نگاه کرد. زن اشک میریخت. عیسی دیوانهوار بر سر و زانویش میکوبید. - خدایا، خداوندا! آخر چه گناهی کردهام که این بلا به من رسید. خدایا! اگر به من رحم نمیکنی به زن و بچهام رحم کن! زن سعی میکرد آرامش کند. - آقاعیسی صبر داشته باش. با گریه کردن و داد و فریاد که چیزی درست نمیشود. بیا برویم خانه، کمکم هوا دارد تاریک میشود. عیسی خسته و کوفته از جا بلند شد. آرام آرام به طرف خانه حرکت کرد. آنقدر غمگین و غصهدار بود که اصلاً نتوانست لقمهای شام بخورد. اصلاً نتوانست تا صبح بخوابد. همهاش فکر مزرعه و ملخها بود. ملخهای گرسنه انگار توی ذهنش راه میرفتند. کلهی سحر از خانه بیرون زد و به طرف مزرعه راه افتاد. وقتی به مزرعه رسید دیگر هوا روشن شده بود. از ملخها خبری نبود؛ اما دیگر چیزی برایش نمانده بود. انگار مزرعه تازه درو شده بود. غمگین کنار سایبان دراز کشید. با خودش گفت: «خدایا! با این بدبختی بزرگ چه کار کنم؟ چهقدر زحمت کشیدم. چهقدر برای این مزرعه خرج کردم. ملخها تمام زحمتهایم را در چند لحظه از بین بردند.» و آنقدر خستهی خسته بود که خوابش برد. خبر حملهی ملخها در همه جا پیچیده بود. امام کاظم(ع) از همه بیشتر نگران کشاورزان بود. امام صبح زود بعد از نماز همراه یکی از خدمتکارهایش از خانه بیرون آمد تا به وضعیت کشاورزان رسیدگی کند. عیسی زیر سایبان خواب بود که ناگهان صدایی شنید. کسی او را به اسم صدا میکرد. - سلام بر عیسیبن مغیث! عیسی چشم باز کرد. امام کاظم(ع) همراه خدمتکارش کنار او ایستاده بود. عیسی کمرش را گرفت و با زحمت از جا بلند شد و سلام کرد. - حالت چهطور است؟ عیسی با صدای غمگین و گرفته جواب داد: «ای فرزند رسول خدا! خودتان که میبینید. مثل کسی هستم که تمام مزرعهاش را درو کرده باشند. لعنت به این ملخها! سبزیها و بوتههای خیار و خربزه را پاک خوردند. حالا جواب زن و بچهام را چه بدهم. تازه میخواستم برای پسرم هم عروسی بگیرم. چه خوشخیال بودم من!» امام با مهربانی دستی بر شانهاش زد و پرسید: «چهقدر خسارت دیدهای؟» - ای فرزند رسول خدا! با آن دو شتری که فروختم و خرج این مزرعه کردم، صدوبیست دینار ضرر کردم. امام کمی دلداریاش داد و رو کرد به خدمتکارش و گفت: «به عیسی صدوپنجاه دینار به اضافهی دو شتر. تحویل بده.» بعد دست عیسی را با مهربانی گرفت و گفت: «ای پسر مغیث سی دینار اضافه بر خسارتی که دیدی به تو دادم.» چهرهی غمگین و پر چینوچروک عیسی ناگهان از خوشحالی درخشید. گیج شده بود. نمیدانست با چه زبانی از امام تشکر کند. چهرهی امام را بوسید و گفت: «آقا راضی به زحمت شما نبودم. شما همیشه موجب خیر و برکت هستید؛ اما خواهش میکنم برای من و این مزرعه دعا بفرمایید.» امام(ع) پا در مزرعه گذاشت. دستهایش را به آسمان بلند کرد و زیر لب برای او و مزرعهاش دعا کرد. بعد از دعا گفت: «پیامبر خدا حضرت محمد(ص) گفتهاند. زمینی که آسیب دیده رها نکنید.» عیسی گفت: «ای فرزند رسول خدا! ما هستیم و همین یک تکه زمین. مگر میشود آن را رها کرد. حالا که اینقدر به من لطف کردید قول میدهم از فردا دوباره این مزرعه را کِشت کنم. همیشه باید به خداوند امیدوار بود.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 90 |