تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,251 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,163 |
سرخ پوست بدون دست | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 30، شماره 354، شهریور 1398 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.70104 | ||
تاریخ دریافت: 29 خرداد 1400، تاریخ پذیرش: 29 خرداد 1400 | ||
اصل مقاله | ||
سرخپوست بدون اسب هادی خورشاهیان اوّل فروردین مدادم را دندان دندان کرده بودم، ولی هنوز چیزی به ذهنم نرسیده بود. قاسم مدادش را به طرفم دراز کرد و گفت: - این مداد منم با مدادتراشت تیز کن. با ناراحتی نگاهش کردم، مدادم را از دهانم درآوردم و گفتم: - مادر گفت بشینم از همین روز اوّل عیدی تا روز تولّدم فقط خاطرات خوبم رو بنویسم. قاسم لبخند زد و گفت: - پس بگو چرا مثل سرخپوست بدون اسب دور خودت میچرخی. خب حمیدجان ما خاطرهی خوبمون چی بود که مادر گفته بنویس؟ مادر رادیو را خاموش کرد و گفت: - گفتم حالا که موتور بابا خرابه نمیتونیم جایی بریم، بچّهم یه کم فکر کنه، فکرش باز بشه. بابا درِ هال را با سروصدا باز کرد و گفت: - حمید پاشو برو ببین صابر موتورساز درِ مغازهس یا ناپرهیزی کرده رفته عیددیدنی و ما رو امروز بدون موتور ول کرده به امان خدا. هفتم فروردین عید تا این جایش که اصلاً خوش نگذشته است. فقط چند جا رفتیم به رسم کوچکتریِ بابا از بقیه، بزرگترها به ما عیدی دادند که برگشتیم خانه و بابا آنها را از ما گرفت که بدهد به بچّهها و نوههای آنها وقتی آمدند بازدید پس بدهند. دایی مادر یا میخواست کلک بزند یا برای اینکه حرص بابا را دربیاورد، پول زمان شاه داد به عنوان عیدی. یکطوری پول نو از لای کتاب «ناسِخُ التّواریخ»ش درآورد و به هر کداممان سهتا داد که داشتیم ذوقمرگ میشدیم، ولی همانجا هم فهمیدیم پول به دردنخور داده است دستمان. بابا که پولها را دید، دم در که خداحافظی میکردیم به دایی مادر گفت: - خدا رو شکر پدر تاجدارتون واسه شما یه چیزی گذاشته اموراتتون بگذره! سیزدهم فروردین امروز هم تمام شد و هیچ اتّفاق خوبی نیفتاد. بابا از فردا باید برود دنبال یک کار تازه. پریروز آقااسماعیل گفته است کارگاه را قبل عید میخواسته تعطیل کند، ولی چیزی نگفته است تا عید کارگرها خراب نشود. یکی نیست بگوید خب مرد حسابی تو که اینقدر دهانت قرص است میگذاشتی فردا این خبر را به کارگرهای بدبختت میدادی که سیزدهبهدر زن و بچّهی بیچاره و بدبختشان خراب نشود. قرار بود زری سبزه گره بزند، ولی آقااسماعیل زحمت گره زدن بخت همهی ما را دیروز کشیده بود. بیستویکم فروردین بابا امروز یک کار جدید پیدا کرد. شب با یک کیلو سیبزمینی آمد و به مادر گفت: - نرجس امشب باید جشن بگیریم. با دوتا تخممرغ، یک کوکوسیبزمینی مشتی بده بزنیم توی رگ. مادر غُرغُر کرد و گفت: - جشن میگیریم خوشیش واسهی تو و بچّههاته، حمّالیش واسه من. زری گفت: - مامان من به خدا خیلی درس دارم. بعدشم خیلی کمک میکنم که. مادر رفت سراغ پوستکندن سیبزمینیها و گفت: - بیکاری، سیبزمینی. میری سر کار، سیبزمینی. تو که میخواستی جشن بگیری لااقل یه نوشابهای هم میخریدی. بابا گفت: - نوشابه رو سر برج خودشون با حقوق واریز میکنن زن. اینقدر جوش نزن. بذار دلمون به همین خوش باشه. دنیا وفا نداره. دیدی همین امشب دراز به دراز افتادم تخت خوابیدم تا صبح. این بامزهترین حرفی بود که امروز شنیدم. بقیهاش از این هم بیمزهتر بود. دوّم اردیبهشت از مدرسه که داشتم میآمدم، توی پارک یک پسر و دختر اندازهی قاسم روی نیمکت نشسته بودند. آقامسعود پسر آقایداللّه رفت با موتور جلویشان ایستاد. من هم از روی کنجکاوی مسیرم را کج کردم و رفتم نزدیکشان. آقامسعود گفت: - من که میگم حرف من رو گوش کنین و برین دنبال کارتون آقاپسر. بعد رو به دختر کرد و گفت: - همشیره شمام برو خونهتون. خوبیت نداره توی سرمحل. پسر گفت: - ما قصد ازدواج داریم. آقامسعود لبخند زد و گفت: - خب عموجون شما که باباتونم هنوز به سنّ ازدواج نرسیده از بس ماشااللّه جوونه. دختر که انگار جرئت پیدا کرده بود، گفت: - اصلاً شما آژانی؟ من نخواسته باشم چادر سرم کنم باید از شما اجازه بگیرم؟ آقامسعود گفت: - دربارهی چادر وقتی به سنّ تکلیف رسیدی حرف میزنیم داییجان. دختر کیفش را برداشت و با عصبانیت رفت. پسر هم از آنطرف راهش را کشید و رفت. آقامسعود گفت: - حمیدجان سوار شو برسونمت. سرپا گوش واستادی واریس میگیری. یازدهم اردیبهشت قاسم سرش را آورد نزدیکتر و گفت: - زری بفهمه پوست از سرت کندهست. مثل سرخپوستایی که آمریکاییا پوست سرشون رو میکندن. کمی مکث کرد و ادامه داد: - البته یادم نرفته تو سرخپوست بدون اسبی و قبل از همه گیر میافتی. دوباره مکث کرد و صدایم را درآورد: - خب جون بکن و حرفت رو بزن. چیه این راز زری؟ قاسم گفت: - راستش هیچ رازی در کار نیست. فقط میخواستم یه کم بهت هیجان تزریق کنم قوّت بگیری. بیستوسوّم اردیبهشت مادر هم عجب کاری داد دست من. خب من از کجا خاطرهی خوب و خندهدار از خودم دربیاورم. من که هیچ، توی کلّ سرمحل هم خاطرهی خوب و خندهدار وجود ندارد. بتوانم تا روز تولّدم دهتا خاطره درست کنم، میشوم بهترین نویسندهی دنیا. اصلاً خاطره را باید از خودم دربیاورم. مردم از کجا میدانند خاطرهی خودم نیست. اصلاً الآن یک دانهاش را درست میکنم. یک ساعت پیش اقدسخانم آمد دمِ درِ حیاط و از همانجا داد زد: - نرجسجان، خواهر بدو بیا داداشت از خارجه زنگ زده خونهی ما میخواد براتون پول خارجی حواله کنه. بدو خواهر تا پول تلفنمون زیاد نشده و آقایحیی دمار از روزگار صاحب بچّه درنیاورده. خب این هم یک خاطرهی خوب الکی. کی میداند، من اصلاً دایی ندارم که حالا رفته باشد خارج یا نرفته باشد؟ اوّل خرداد معلوم نیست امسال چه بلایی سر امتحاناتم بیاید؛ البته بلا سر من میآید؛ وگرنه امتحانات که آنقدر سریع میآیند و میروند که کسی فرصت نمیکند به آنها بگوید بالای چشمتان ابروست، چه برسد بلایی هم سر آنها بیاورد. دیروز آقای بازوبندی را توی صف نان دیدم. تا چشمش به من افتاد، گفت: - قطب الدّینی تو الآن باید سر درس و امتحانت باشی. زبان و نذار واسه شب امتحان پسر. آقایوسف از کنار تنور گفت: - آقا نگران نباش! بچّههای این دوره زمونه زبونشون خوبه. فلفل نبین چه ریزه. چهقدر زبون میریزه. آقای بازوبندی گفت: - شما بیا جاش امتحان بده که ماشااللّه انگار از همه خوش سر و زبونتری. سیزدهم خرداد فکر کنم دارم یکی یکی امتحانها را به هر بدبختی و تقلّبی هست از جلوی پایم برمیدارم. اگر این چند تا امتحان باقیمانده را هم به مدد تلاشهای شبانهروزی برای پیدا کردن راههای جدید تقلّب، از سر بگذرانم، تابستان راحتی خواهم داشت و مجبور نمیشوم دائم ادای درس خواندن برای تجدیدیها را از خودم دربیاورم. امروز کمی مانده بود دستم رو بشود. داشتم تقلّب میکردم که مراقب آمد بالای سرم و چند ثانیه به ورقهام خیره شد و گفت: - تقلّب نکن. قلبم آمد توی دهانم. داشتم بدبخت میشدم. سرم را بالا بردم و مظلومانه گفتم: - ما آقا؟ به خدا ما تقلّب نمیکنیم. مراقب سری تکان داد و گفت: - تقلّب میکنی دیگه. جواب سؤال اوّل رو نوشتی نارضایتی مردم و فساد اطرافیان و خستگی سربازان و کمبود آذوقه. بعد همین و با جابهجا کردن، جلوی سؤالهای بعدیام نوشتی. لااقل از روی دست خودت تقلّب نکن پسرجان! هفدهم خرداد بابا گفت: - یه چیزی گفته واسه خودش تو رو اذیت کنه بچّه. تو دقیقاً سیویک شهریور به دنیا اومدی. نشون به این نشون که چهار صبح بود. انقلابم نشده بود. منم به جای موتور، دوچرخه داشتم. زری زد زیر خنده و گفت: - آره نشونی که درسته. مادر سینی چای را گذاشت وسط و گفت: - نه که داداشت یه جوری شناسنامه میگیره واسه بچّههاش که قبل مهر باشه و طفلکیا یه سال از مدرسه عقب نیفتن، واسه همین کاظم فکر کرده شناسنامهی حمیدم مثل شناسنامهی خودشه. بابا سینی چای را کشید جلوی خودش یک نفر و گفت: - باز تو یه بهونهای پیدا کردی بزنی توی سرِ مال اوّل صبحی. نهم تیر مادر از صبح یک بند به گرما گیر داده بود. موقع ناهار بابا گفت: - باز من چه اشتباهی کردم از سر صبح زبونت بیکار وانستاده؟ مادر گفت: - من امروز چیزی گفتم به تو؟ بابا گفت: - به من نگفتی، ولی به گرما که گفتی. مادر گفت: - گرما داداشته قدیرخان؟ الآن بهت برخورده؟ خب اگه برخورده پاشو برو دنبال کار. بابا گفت: - باز از دندهی چپ بلند شدی زن. مگه کار دست منه برم دنبالش. حجرهداراشم الآن بیکارن. من که کارگر کارگاه و کارخونه و سر گذرم. زری قابلمه را داد دستم و گفت: - بپر برو خونهی یکی که توی یخچالش یک کاسه یخ پیدا میشه و گردنت رو کج کن تا ببینیم کِی یخچالمون درست میشه. بابا از سر سفره بلند شد و گفت: - واسه چی سفره انداختین وقتی هنوز یخ نگرفتین؟ واسه چی گردنش رو کج کنه؟ تو هم داری میشی عین مادرت. به داداشت بسپار واسه شب عقد تو هم یک کاسهی اضافه یخ بگیره؛ چون تا اون موقعم یخچال رو درست نمیکنم. به من تیکّه میندازه چشم سفید. بیستوسوّم تیر ابوالفضل برای بار هفتم زد به شیشه. پنجره را باز کردم و سرم را بردم توی کوچه و گفتم: - خب شاید نمیخوام بیام که به روی خودم نمیارم. الآن اگه به جای من مادرم پنجره رو وا می کرد چی میگفتی بهش؟ ابوالفضل رفت سوار دوچرخهاش شد و گفت: - خب نیا. مگه کسی منّتت رو میکشه میگه تو رو خدا بیا بریم دوچرخهسواری. بد کاری میکنم میام دنبالت از زندگی لذّت ببری. تو برو همون موتور بابات و دستمال روغنی بکش نو بشه. اگه مادرت پنجره رو وا میکرد لابد همونی رو میگفتم که تو به مادرم میگی وقتی سنگ میزنی به شیشهی خونهمون اندازهی کُلمن آب. بیستونهم تیر بابا توی حیاط گوشم را رها کرد و رفت سراغ حوض آب. قاسم که در رفت و احتمالاً امشب را باید گرسنه روی پشتبام بخوابد. میایستاد بابا گوشش را بپیچاند همه چیز تمام میشد. بابا یکریز به خودش بد و بیراه میگفت که مادر دستهایش را از توی تشت لباس درآورد و گفت: - چهکار کنن پس؟ فوتبالم بازی نکنن بخت برگشتهها؟ دوچرخه که براشون نمیخری. تلویزیونم که نداریم. خودت بودی چهکار میکردی؟ بابا وضو گرفت و انگار کمی آرام شده باشد با لحنی معمولی گفت: - باشه، عصر که رفتم واسه خودم تلویزیون بخرم، نفری یکیام برای اونا میخرم. هفتم مرداد بابا با سروصدا موتورش را آورد توی حیاط. یکطوری آمد که یعنی کار خیلی مهمّی کرده است و باید برویم کفشها و جورابهایش را هم از پایش دربیاوریم. زری که جلوی درِ هال دراز کشیده بود تا باد بخورد به صورتش، جیغ کشید و مثل الاکلنگ که یکی یک طرفش را یک دفعه خالی کند، از جا پرید و پابرهنه دوید توی حیاط. خب معلوم بود بابا واقعاً کار مهمّی کرده است. من و قاسم و مامان هم رفتیم روی بهارخواب. بابا موتورش را همان دم در جک زد. پنکهی سبز خوشگلی را از ترک موتورش باز کرد و گفت: - دیگه برین لذّت دنیا رو ببرین. جلوش دراز بکشین باباتون رو باد بزنین. به خودم گفتم قدیرخان امروز دیگه به هر قیمتی هست باید واسه زن و بچّهت یک پنکه بخری برشته نشن. پانزدهم مرداد چشم که باز کردم دیدم بابا بالای سرم ایستاده است و دارد یکطوری نگاهم میکند، انگار حقّش را خوردهام. با ترس از رختخواب بیرون آمدم و منتظر بودم بابا حرکت خصمانهای نشان بدهد که نداد. سلام کردم و منتظر بودم چیزی بگوید، ولی بابا هیچ چیزی هم نگفت و رفت سراغ کتری روی چراغ علاءالدّین و قوری را از روی کتری برداشت و گفت: - پاشو تا جات رو نگرفتن برو توی صف نفت. باز خوبه تابستونه؛ وگرنه با این تنبلی شما دوتا میمردیم از سرما. تا گفت صف نفت، معنی نگاهش را فهمید. معلوم نبود کِی بلند شده بود و توی صف نفت جا گرفته بود. باعجله بلند شدم و دویدم سمت حیاط که بروم توالت، ولی بابا فکر کرد دارم میروم صف نفت که گفت: - عجله نکن. فعلاً قاسم رو گذاشتم اونجا. مرادنفتی گفت تا شب نفت نمیاد. تا شب وقت داری سرپا وایستی. همان روی بهارخواب وا رفتم و اصلاً یادم رفت چرا دارم میدوم توی حیاط. بیستودوّم مرداد امروز اتّفاق خوبی نیفتاد، ولی اتّفاق هیجانانگیزی افتاد که دل مادر را به قول خودش خنک کرد. سر شب عمو و زنعمو آمده بودند شبنشینی. مادر وقتی بالأخره کارش تمام شد و همهی میوههای توی آشپزخانه را هم گذاشت جلوی عمو و زنعمو گفت: - خونهی ده رو باید اجاره بدیم، حالا که خدابیامرزا مُردن و کسی هم از خودمون نمیره اونجا زندگی کنه. عمو به مادر گفت: - چی میگی زنداداش؟ اجاره چیه؟ کی میره توی اون ده بیآب و علف زندگی کنه که اون خونه رو بدیم اجاره، بزنیم به زخمای شما؟ بابا به مادر چشم غُرّهای رفت و به عمو گفت: - به هر حال اون خونه مال همهس. بده اجاره به زخم خودتم بزن. اگه تو تونستی توش گوسفند بریزی، لابد بقیهم میتونن بریزن و یه چیزیام سر برج بدن به آدم. زنعمو یک ضرب مثل وزنهبردارها بلند شد و گفت: - خب از اوّل همین رو بگین. چشمتون دنبال اون دوتا بز مریض ماست توی اون خرابه. باشه خودم میرم سر برج ازشون اجارهی ماه رو میگیرم. پاشو بریم مرد که تنورش رو تو روشن کردی نونش رو داداشت میخواد بخوره. آنها که با ناراحتی رفتند، مادر گفت: - دلم خنک شد. بیست سال بود نتونسته بودم این جوری کفریش کنم. دوّم شهریور تا چشم به هم زدم شهریور هم آمد و هنوز نیامده، انگار جایی کار فوری فوتی داشته باشد، تندتند میخواهد برود. شهریور هم یک جورهایی مثل تعطیلات عید است که تا چشم به هم میزنی، میآید و میرود. از شعبدهبازها هم دستش تندتر است بیمعرفت. یک ساعت پیش مادر به بابا گفت: - به نظرم این روزا که کارخونه مواد اوّلیه نداره، پاشو برو یه جایی کارگری کن یه لقمه نون داشته باشیم واسه شب. بابا نگاه دلخوری به مامان انداخت و گفت: - یهجوری حرف میزنی انگار من مواد اوّلیه وارد نمیکنم کارخونه تعطیل بشه. خب نشده دیگه. مادر گفت: - به کارخونه چهکار دارم من الآن. میگم حالا که ما رو تابستون جایی نبردی، لااقل پاشو برو دنبال یه لقمه نون. بابا بالأخره ده دقیقه بعدش بلند شد، لباس پوشید و گفت: - نون خوب میخوای؟ حلال باشه یا حروم؟ مادر گفت: - نون کارگری اونقدر نیست که نگران حروم بودنش باشم. حالا خوبه نمیخوای نونوایی بزنی. بابا دم در گفت: - من سلیمان نبی هم که باشم تو یه چیزی واسه گفتن پیدا میکنی. حالا ببین اگه نگفتی من سوار این قالی نمیشم، چون کار تبریزه نه کرمون. چهاردهم شهریور مادر سفره را پهن کرد و گفت: - زری! زری! کجایی کمکم کنی؟ من زود بلند شدم و گفتم: - من کمک میکنم. قابلمه رو بیارم؟ مادر لبخند زد و گفت: - اون باید بیاد مادر؛ وگرنه مگه سفره پهن کردن واسه پنج نفر کمک میخواد؟ قاسم خودش را کشید کنار سفره و گفت: - سفره فقط سفرهی هیئت. صد متره. زری از توی اتاق آمد بیرون و گفت: - قشون داره میاد یا هیئت دولت که نمیذارین زری دو دقه به آیندهش فکر کنه؟ من و قاسم زدیم زیر خنده و قاسم گفت: - آینده رو خیلی با کلاس گفتی. به بابا میگم برات یکی بخره. سیویکم شهریور از صبح همه به دست و پا افتاده اند، ولی برای این نیست که برای من تولّد بگیرند. تا حالا برای کی تولّد گرفته اند که من دوّمیاش باشم؟ امروز صبح فکر میکردم امروز بهترین روز زندگیام هست و میتوانم چند صفحه خاطرهی خوب و بامزه توی دفترم بنویسم، ولی شد بدترین روز زندگیام. حتماً فردا هم مدرسهها باز نمیشود به خاطر اینکه امروز جنگ شروع شد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 42 |