تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,219 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,135 |
بانمکها | ||
سنجاقک | ||
دوره 16، مهر مسلسل175-1398، مهر 1398، صفحه 18-19 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/sn.2019.70133 | ||
تاریخ دریافت: 30 خرداد 1400، تاریخ پذیرش: 30 خرداد 1400 | ||
چکیده | ||
ما دوتا کفشدوزکیم | ||
اصل مقاله | ||
بانمکها خالخالی و خالخالک سیدمحمد مهاجرانی دوتا کفشدوزککوچولو گوشهی باغ زندگی میکردند. اسم یکی «خالخالی» بود، اسم یکی «خالخالک». لانهی خالخالی، کنار گل سرخ بود؛ لانهی خالخالک، کنار گل بنفشه. آنها با هم دوست بودند؛ دو دوستِ خوب و صمیمی. یک روز صبح معلوم نبود که خالخالی چه خوابی دیده بود. همین که خودش را در آینه دید، اخم کرد و گفت: «اَه اَه... چه بدشِکلم! اگر تمامِ بدنم سیاه بود، خیلی قشنگتر میشدم؛ مثل سوسکهای سیاه!» خالخالک هم تا خودش را در آینه دید، اخم کرد و گفت: «اَه اَه... چه بدشِکلم! این خالهای سیاه چیه؟ اگر تمام بدنم قرمز بود، خیلی قشنگتر میشدم؛ مثل زالزالک! و بعد برای خودم شعر میخواندم: اسمم چیه؟ خالخالک. رنگِ چیام؟ زالزالک.» خالخالی خودش را رنگ زد و سیاهِ یکدست شد. خالخالک هم خودش را رنگ زد و قرمزِ یکدست شد. از خانه بیرون آمدند تا مثل هر روز با هم بازی کنند. کنار هم رسیدند؛ امّا همدیگر را نشناختند. چند بار دیگر توی باغ گشت زدند و از کنار هم رد شدند؛ امّا باز همدیگر را نشناختند. خسته و کوفته کنار چشمه نشستند. خالخالی به خالخالک گفت: «من دوستی دارم. اسمش خالخالک است. امروز او را ندیدی؟» خالخالک گفت: «خالخالک خودم هستم!» خالخالی گفت: «جدّی میگویی؟ چه بدشکل شدهای؟» خالخالک گفت: «من هم دوستی دارم که اسمش خالخالی است. امروز او را ندیدی؟» خالخالی گفت: «خالخالی خودم هستم!» خالخالک گفت: «جدّی میگویی؟ چه بدشکل شدهای؟» دوتایی از کار خودشان خندهیشان گرفت. شیرجه زدند توی چشمه و دوباره مثل اوّل شدند: دو کفشدوزک قرمز با خالهای سیاه؛ خوشرنگ و خیلی قشنگ. توی چشمه شلپ شلوپ آببازی کردند و شعر خواندند: ما دوتا کفشدوزکیم خالخالی و خالخالک خیلی قشنگ و نازیم مثل گل و شاپرک | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 54 |