تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,426 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,375 |
قصههای کتاب آسمانی | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 30، مهر 355، مهر 1398، صفحه 6-8 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.70147 | ||
تاریخ دریافت: 31 خرداد 1400، تاریخ پذیرش: 31 خرداد 1400 | ||
کلیدواژهها | ||
ابرهه اسبها و شترهای زیادی دارند | ||
اصل مقاله | ||
قصههای کتاب آسمانی پرندگان نگهبان حامد جلالی توی لانهام نشسته بودم و به کعبه نگاه میکردم. مردم دور آن میچرخیدند. به قول برادرم معجزه بود که ما دو پرنده این همه سال عمر کرده بودیم. شاید هم خدا میخواست بمانیم و برای پرندگان دیگر داستان این خانه را بگوییم. من و تندپرواز دو برادر بودیم که عاشق پرواز کردن و سفر کردن بودیم. من اسمم تیزپرواز و برادرم تندپرواز است. این اسمها را پدرمان گذاشته بود روی ما، چون از همهی پرندههای همسنوسالمان زودتر به پرواز درآمدیم و خیلی هم تند پرواز میکردیم. چند باری هم در مسابقههای پروازی اول شدیم. حالا هر دو پیر شدهایم و مینشینیم توی لانههایمان و برای پرندگان جوان خاطراتمان را تعریف میکنیم. دیشب که پرندگان جوان خسته از شکار، دور ما جمع شدند، هر دو یاد خاطرهی جنگی افتادیم که در آن حضور داشتیم. آن وقتها تندپرواز عاشق سفر کردن به دریای سرخ بود. یادم میآید یک روز که از دریای سرخ برگشت، نفس نفس میزد. خندیدم و گفتم: «پیر شدهایها! نفس نفس میزنی.» تندپرواز کمی که نفسش بالا آمد، گفت: «نه، از پیری نیست برادر، ترسیدهام.» با تعجب گفتم: «هیچ وقت ندیده بودم که از چیزی بترسی. آن سرعتی که تو داری، هیچ موجودی نمیتواند شکارت کند.» تندپرواز گفت: «کسی نخواست من را شکار کند. توی یمن چیزی دیدم که ترسیدم.» کنجکاو شدم که چه چیزی برادر نترس من را بالأخره ترسانده بود. از او پرسیدم و تندپرواز هم برایم تعریف کرد: «توی یمن، پادشاهی به اسم ابرهه زندگی میکند. او خیلی قدرتمند است. خانهای خیلی بزرگ ساخته و دیوارهای آن را با طلا و جواهرات پوشانده است. از همه خواسته تا برای عبادت به آنجا بروند؛ اما کسی به آنجا سر نمیزند. خبر خلوتی خانهاش را به او رساندند و او هم از آنها دلیلش را سؤال کرد. به او گفتند تا کعبه در مکه هست، کسی اینجا نمیآید. ابرهه خیلی عصبانی شد و دستور داد با سپاهی بزرگ به مکه حمله کنند. میخواهند با فیل به کعبه حمله کنند!» من هم کمی ترسیدم و گفتم: «مردم مکه که سپاهی به آن بزرگی ندارند تا بتوانند با فیلها بجنگند. حتماً شکست میخورند. آن وقت اگر کعبه خراب شود، ما هم بیلانه میشویم. زندگی و خورد و خوراک ما از همین کعبه است. به نظرت ابرهه این کار را میکند؟» تندپرواز گفت: «بله، آن عصبانیتی که من توی چهرهاش دیدم، حتماً این کار را میکند.» با هم پیش پدربزرگمان رفتیم و موضوع را به او گفتیم. پدربزرگ با همهی بزرگان پرندگان جلسه گذاشت. هر کدام چیزی میگفتند. یکی که از همه جوانتر بود، گفت: «کوچ بکنیم و به جای دیگری برویم. ما نمیتوانیم کاری بکنیم.» پرندهی مادهای که به جای شوهرش به جلسه آمده بود، گفت: «اگر کعبهی ابرهه اینقدر که تندپرواز تعریف میکند، زیباست و غذاهای بهتری دارد، ما هم برویم آنجا زندگی کنیم.» پدربزرگ عصبانی شد و گفت: «شما همان بهتر که به جلسهی به این مهمی نمیآمدی! ما باید از خانهی خودمان دفاع کنیم، نه اینکه آن را ترک کنیم و برویم جای دیگر. اینجا سرزمین ماست و این خانه، خانهی خداست. هیچ پرندهی عاقلی خانهی خدا را رها نمیکند تا برود به خانهای که بندهی خدا ساخته است و معلوم نیست در آن چه میکنند.» پرندهی ماده قهر کرد و جلسه را ترک کرد. بالأخره نتیجهی جلسه این شد که پرندگان از خانهی خدا تا جایی که میتوانند دفاع کنند. یکی از جوانها گفت: «خندهدار است، آدمهای به این بزرگی که خدا به آنها فکر هم داده است با شنیدن این خبر دارند فرار میکنند و ما با این جثههای ریز که هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم، ادعا میکنیم میخواهیم از کعبه محافظت کنیم. شما پیر شدهاید و عقلتان را از دست دادهاید.» پیرپرندهها غرغر کردند؛ ولی انگار توی دلشان فکر میکردند که جوان راست میگوید. پدربزرگ به تندپرواز گفت تا برود به یمن و سر و گوشی آب بدهد. تندپرواز، تندی پرواز کرد و رفت. من هم توی مکه میچرخیدم و اخبار مکه را برای پدربزرگ میبردم. تندپرواز فردای آن روز برگشت و برای پدربزرگ تعریف کرد که توی یمن لشگر بزرگی جمع شدهاند که ده فیل همراهشان دارند. اسبها و شترهای زیادی دارند و لشگری هستند که اگر به مکه حمله کنند، نصف روز نشده، مکه را نابود میکنند. پدربزرگ به او گفت: «آنها از کجا میدانند مکه سپاه دارد یا نه؟ خوب است آدمها کسی بفرستند و آنها را از این حمله بترسانند.» تندپرواز خندید و گفت: «از مکه کسانی به یمن رفتهاند.» پدربزرگ خوشحال شد و گفت: «پس بالأخره مکهایها هم دست به کار شدند. شاید نیازی نباشد ما کاری کنیم و همین کار مکهایها جنگ را تمام کند.» تندپرواز باز خندید و گفت: «شاید باورتان نشود؛ اما آنها که از مکه رفتهاند، از یهودیهای مکه هستند و رفتهاند تا به ابرهه کمک کنند تا راحتتر مکه را نابود کند.» پدربزرگ تعجب کرد و گفت: «این انسانها دیگر چه جانورانی هستند! اینجا شهرشان است، چهطور میتوانند به شهر و مردم خودشان خیانت کنند؟» تندپرواز کارش این بود که هر روز برود و خبر بیاورد. سپاه ابرهه نزدیک مکه میشد و اهل مکه غیر از فرار از شهر و پناه بردن به کوهها هیچ کار دیگری نمیکردند. تنها عبدالمطلب و چند نفر دیگر توی شهر ماندند. یک روز روی کعبه نشسته بودم و به سیاهی سپاه ابرهه که بیرون مکه اردو زده بودند، نگاه میکردم، که شنیدم عبدالمطلب با کعبه حرف میزند. میگفت: «تو خدایی داری که حتماً از تو محافظت میکند.» همان وقت مردی نزدیکش آمد و گفت: «عموجان! سپاه ابرهه شترهای مکه را گرفتهاند. شترهای تو هم میان آنها بود.» عبدالمطلب به سوی سپاه ابرهه حرکت کرد. مرد جوان گفت: «نرو، تو را میکشند.» عبدالمطلب گفت: «آنها به منِ پیرمرد کاری ندارند.» کنجکاو شدم و بالای سرش پرواز کردم. او از مکه خارج شد و سمت سپاه ابرهه رفت. فیلهای خیلی بزرگی داشتند که هر کدامشان برای خراب کردن کعبه کافی بودند. روی سر یکی از فیلها نشستم تا ببینم عبدالمطلب چهکار میکند. فیل، خودش را تکان داد و گفت: «بلند شو پرندهی مزاحم.» گفتم: «ببخشید، نمیدانستم اذیت میشوی!» فیلها بلند بلند خندیدند و فیلی که رویش نشسته بودم، گفت: «چرا فکر کردی من از پرندهی کوچکی مثل تو اذیت میشوم؟ تو آنقدر کوچک و ناتوانی که حتی نمیتوانی پشهای را اذیت کنی، چه برسد به من که قویترین و بزرگترین موجود روی زمینم.» گفتم: «خوب نیست اینقدر مغرور باشی!» فیلها باز خندیدند. فیل گفت: «تا یک روز دیگر اثری از شهر و خانههایتان نیست و موجودات این شهر را له خواهیم کرد. آن وقت میبینی که خوب است مغرور باشیم یا نه.» جوابشان را ندادم و روی خیمهی ابرهه نشستم و از لای چادر داخل آن را نگاه کردم. عبدالمطلب به ابرهه گفت: «سپاهت شترهای من را گرفتهاند، آمدهام آنها را پس بگیرم.» ابرهه بلند خندید و گفت: «ما آمدهایم که عبادتگاه شما را خراب کنیم و آن وقت تو فکر شترهایت هستی!» سران لشگر که توی خیمه ایستاده بودند، بلند بلند خندیدند و از خندهی آنها فیلها هم خندیدند. همه در لشگر ابرهه خوشحال و خندان بودند. خیلی ترسیدم. تندپرواز هم آمد و کنارم نشست و گفت: «با این اوضاع که میبینم کارمان تمام است.» بالم را جلوی بینیام گرفتم و آرام گفتم: «بگذار ببینم توی خیمه چه میشود.» هر دو توی خیمه را نگاه کردیم. عبدالمطلب خیلی آرام جواب ابرهه را داد: «خانهی کعبه صاحبی دارد که باید از خانهاش مواظبت کند و شترها هم صاحبشان منم و باید از آنها محافظت کنم. من شترهایم را میخواهم.» ابرهه باز خندید و گفت: «خوشم آمد از جوابت، شترهای این مرد را بدهید. ما تا فردا آن خانه را خراب میکنیم و کسی هم نمیتواند از آن محافظت کند.» عبدالمطلب شترهایش را گرفت و به مکه برگشت. پیش پدربزرگ رفتیم و تندپرواز گفت: «او کلیددار کعبه است و فقط برای شترهایش پیش ابرهه رفت!» پدربزرگ گفت: «به حرفش گوش ندادی؟ او فقط کلیددار کعبه است. در حالی که کعبه صاحبی دارد.» تندپرواز گفت: «صاحب کعبه که سپاهی ندارد تا از آن محافظت کند!» پدربزرگ لبخند زیبایی زد و گفت: «صاحب کعبه هم سپاه دارد و سپاهش برای نابودی اصحاب فیل، ما هستیم.» تعجب کردم و گفتم: «آنها فیل دارند با آن همه آدم، آن وقت خدا میخواهد سپاهش ما باشیم که همهیمان روی هم اندازهی جثهی یک فیل هم نیستیم.» پدربزرگ گفت: «شما جوان هستید، به سن من که برسید میبینید که همه چیز به بزرگی و قوی بودن سپاه نیست. خدا گاهی کارهایی میکند که ما اصلاً نمیتوانیم آن را درک کنیم. حالا بروید و به همه بگویید روی کوه کنار مکه جمع شوند.» همه را خبردار کردیم و پرندگان همه روی کوه جمع شدند. هیچ وقت همهی پرندگان را کنار هم ندیده بودم و نمیدانستم این همه پرنده داریم. بعضی پرندهها هم غریبه بودند و فهمیدم که از جاهای دیگر آمدهاند. نمیدانم چه کسی خبرشان کرده بود. آنقدر پرنده نشسته بود روی کوه که کوه تیره شد. پدربزرگ گلویی صاف کرد و به همه گفت که ساکت باشند و به حرفهایش گوش دهند. بعد گفت: «جایی پشت کوه هست که سنگهای خیلی ریزی دارد. سنگها داغ هستند؛ اما شما داغیاش را حس نمیکنید. هر پرنده سه سنگ میتواند بردارد. یکی را به منقار و دوتای دیگر را با پنجههایش بگیرد. بعد با فرمان من همه با هم، باز هم تأکید میکنم همه با هم، پرواز میکنیم به سمت سپاه ابرهه. آسمان باید از پرواز دستهجمعی و کنار هم بودن ما سیاه شود. وقتی به سپاه رسیدیم، سنگها را روی سر آنها بیندازید. بعد هم کارمان تمام میشود.» پرندهی جوانی داد زد: «پیرپرنده عقلت را از دست دادی؟ اولاً که این کوه سنگهای بزرگ دارد و سنگریزهای که تو میگویی، ندارد. ثانیاً آن فیلهای غولپیکر را نمیبینی، با سنگریزه میخواهی آنها را نابود کنی؟» پدربزرگ گفت: «آرام باش جوان. آنچه تو در آینه میبینی من و امثال من در خشت خام میبینیم. من از خودم حرف نمیزنم. این دستور خداست. آن سنگها هم همین امروز آنجا ریخته شدهاند. اسمشان «سِجیل» است و از جهنم آورده شدهاند. وقتی خدا دستور بدهد، فیل که هیچ؛ بزرگتر از این هم نابود میشود.» تندپرواز گفت: «پدربزرگ الآن سراغشان برویم؟» پدربزرگ گفت: «امشب را همینجا استراحت کنیم و فردا که آنها خواستند حمله کنند ما زودتر سراغشان میرویم.» شب، پرندهها همانجا روی کوه استراحت کردند. من و تندپرواز روی سرشان پرواز میکردیم تا هر کس چیزی خواست برایش بیاوریم. هر کس چیزی میگفت. بعضیها میترسیدند. بعضی اما دلشان قرص بود و فکر میکردند وقتی خدا بخواهد، حتماً پیروز میشویم. تندپرواز به سپاه ابرهه هم سر زد. به پدربزرگ گفت: «سپاه از آن ابرهای سیاه ترسیدهاند. این ترسشان به نفع ماست؛ حتی بعضیهایشان فکر میکنند قرار است عذابی بیاید.» پدربزرگ خوشحال شد و اینها را برای پرندگان گفت تا همه دلشان قرص باشد. صبح شد و تندپرواز خبر آورد که سپاه حرکت کرد. پدربزرگ دستور حرکت ما را هم داد. پشت کوه رفتیم و با تعجب دیدیم سنگهایی ریخته شده است که همه یک اندازه هستند. کمی کوچکتر از یک نخود بودند. نگاهشان که کردیم، ترسیدیم. آنقدر داغ بودند که سرخ شده بودند. یکی از پرندگان گفت: «من که از این سنگها برنمیدارم، مگر دیوانهام خودم را به کشتن بدهم.» پدربزرگ گفت: «نترس، خدا آنها را برای ما سرد کرده است. مگر داستان حضرت ابراهیم را برایتان نگفتهام، خدا هر وقت که بخواهد آتش را برای دوستانش سرد میکند، ما هم که میخواهیم از خانهاش دفاع کنیم، از دوستانش حساب میشویم.» پدربزرگ خودش اول از همه سنگها را به پنجه گرفت و بعد با منقارش هم یکی برداشت و من و تندپرواز هم که دیدیم پدربزرگ نسوخت، سنگها را برداشتیم و بعد همهی پرندگان هر کدام سه سنگ برداشتند. با حرکت بال پدربزرگ به سمت سپاه ابرهه حرکت کردیم. آسمان از حرکت ما سیاه شد. به سپاه که رسیدیم با دستور پدربزرگ سنگها را رها کردیم. هنوز آن زمان باور نداشتم که سنگهای به آن کوچکی بتوانند کاری بکنند؛ اما وقتی سنگی را که توی منقار داشتم، رها کردم و توی سر همان فیل مغرور خورد و دیدم که سرش سوراخ شد و سنگ از آن طرف سرش بیرون آمد، از تعجب دهانم باز ماند. سنگها همینطور از منقار و پنجههای پرندگان رها میشد و به هر کس میخورد، او را در جا میکشت و تکه تکه میکرد. وقتی مثل ابر سیاهی از بالای سر سپاه ابرهه گذشتیم و سنگها را رها کردیم، سرم را چرخاندم و نگاهشان کردم. هیچکس در آن سپاه زنده نمانده بود، به جز ابرهه و چند نفر دیگر. فیلها تکه تکه شده بودند و اسب و شتر و بقیهی حیوانها و انسانها همه مرده بودند. طوری تکه تکه شده بودند، انگار منفجر شدهاند. خواستم برگردم و ابرهه را هم بکشم که پدربزرگ گفت: «او فعلاً باید زنده بماند. رهایش کن.» گفتم: «باز دوباره سپاهی درست میکند و برمیگردد.» پدربزرگ گفت: «خداوند خودش میداند با او چهکار کند. الآن دستور این است که او زنده بماند.» با تندپرواز دنبال ابرهه کردیم و توی راه برگشت تک تک یارانی که زنده مانده بودند در اثر زخمهایشان مردند و ابرهه تنهای تنها به یمن رسید. چند روز بعد، او هم در اثر سنگهایی که به او خورده بود، مرد. من و تندپرواز برگشتیم و این خبر را به پدربزرگ دادیم. آن سال توی مکه جشن گرفتند. مردم شادی میکردند، غذا پخش میکردند و انگار نه انگار که آنها فرار کرده بودند و این ما بودیم که به دستور خدا از مکه و کعبه محافظت کرده بودیم. مردم اسم آن سال را «عامالفیل» گذاشتند. همان سال هم حضرت محمد به دنیا آمد که نوهی عبدالمطلب بود. این داستان را بارها و بارها برای پرندگان دیگر تعریف کردهایم و گفتهایم که چهطور ما پرندگان به این کوچکی توانستیم فیلهای مغرور به آن بزرگی را نابود کنیم. آن شب هم باز برای پرندگان خسته که از شکار برگشته بودند، این داستان را تعریف کردیم. بعضی پرندهها وسط خاطره، خوابشان برد. تندپرواز گفت: «میبینی، فکر میکنند برایشان داستان میگوییم تا بخوابند. انگار نه انگار که بزرگترین اتفاق دنیا را داریم برایشان تعریف میکنیم.» خندیدم و گفتم: «ناراحت نشو، جوانند، کم کم میفهمند. حالا دیگر ما هم باید بخوابیم.» بعد هر دو خوابیدیم. صبح باز نگاه میکردم به کعبهای که هنوز بود و مردمی که مسلمان شده بودند، دور آن میچرخیدند و پیامبری که با مهربانی با ما پرندگان رفتار میکرد. توی دلم میگفتم: «کاش پدربزرگ زنده مانده بود و این روزهای زیبا را میدید!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 117 |