تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,426 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,375 |
پندو | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 30، مهر 355، مهر 1398، صفحه 12-15 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.70152 | ||
تاریخ دریافت: 31 خرداد 1400، تاریخ پذیرش: 31 خرداد 1400 | ||
کلیدواژهها | ||
آخرین دیدار اسلحه صدای شیخ | ||
اصل مقاله | ||
پندو (به مناسبت اربعین شهادت امام حسین(ع) و یارانش و به یاد روحانی زندانی شیخ ابراهیم زکزاکی، رهبر شیعیان نیجریه) سمیه عالمی فکرش را هم نمیکرد که یک هفته بعد از آخرین دیدارش با شعیب روی صندلی اتوبوس لکنتهی پدر او نشسته باشد و توی دستاندازهای جادهی کانو- آبوجا بالا و پایین برود و دل و قلوهاش بیاید توی دهانش. وقتی شعیب گفت هفتهی بعد میآید و جای او توی باغ نگهبانی میدهد، همان چند «نایرایی»(1) که پسانداز کرده بود را توی جیب لباس بلند و خوشرنگی که از مادرش هدیه گرفته بود، ریخت و به راه زد. به مادرش قول داده بود وقتی برگردد همهی ماجرا را با جزئیات برایش بگوید؛ از صاحب آن صدای بلند و بیخش که اولین بار با گوشی قراضهی شعیب صدایش را شنیده بود و بعد هم به مادر نشان داده بود. مادر هم لبخند زده بود و با چال روی لپش پندو را بدرقه کرده بود و قول داده بود نگذارد این چند روز پدر متوجه نبودن او شود. قرار شد سه روز بعد همانجایی که از هم جدا شدند منتظرش باشد. هفت روز پیش پندو وسط باغ ایستاده بود و با نوک انگشت دکمهی پخش گوشی شعیب را فشار داد و آن را به صورتش چسباند. صداها به هم میپیچید و همهمهی آدمها تشخیص کلمهها را سخت میکرد. به شعیب گفت: «هر بار صدا بدتر از قبل میشود!» شعیب هم خودش را لابهلای میوههای کاکائوی ریخته پای درخت کشانده، و روی برگها لم داده و گفته بود: «بین آن همه جمعیت بهتر از این نمیشود صدا ضبط کرد! کیپ تا کیپ آدم نشسته. نفس بالا نمیآید. همینقدر که خودم را بالای آن وانت قراضه میکشم و میچسبم به بلندگو باید خدا را شکر کنی.» بعد هم گفته بود که بیشتر از این کاری از دستش برنمیآید و خود پندو باید برود کانو. همین شد که پندو دل به دریا زد. صابون غرغر و کجخلقیهای پدر را به تنش مالید و راه افتاد. ظهر نشده بود که به کانو رسید. بدنش از تکانهای اتوبوس درد میکرد و چشمهایش پر از خواب بود؛ اما وقت لم دادن زیر سایه درختها و خوابیدن را نداشت. اصلاً از آخرین جشن «دوربار»(2) دیگر خواب راحت نداشت. از همان روزی که شعیب را برای اولین بار دید. اسبش را یورتمه میداد و جلوی صفِ جشن رژه میرفت. اول با هم رقیب بودند؛ اما بعد رفیق شدند. پدرش رانندهی اتوبوس بود. مسافر از کانو میآورد آبوجا، شب میخوابید و صبح دوباره برمیگشت. همه چیز از همان روز و همین گوشی شروع شد. همین که دکمهی شمارهی پنجش کار نمیکرد و وقت حرف زدن باید گوشی را میچسباندی به دهانت. از صدایی بم که شمرده شمرده حرف میزد. شعیب نمیدانست با گوش دادن آن صدا وقتی کنار پندو بوده همه چیز را خراب کرده است. نمیدانست بعد از آن روز اتوبوس قراضه و اسقاطی پدرش با آن مسافرهای خسته و بقچههای کهنه و رنگ و وارنگ، پیک بادپا شده برای رفیق جدیدش و هر روز برای رسیدن به آن، از باغ کاکائو تا میدان اصلی شهر را یک نفس میدود. بین نفس نفسزدنهایش هم خدا خدا میکند که شعیب برایش پیغامی داده باشد یا صدای تازهای روی گوشی پدرش ریخته باشد. هر روز با این خیال که اگر دیر برسد، پیرمرد را در قهوهخانههای بازار درهم و برهم آبوجا گم میکند و دستش خالی میماند، باغ را ول میکرد به امان خدا. دمپاییهای حصیریاش را میکَند و پابرهنه خودش را به میدان میرساند. به ایستگاه که میرسید تازه باید بین شلوغی دستفروشها، اتوبوسها و گاریها، پیرمرد را پیدا میکرد. امان از وقتی که اتوبوس رفته بود و او باید بی هیچ دلخوشی راه را برمیگشت و دنبال دمپاییهای حصیری و بهانهی جدیدی میگشت تا برای رها کردن باغ به پدرش بگوید. پدر در مورد باغ سختگیر بود. مرد شدن پندو را گره زده بود به همین باغ. دائم بابتش سرزنشش میکرد؛ اما هیچ کدام از این سختگیریها حریف پندو نشده بود که حالا او در کانو بود و شعیب توی باغ به جایش کار میکرد و نگهبانی میداد. مادر هم با ترفندهای مخصوص خودش نمیگذاشت این سه روز پای پدر به باغ برسد. قهوهفروش دورهگرد لیوان لعابی قهوه که تا نیمه پر شده بود را طرف پندو گرفت. پندو قهوه را بدون آنکه مزه مزه کند لاجرعه سرکشید. فقط میخواست گلویی تر و تازه کرده باشد. طعم و مزه اصلاً برایش مهم نبود. پول پیرمرد را داد و راهی را که شعیب آدرس داده بود و روی یک تکه کاغذ برایش کشیده بود، از مردم پرسوجو کرد. تا اینجا هر چه دیده همان چیزهایی بود که شعیب تعریف کرده. از همه جای نیجریه آدم آمده بود؛ زن و مرد، پیر و جوان. آدمهایی که پندو فکر میکرد تکرار خودش و سؤالهایش هستند. سؤالهایی که این همه راه برای پرسیدنش آمده بود. فکر میکرد شیخی که هرگز ندیده؛ اما حرفهایش را بارها شنیده و گوش داده جواب سؤالها را بلد است چون خودش باعث آنهاست. جمعیت روی هم موج میخورد و جلو میرفت. هر چه به خانهی شیخ ابراهیم نزدیکتر میشدند، جمعیت فشردهتر میشد و پیدا کردن راه و جلو رفتن سختتر میشد؛ اما برای پندو مهم نبود. مهم این بود که این راه به شیخ میرسید و حرف زدن با او. باید به شیخ ابراهیم میگفت آن حرفها، او را از راه کلیسای قدیمی و کوچک محلهی آنها در آبوجا انداخته و آن جا را به نظرش دورترین جای دنیا از خدا کرده است. باید حتماً میگفت که چند بار تا پای درِ کلیسا رفته و همانجا روی پلهها نشسته. بدون آنکه بخواهد وارد شود و روی صندلیهای قژقژوی کلیسا بنشیند و به عکس مسیح که لامپی کوچک آن را روشن میکرد، خیره شود، صلیب بکشد و دستهایش را روی سینهاش چپ و راست کند. بارها از خودش پرسیده بود که اگر زمان به عقب برگردد، او را کجای این تصویر مسیح به صلیب کشیده نقاشی میکنند؟ همان کنارها؟ پشت درختهایی که سایههای براق سبز روشن دارند یا لابهلای آن چند نفری که نقاش روبهروی مسیح مصلوب کشیده و هیچ کاری جز تماشا نمیکنند؟ هیچ وقت جرئت نکرده بود خودش را جای هیچ کدام از آدمهای عکس بگذارد. مادرش هم متوجه حواس پرتی و گیجی پندو شده بود. اول فکر کرده بود دختری وارد زندگیاش شده؛ اما بعد او هم فهمید کسی که وارد زندگی پندو شده یک مرد است. آخرش دل زده بود به دریا. به چشمهای پندو که وسط سیاهی صورت گرد و براقش دو دو میزد خیره شد که: «این چشمها آن چشمهایی نیست که بشود مثل قبل همهی حرفهایش را خواند. چهقدر بزرگ شدی پسر!». هیچ وقت نفهمید مادرها چهطور همهی حرفهای نگفته را از چشمها میخوانند. مادرش شیرش کرد که دل به دریا بزند. گفت: «قرار باشد یکشنبهها پشت در کلیسا بنشینی و فقط در و دیوار را نگاه کنی، کاری از پیش نمیرود. باید تکلیفت را با شیخی که ندیدهای روشن کنی. برو مسیحی که هر شب به خوابت میآید را پیدا کن. شاید شیخ او را بشناسد.» حالا درست روبهروی شیخ ابراهیم ایستاده بود. شبیه آدمهای توی نقاشی کلیسا فقط شیخ را تماشا میکرد. شیخ حرفش را تمام کرد و جلوتر از جمعیت از آن ساختمان ساده و قدیمی بیرون آمد و راه رو به دشت را رفت. جمعیت هم پشت سرش راه افتادند. در حالی که یک دست به سینه میزدند و یک جمله را تکرار میکردند. پندو هم راه افتاد؛ اما تندتر از همهی جمعیت. خیلی وقت نداشت و باید با اولین اتوبوس برمیگشت. نه شعیب میتوانست بیشتر از یک روز در آبوجا بماند و نه پندو حوصلهی بهانهتراشی برای پدرش داشت. مادر مگر چهقدر میتوانست نقش بازی کند تا پدر متوجه نبودنش نشود! سعی کرد فاصلهاش را با شیخ کم کند تا در اولین فرصت بتواند با او همکلام شود. باید به شیخ میگفت مسیحی که هر شب به خوابش میآید، مسیح قاب خاکگرفتهی کلیسا نیست. جاده که تمام شد دشتِ سبز، جمعیت را توی خودش جا داد. گوشهای از دشت فنسکشی شده بود. شعیب گفته بود که امروز، واقعهی عاشورا را در کانو نمایش میدهند و شیخ دوباره دربارهی آن روز حرف میزند. پرچمهای سرخ روی خیمههای سفید و سبزی که برای نمایش برپا کرده بودند، باد میخورد. گرمای باد سر و صورت را میسوزاند. مردم برای دیدن نمایش دور فنسها حلقه زدند. سواری که لباس سربازها را پوشیده بود، از پشت فنسها وارد محوطهی نمایش شد. پندو به زحمت خودش را بین جمعیت کشید. هنوز فاصلهی زیادی با شیخ داشت. دو نفر دیگر وارد محوطهی نمایش شدند. مردی که سوار اسب بود جلوتر رفت. خطاب به آن دو نفر فریاد کشید: «حسین! تو را به بغض پدرت علی خواهیم کشت.» شانهی مردها میلرزید و صدای نالهی زنها دشت را برداشته بود. پندو یک چشمش به آدمهای نمایش بود و چشم دیگرش لابهلای جمعیت دنبال جای خالی میگشت برای باز کردن راه. عرق از کنارههای گیجگاهش میغلتید و مجبور میشد آستینش را روی صورتش بکشد. صدای شیخ میآمد که پشت بلندگو داشت از روی کاغذی میخواند. همان چیزهایی را میخواند که سرخوشی زندگی هفده سالهاش را به هم ریخته بود. دیگر قدرت نشستن روی پلههای کلیسا و فکر کردن به کشته شدن مردی با خصوصیاتی که شیخ گفته بود را نداشت. فکر کردن به تنهایی این مرد و یادآوری همان آدمهای نقاشی و همان درختها و مسیح به صلیب کشیده شده! دلش نمیخواست پشت درختهای آن نقاشی باشد. یا شیخ جوابی برای سؤالهایی که خودش درست کرده بود داشت و یا نداشت و پندو برمیگشت و مثل همهی سالهای عمرش روی همان صندلیهای چوبی کلیسا مینشست و به درختهای نقاشی خیره میشد. باغ کاکائو را آباد میکرد و مردانگیاش را به پدر ثابت میکرد. عاشق میشد. ازدواج میکرد. بچهدار میشد؛ ولی حتماً نمیتوانست به شباهتهای مسیح نقاشی به کسی به نام حسین و ماجرایی که شیخ تعریف کرده بود، فکر نکند. نمیتوانست مثل همیشه به آن طفل عریانی که روی دستهای مریم مقدس است خیره شود. آب دهانش را پایین داد. گلویش خشک شده بود. صدای قلبش را میشنید. انگار توی گوشهایش میزد. خودش را به زحمت پشت سر شیخ رساند. سه ردیف از مردم با شیخ فاصله داشت. باید جایش را تا پایان مراسم حفظ میکرد. جوانی لاغر که لباس سفید پوشیده بود، روبهروی حسینِ نمایش ایستاد. او را پدر صدا کرد و اجازهی رفتن به میدان جنگ را خواست. تا پندو خودش را به شیخ نزدیکتر کند، جنازهی جوان روی اسب افتاده و یک سردار دیگر جلو آمده بود و اجازهی میدان رفتن میخواست. پندو خیس عرق شده بود. لباسش به تنش چسبیده بود که پشت سر شیخ رسید. صدای نفسهای شیخ را میشنید که سردار دیگری از حسین، اجازهی میدان خواست. پندو تکانهای شانهی شیخ ابراهیم را میدید. میتوانست دست روی شانهاش بگذارد و بپرسد مگر پدر حسین که بود؟ عدلش چه شکلی بود که بچههایش را هم قربانی کردند؟ دوباره کودکی که در آغوش مریم مقدس دست و پا میزد در نظرش آمد. این بار غرق خون بود. چشمانش را بست، انگار که نخواهد این تصویر را ببیند؛ اما بیفایده بود. این دفعه جوان دیگری فریاد زد:« مولای من! من نه از پسران توأم و نه از پسران هاشم. من جَونم؛ جَون بن حُوَی. غلام سیاهرویی که در سایهی شما جان گرفته و خودتان بزرگش کردهاید.» اینجای نمایش عاشورا را حفظ شده بود. بس که گوش داده بود. چند بار؛ از گوشی شعیب. حالا «جَون» اجازهی رفتن به میدان میخواست و حسین نمیداد. آن وقت «جَون» میگفت: «سرورم به من اجازهی میدان بده؛ اگر چه من غلامم و در شأن کشته شدن در راه تو نیستم.» آن وقت حسین او را در آغوش میگرفت و میگفت: «من حقی بر گردن تو ندارم و تو آزاد آزادی.» از پشت سر صدای همهمه میآمد. زنها شیون میکردند. جمعیت بیاراده جابهجا میشد؛ اما پندو نفس به نفس شیخ ایستاده بود. یکباره زنها جیغ کشیدند. مردها عقب رفتند و بعضی زمین خوردند؛ اما پندو چسبیده بود به شیخ. صدای تیری که از تفنگ در رفته بود دشت را شکافت. پندو حسین را نگاه کرد. جَون در آغوش حسین افتاده بود. صورتش را با رنگ خونی کرده بودند و چند تیر توی بدنش بود. لبهای حسین روی پیشانیاش بود، درست شبیه رؤیاهایش که مسیح او را میبوسید. صدای تیر تکرار شد و این بار جمعیت را از هم شکافت. پندو چشم از جون برداشت و پشت سرش را نگاه کرد. صدای تیر قطع نمیشد و زن و مرد پشت سر هم روی زمین میافتادند. صدای شیخ قطع شد و به طرف جمعیت دوید. پندو هم دنبالش. نمیخواست حالا که پیدایش کرده بود دوباره گمش کند. چند مرد با نظامیانی که تیراندازی میکردند درگیر شده بودند. شعیب گفته بود ممکن است ارتش سر برسد. آدم بود که با آههای پشت هم روی زمین میافتاد. پندو شیخ را گم کرد. سرگردان و حیران چشمش دنبال عمامهی سفید شیخ که نشانش کرده، میگشت. مردان مسلح داخل فنسها رفته بودند. جَون هنوز در آغوش حسین افتاده بود؛ اما سراسیمه و هراسان دور و بر را نگاه میکرد. مرد ارتشی که یک قدمی حسین ایستاده بود، اسلحهاش را سمت جَون نشانه رفت. قلب پندو میخواست از سینه بیرون بزند. یاد تابلوی نقاشی افتاد. پشت درختها ایستاده بود یا شاید هم روبهروی مسیح. نمیخواست پشت درختها یا لابهلای جمعیت آن تابلوی رنگ و رو رفته قایم شده باشد. باید از آن تابلو بیرون میزد. مثل همهی آن بارهایی که فکر کرده بود. پایش را از زمین کند. خودش را به فنسها رساند. به همان خوبی که از اسب بالا میپرید و یک دست سوارکاری میکرد از فنسها بالا پرید. جَون روی دامن حسین افتاده بود. گلولهای که از اسلحه شلیک شده بود خون واقعی را پاشیده بود روی لباسهایش. هنوز از فنس پایین نپریده بود که مرد ارتشی اسلحهاش را روی به سینهی حسین نشانه رفت. پندو دیگر نفس نداشت. حرفهای شیخ صدبار در این لحظه برایش تکرار شد. مسیح خوابهایش روبهرویش نشسته بود. قبل از اینکه به زمین برسد سمت مسیح خیز رفت و روی تن بیجان جَون افتاد. نفسش بالا آمد ولی یکباره توی سینهاش گیر کرد. قلبش داغ شد. سرش را برگرداند و به حسین خیره شد. چشمان حسین باز و بسته میشد پس زنده بود. نفسش را به زحمت بیرون داد. دستش را روی سینه گذاشت. خون گرم از لای انگشتانش بیرون میزد. برگشت و چشم در چشم مردی که گلوله را شلیک کرده بود نگاه کرد. مرد سر جایش خشکیده بود. شاید به پندو که از آسمان آمده بود و خودش را جلوی گلوله انداخته بود فکر میکرد. پندو سینهاش را رها کرد و اسلحهی مرد را قاپید. چند لحظه بعد مرد ارتشی هم روی بدن بیرمق پندو افتاده بود. پندو قبل از آخرین نفسش رو به حسین ناله کرد: «این بار نباید کشته میشدی!» چشمهایش را بست. مادر را دید که کنار میدان ایستاده. پیراهنش باد میخورد. دستهایش را به هم میمالد و منتظر خبر است.
1. واحد پول. 2. جشنی سنتی در کشورهای آفریقایی. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 48 |