تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,462 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,414 |
نثر ادبی | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 30، مهر 355، مهر 1398، صفحه 23-23 | ||
نوع مقاله: یادداشت | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.70155 | ||
تاریخ دریافت: 31 خرداد 1400، تاریخ پذیرش: 31 خرداد 1400 | ||
کلیدواژهها | ||
پاک و زلال بغض سایهی درختان | ||
اصل مقاله | ||
نثر ادبی حوض معصومهسادات حسینیرامندی من امشب پر از بغضم! از صبح با سردرد شدید بیدار شدم. خواستم فکری به حال سردردم بکنم که یاد خواب بیموقعی که دیدم، افتادم. از همان موقع بغض جا خوش کرد در گلویم. یک قرص خوردم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم؛ اما خوابم نبرد، ولی سرم کمکم آرام شد. در حیاط خانه یک حوض رنگ و رو رفتهی بزرگ داشتیم. آب داخل حوض همیشه پاک و زلال بود. دو طرفش درخت انجیر سیاه بود و انار. چند ساعتی از روز، بیشتر نزدیک ظهر قبل از اینکه خورشید وسط آسمان بیاید، سایهی درختان میافتاد در حوض. کنار حوضمان به فاصلهی نیم متر، شاید هم کمتر، شمعدانیهای قرمز چیده شده بود. حوض حیاطمان خیلی بزرگ؛ اما عمقش کم بود. دقیقاً وسط حوض یه گودی داشت اندازهی یک کاسهی آبگوشتخوری که هیچوقت نفهمیدم برای چه بود! از کسیام نپرسیدم. اما در خواب، حیاط خانهی مادری حوض نداشت، پر بود از برگهای خشک زرد، نارنجی و قرمز که ریخته بودند روی لباسهای روی رجه! داخل حوض خانهیمان نمیشد شنا کرد. برای آبتنی میرفتیم در حوض خانهی همسایه با لباس. رختها را از روی طناب جمع کردم و بردم داخل اتاق. شمعدانیهای کنار حوض را بیشتر دوست داشتم. یک حوض کوچک هم در دالان خانهیمان کنار آشپزخانه داشتیم که من خیلی دوستش داشتم. هنوز هم که به یادش میافتم دلم قنج میزند. بالای آن یک نورگیر داشت. چهرهی مادر زیر نور هنگام شستن ظرفها و آبکش کردن برنج دوستداشتنیتر میشد! یک شیر کوچک هم داشت که یک شلنگ قرمز به آن وصل بود تا وقتی بازش میکنیم، به دور و بر حوض نپاشد. مامان در اتاق روی سجادهاش نشسته بود، چادر سفید با گلهای سبز روی سرش بود. سلام کردم. سایهی شمعدانی افتاده بود داخل حوض حیاط. گربه پرید سمت آب، گلدان سفالی افتاد و شکست. مامان دوید بیرون و گفت: «پیشده.» گربه ناکام پرید روی دیوار و چمباتمه زل زد به حوض. مامان به جای جواب سلام گفت: «برو بیرون از خانهی من!» خون داخل رگهایم دوید. صورتم داغ شده بود. زانوهایم شل شده بودند. سرم خیلی درد میکرد! لبخندی زد و گفت: «خسته نباشی دخترم!» کنار سجادهاش نشستم و کیف مدرسهام را روی زمین گذاشتم. هرم صورتم را در سوز سرما حس میکردم. بغض کردم و بیرون آمدم! حیاط خانهی مادری حوض نداشت. خودم را برای مادر لوس کردم و گرمای دستانش روی گونهام دوید. صورتش را ندیدم؛ اما صدای مادر بود! بغض رهایم نمیکند. چشمانم را میبندم. چهرهی مادر را نمیبینم. صدایش را لابهلای خش خش برگها میشنوم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 49 |