تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,742 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,046 |
من و بچههایم | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، اردیبهشت 374 - شماره پیاپی 347، اردیبهشت 1400، صفحه 10-11 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.70240 | ||
تاریخ دریافت: 05 تیر 1400، تاریخ پذیرش: 05 تیر 1400 | ||
کلیدواژهها | ||
عرق پیشانیاش خانم مهماندار | ||
اصل مقاله | ||
من و بچههایم مریم کوچکی من اینجا نشستهام و آنها را نگاه میکنم. من با بچههایم اینجا نشستهایم و آنها را نگاه میکنیم. آنها ما را نمیبینند. خانم میزبان با دستمال، عرق پیشانیاش را پاک میکند: - ببین عزیزم! سوریجون! روی همهی میزا دو دیس میوه باشه و شیرینیها یه ردیف کیک یزدی و یه ردیف کشمشی! فقط یه ردیف! سوریخانم دستش را روی چشمش میگذارد. با این صدا درها و دیوارها، پردهها، میزها همه و همه در یک لحظه لرزشی خفیف میگیرند: - امتحان میکنیم! یک... دو... سه... شمع و چراغون میبینم... ستارهبارون میبینم... بچههایم دمق و گرفتهاند. امروز از فامیل و دوستان جدا شدیم. هر کس باید جایی میرفت. شمال، جنوب، شرق و غرب... رسم روزگار این است. تا بچهها بفهمند و کنار بیایند بزرگ شدهاند و ما پیرِ پیر. سالنِ آرام و خجالتی با آمدن زنها و بچهها، رنگ به رنگ شده و تمام سوراخ سمبههایش پر از بوی خوب میشود. - اسپند دونه دونه... اسپند سیوسه دونه... منقل طلایی روی دست سوریخانم توی سالن میگردد و میگردد و گوشهی سالن مینشیند. مثل ما منتظر است. خانم سرخپوشی نزدیک من و بچههایم مینشیند. آینهای را از کیفش بیرون میآورد. تا گوشی همراهش را روی میز میگذارد، بچههایم به سمتش میدوند این بدو آن یکی بدو. داد میزنم: - ببینم! با شمام! قرار ما چی بود؟ وقتی شلوغ پلوغ شد! زود برگردید زود! بیایید پخش شوید. بچههای خیلی خوبی هستند. از گوشی دست میکشند و مثل جوجه، به طرف من میدوند. - دست! دست! نامزدمو بدین برم... دست! نامزدمه میخوامش... کیف سیاه ورنی روی ما میافتد. به زور یکی یکی بچهها را بیرون میکشم و جایمان را عوض میکنیم. به زحمت صداها شنیده میشود. موزیک و سروصدا راهها را بستهاند. - ستاره، چه کفشای شیکی! از کجا خریدی؟ دوتا خانم لاغرند که با هم حرف میزنند و کیکها را توی بشقابهای لب طلایی ریز ریز میکنند. ستاره جواب میدهد: «از سر پل فرنگی! نگا به قیافه و ظاهرش نکن! پشت پامو داغون کرده! جنسش چینیه دیگه!» دوستش میگوید: «چینی! وای! امان از جنس چینی!» بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد میگوید: «راستی ستاره شنیدم دخترعمهات کرونا گرفته! راسته؟ بهتر شده؟» ستاره جواب میدهد: «ای بابا! من که اعتقادی به این چیزها ندارم. الآن دیگه هرکس سرما میخوره، میگن کرونا گرفته! کرونا فقط یه بهونه بود که جمعها رو به هم بریزه!» با شنیدن این حرف، خوشحال میشوم که هنوز نمیخواهند من و بچههایم را باور کنند. هنوز ما را بهانه میدانند. بچههایم نگاهم میکنند. یاد زادگاهشان میافتند. طفلیها دلتنگ آن همه رنگ و بو، جمعیت، شلوغی، بندر، قایقها و ماهیها میشوند. مثل خود من! - عروس داماد! عروس داماد آمدن! پسرهای کت شلوارپوش و دخترهایی با دامنهای زرد و قرمز، جارچی شده و خبر میدهند. نقلهای سفید و صورتی و آبی، بوی اسپند، سکههای زرد کوچک، صدای موسیقی، خوشحالی خانمها، خوشآمدگویی عروس و آقای داماد! عجب شهر فرنگی. عروس تاج دارد. تاجی سفید که نگینهایش زیر نور چراغهای سالن هی میدرخشند و میدرخشند. ما هم تاج داریم. من و بچههایم. یک عالمه تاج داریم. دوتا خانم پیر و جوان روی صندلی کنار ما مینشینند. خانم جوان زیپ کیف پول آبی مخملش را باز میکند و چندتا اسکناس سبز و قرمز از آن تو بیرون میکشد. پولها مثل زلزلهی هشت ریشتری ما را میلرزانند و میلرزانند. یکی از بچههایم به طرف اسکناسها میدود و لابهلای آنها گم میشود. خانم پیر پاکتی را به زن جوان میدهد و میگوید: «ببین فامیلیمون روش نوشته شده؟» خانم مهماندار دیسهای هلو، سیب و شیرینی را روی میزها میچیند. با دیدن برق چنگالها و قاشقها، آب، از لب و لوچهی من و بچههایم راه میگیرد. شام را میآورند و یواش یواش لحظههای طلایی و درخشان ما میرسد. مهمانها کنار هم هستند؛ رو در رو و چهره به چهره. دارند با هم حرف میزنند. دست هم را میگیرند، گاهی هم دیگر را بغل میکنند و میبوسند. نوبت ماست؛ من و بچههایم. ما هم میرویم. لابهلای النگوها! روی مژهها! روی زیپ فلزی کیفها! میرویم روی سنگفرشهای سرد سالن، روی سگک کمربندها، زیر ناخنهای بلند عروس، توی دهانهای پر از حرف، روی گوشها، روی دکمهی پیراهن داماد. من و بچههایم توی شلوغ پلوغی پخش میشویم... پخش میشویم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 35 |