تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,568 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,703,982 |
برندهی خوششانس | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، اردیبهشت 374 - شماره پیاپی 347، اردیبهشت 1400، صفحه 21-21 | ||
نوع مقاله: آسمانه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.70252 | ||
تاریخ دریافت: 05 تیر 1400، تاریخ پذیرش: 05 تیر 1400 | ||
کلیدواژهها | ||
شما برندهی خوششانس بانک ما هستید | ||
اصل مقاله | ||
برندهی خوششانس فاطمه مقدسی- اراک سراسیمه از خواب پا شدم. به گوشی موبایل خیره شدم. آخه کی ساعت هفت صبح پیامک میده، یک بیکار مزاحم. رمز هشت مرحلهای گوشی را زدم و به پیامک خیره شدم. «شما برندهی خوششانس بانک ما هستید، به شما تبریک میگوییم. لطفاً هر چه سریعتر به بانک بیایید و جایزهی خود را تحویل بگیرید.» واقعاً؟ من از این شانسها ندارم. - چیه؟ باز خوددرگیری پیدا کردی؟ داری با گوشیت حرف میزنی؟ چه عجب زود پا شدی! خبریه؟ - مامان، اینجا نوشته توی بانک برنده شدم. - وا! حتماً دستشون خورده دو رو سه گرفتن. از این بانکها بعید نیست. مامان رفت طرف آشپزخانه و داد زد: «داری میری آشغالها رو ببر دم در. درم پشت سرت ببند.» زمین بوی خاک نم خورده میداد. دیشب باران آمده بود. داشتم به جایزهام فکر میکردم که پایم به لبهی جدول گیر کرد و آشغال توی دستم لیز خورد و با مغز افتادم توی خیابان. با یک زحمتی بلند شدم و دور و بر را نگاه کردم. کسی نبود که ببیند. مثل بز آب کشیده شده بودم. حتماً میپرسید؛ چرا بز؟ چون من از بچگی عاشق بز بودم. بگذریم، وقت را بیشتر هدر ندادم و سریع به سمت ماشین حرکت کردم. استارت اول را زدم. روشن نشد. استارت دوم را زدم، روشن نشد. استارت سوم را زدم، روشن نشد استارت چهارم را که میخواستم بزنم یکی تق تق زد به شیشه. شیشه را پایین کشیدم که مردی گفت: «داداش تا صبح میخوای استارت بزنی؟ روشن نمیشه دیگه.» گفتم: «میشه یه هل بدی؟» - نه مگه بیکارم؟ تا شب استارت بزن. ای بابا مردم عجب تنبل شدن. دیدم اینجوری نمیشود، رفتم ایستگاه اتوبوس. اتوبوس شلوغ و پر سروصدا بود. یک جایی پیدا کردم و نشستم که یک خانمی گفت: «عجب دوره زمونهای شده تو بشینی ما سر پا باشیم. خجالتم خوب چیزیه.» گفتم: «ببخشید خانم که توی قسمت آقایون نشستم!» - مگه خانم، آقا داره، تو جوونی وایسادن برات ورزشه. بلند شدم؛ وگرنه تا شب باید یکی به دو میکردم. رسیدم ایستگاه بانک و پیاده شدم. سلام دادم و گفتم: «من برندهی خوششانسم.» و نیشخند زدم. مرا پیش رئیس بانک بردند. از من استقبال کرد، مدارکم را خواست و یک جعبهی بزرگ با کاغذ کادوی گلگلی آوردند. بازش کردم. یک زودپز که تویش شکلات ریخته بودند. گفتم: «آقا این همه تجملات واسه یه زودپز! مسخره کردید مردمو؟» رئیس بانک گفت: «واقعاً چهقدر مردم متوقع و وقیح شدن! جای تشکرشه؟» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 46 |