تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,329 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,030,377 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,725,733 |
مگر من دایناسورم! | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، اردیبهشت 374 - شماره پیاپی 347، اردیبهشت 1400، صفحه 23-23 | ||
نوع مقاله: آسمانه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.70254 | ||
تاریخ دریافت: 05 تیر 1400، تاریخ پذیرش: 05 تیر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
مگر من دایناسورم! زینب حاجیابراهیمی- چهارده ساله- قم سلام، من یک دایناسورم؛ اما فقط ویژگیهای ظاهری من مثل یک دایناسور است، که آن هم دست خودم نیست. دیگران ویژگیهایی که متعلق به یک دایناسور است را به من نسبت میدهند؛ اما من بارها به آنها گفتهام که از نظر روحی حتی یک درصد هم بویی از دایناسور بودن نبردهام. یعنی فطرت من از همان اول هالهای از لطافت را در خود داشت و هیچ یک از اعضای خانوادهام با دایناسور درونی نبودن من کنار نمیآیند. مثلاً آنها خشن و جذبهدار هستند؛ اما من نمیخواهم، یا شاید هم نمیتوانم مثل آنها باشم. مثلاً آنها موجودی که برخلاف میل آنها رفتار میکند را میکشند؛ حتی اگر گوشت آن موجود قابل خوردن نباشد و همجنس خودشان باشد. یا یک مورد دیگر از کارهای حال به همزنشان این است که خوشحالی دیگران را بدزدند و خوشحالی کنند. قبلها یک روز صبح با صدای شاد مادرم وقتی تولد برادر کوچکم را تبریک میگفت، بیدار شدیم. چشمانمان را که باز کردیم سه تخم دایناسور پایین پای او دیدیم. دو تخم را از یک مادر دزدیده بود و یک تخم را از یک مادر دیگر. آن روز آنها نیمروی تخم دایناسور خوردند؛ اما من به بهانهی سیری، حتی نزدیک به آن غذا هم نشدم. یا مثلاً من شبها توی تنهایی خودم به چیزهای قشنگی مثل آزادی فکر میکنم و لبخند میزنم. آن موقع به قشنگتر کردن دنیایمان فکر میکنم و خودم را واقعاً شبیه به خودم و موفق تصور میکنم. بعد از آن، آنقدر خیالپردازی میکنم تا خوابم ببرد... بار اولی که افکارم را با پدرم در میان گذاشتم، طوری دندانهایش را در پایم فرو کرد که انگار فکر خرابتر کردن دنیایمان به سرم زده است. آن موقع من هم فریاد زدم و گفتم: «من یک دایناسور نیستم!» و بعد پدرم گفت: «اگر جرئتش را داری دوباره حرفت را تکرار کن!» من هم گفتم: «من جزء گروهی نیستم که فکر میکنند هر گونه فکر و عقیدهای به غیر از عقیدهی آنها اشتباه است و سعی میکنند با تحمیل کردن عقایدشان به دیگران، آنها را از خودشان بیرون بکشند!» دیگر منتظر جواب نماندم و کیلومترها از خانهیمان دور شدم. تا شش روز به خانه برنگشتم و بعد از شش روز وقتی به خانه برگشتم، هیچ یک از اعضای خانوادهام با من حرف نمیزدند و حتی نگاههایشان را از من میدزدیدند. یک روز غروب هر سه برادرم کنار من ایستادند و شروع کردند به نسبت دادن القاب جدید یکی از آنها گفت: «وحشی ذهنی.» دیگری گفت: «گُندهی به دردنخور.» و نفر آخر گفت: «احمق.» آنوقت من هم فریاد زدم و گفتم: «مگر من یک دایناسورم!» و برای همیشه از آنها دور شدم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 32 |