تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,329 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,030,372 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,725,729 |
تقتق... تتق تق... | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، اردیبهشت 374 - شماره پیاپی 347، اردیبهشت 1400، صفحه 32-34 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.70259 | ||
تاریخ دریافت: 06 تیر 1400، تاریخ پذیرش: 06 تیر 1400 | ||
کلیدواژهها | ||
صدای تقتق با عجله نیشگونی قند غلیظ | ||
اصل مقاله | ||
تقتق... تتق تق... فاطمه ظهیری همگی پریدیم روی تختهایمان و سریدیم زیر پتو. احمدی آرام گفت: «جیک نزنید تا بره.» بوی کتلت و خیارشور بدجور موی دماغم شده بود، دلم غنج میرفت تا زودتر دوباره صفری یک لقمه به من تعارف کند و من بیفتم توی ظرف کتلت. همگی منتظر بودیم تا خرچنگ پیر از توی راهرو برود. با صدای تقتق تتقتق پاشنهی کفشهایش که با نظم خاصی دور و دورتر میشد جرئت کردیم سرمان را از زیر پتوها بیرون بیاوریم، من که هنوز هم دلم پیش کتلتها بود، عطر آشپزخانه ننهشوکت مثل بوی ادکلن پخش میشد توی صورتم و دستهایش که توی مایهی کتلت میچرخید رژه میرفت جلوی چشمهایم. احمدی این بار تن صدایش را بالاتر برده بود: «فکر کنم رفته دیگه، برق اتاق رو روشن کنم؟» شکورزاده گفت: «نه، نه نور موبایل من بسه، گفته باشم اگه خرچنگ بویی ببره من که گردن نمیگیرم، حالا خودتون میدونید.» به خانم سرمدی فکر میکردم که هر شب مثل یک خرچنگ پیر راه میافتاد توی راهروها و فقط صدای تقتق تتقتق کفشهایش بس بود برای ما که از ترس چنگالهایش توی تختهایمان مثل یک قالب کره آب شویم. دفعهی بعد بهتره مراسم یه جای دیگه برگزار بشه. با شنیدن این حرف از فکر خرچنگ بیرون آمدم، پتویم را انداختم کنار. نرگس و ماهگل دور میز کوچک وسط اتاق نشسته بودند. ماهگل سری تکان داد: «دیگه نمیام واسه شما جوجهها برنامه بذارم، بچه سال بالاییها بهترن.» بعد با عجله وسایلش را از توی کولهاش بیرون آورد. نرگس یک تخته چوبی گرد را روی میز گذاشت: «عیب نداره حالا چون پول دادن یه کاریش بکن.» چشم دوختم به حروفها و عددهای روی تخته چوبی. ماهگل چندتا شمع روشن کرد. دُنگ مرا شکورزاده داده بود و قرار بود به جایش یک هفته جورابهایش را بشویم و بیندازم روی بخاری گوشهی اتاق و خشک شده تحویلش بدم. نور شمعها که میافتاد روی پردههای کرپ بیحال اتاق، انگاری یک عالمه روح سرگردان زل زده بودند به ما. ماهگل نعلبکی را وسط دایرهای که از مرکز با خطهایی منظم ادامه پیدا کرده بود و در هر گوشهاش حروف الفبا و چندتایی عدد نوشته شده بود، گذاشت. - همگی جمع شید انگشت شصتون رو روی نعلبکی بذارید. توی یک چشم به هم زدن همگی چپیدیم دورتادور میز گرد که فهمیدم اسمش تختهی ویجاست. ماهگل با صدایی که ترس توی جانم میانداخت ادامه داد: «خب... امروز میخوام... روح... روح یه دختری رو احضار کنم که همین چندسال پیش...» نرگس دوید میان حرف ماهگل و گفت: «اینها نبودن اون موقعها.» ماهگل چشم غرهای رفت: «نبودن ولی حتماً ماجراش رو شنیدن.» آرام گفتم: «چه ماجرایی؟!» ماهگل پوزخندی زد: «هنوز هیچی نشده وا دادید که، هول برتون نداره جوجولها، یه دختری از همین طبقهی سوم چندتا اتاق اونورتر خودش رو از پنجره پرت کرد و مغزش با آسفالت توی حیاط یکی شد.» توی دلم به هم خورده شد، دلم میخواست چندتا عق بزنم، هنوز بوی کتلت توی دهانم بود، سر معدهام بدجور میسوخت. دوباره پرسیدم: «آخه چرا؟! ننهشوکتم میگه هر کس خودش رو بکشه تا هفت نسلش جهنمی میشه.» محدثه چشمهایش درشت شده بود، خودش را کنار کشید: «من نیستم بچهها.» شکورزاده نیشگونی از بازویش گرفت: «پول دادی.» محدثه شانهاش را بالا انداخت: «داده باشم، نمیخوام.» تا میخواست از جایش بلند شود ماهگل ابرویش را توی هم گره زد: «هیچکس از اینجا جُم نمیخوره، هیچکس، مگه من مسخرهی شمام، زود انگشتهاتون رو بذارید روی نعلبکی! زود باشید!» محدثه عین یک مرغ پرکنده سُرید کنارم، دستهایش را دیدم که میلرزید، سایههای روی پرده تکان میخوردند و هول افتاده بود توی جانمان. نرگس سرش را با افتخار بالا گرفت: «حاضرید؟ ماهگل سؤالها رو میخونه شما فقط انگشتهاتون رو روی نعلبکی نگه دارید.» آب دهانم را که قورت دادم مثل یک تکه استخوان سمج ماهی که چسبیده باشد به گلویم، وقتی توی مری و معدهام رفت قشنگ مسیر رفتنش را خراشید. محدثه رنگ به رو نداشت، شکورزاده و صالحی با هیجان نعلبکی را گرفته بودند، احمدی عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. ماهگل صدایش را تغییر داد: «روح عزیز بیا امشب مهمان ما باش، بچههای خوابگاه میخوان با سرنوشت تو آشنا بشن، توی همین خوابگاهی که خودت چند سال پیش درس میخوندی. روح عزیز...» زززز مثل وز وز افتاده بود توی مغزم و مثل یک دسته میخ تیز تا ته سرم را سوراخ میکرد. محدثه دزدکی نگاهم کرد، میترسیدم از دست برود، به نرگس اشاره کردم و یواشی گفتم: «محدثه طوریش نشه! میخواهید بیخیال شیم.» ماهگل که انگاری برق سه فاز گرفته باشدش از جایش بلند شد: «اه اه یه مشت بچه ننهی ندید بدید دور ما جمع شدن، میدونید بچه سال بالاییها چه پولی میدن برای اینکه جای شما باشن و روح احضار کنن، اه اه...» احمدی با پشت دستش زد به پایم: «بس کن دیگه فائزه، هی محدثه محدثه میکنی، نکنه خودت جا زدی؟ پولت رو هم که ندادی هنوز.» محدثه زورکی خندهای تحویل جمع داد: «فائزه نگران من نباش، چیزیم نمیشه.» حرفی برای گفتن نداشتم، آرام سرم را تکان دادم، دلم میخواست یک لیوان شربت قند غلیظ را یک نفس سر بکشم. اگر ننهشوکت اینجا بود سریع برایم شربت زعفران درست میکرد و میگفت: «بخور تا اعصابت آروووم شه، خُلقت سر جاش بیاد.» ماهگل شال عنابی رنگش را که معلوم بود تازه خریده، روی شانههایش جابهجا کرد: «من شروع میکنم هر کس إن قُلت بیاد پا میشم میرم، پولهاتون رو هم پس نمیدم، خود دانید بچه خزها.» نرگس پشت ماهگل در آمد: «این حرف آخره، تمامممممم- روح عزیز اسمت رو به ما بگو، اسمت چیه؟!» چشمم افتاد به سایههای روی پرده، پوست انگشت اشارهام کنارهی نعلبکی را لمس میکرد، نعلبکی حرکت کرد و دستهای ما که روی دایره میچرخید، م ژ گ ا ن. نرگس گفت: «مژگان گفت. مژگان فامیلیات رو بگو؟» باز نعلبکی شروع به حرکت کرد بدون اینکه در اختیار ما باشد: «م ح م د ی» نرگس با صدایی که میلرزید و با هیجان عجیبی قاطی شده بود: «آره مژگان محمدی، حتماً اسمش رو شنیدهاید؟» ماهگل با چشمهای مشکی قلنبهاش نگاهی به ما کرد و گفت: «تو خودکشی کردی؟ آره؟» از حرکت نعلبکی فهمیدیم ب ل ه. ترس را توی چشمهای همه میدیدم الّا ماهگل، آرام گفتم: «یعنی الآن واقعاً روح مژگان اینجاست؟» محدثه که انگاری هر لحظه آب میرفت و کوچک و کوچکتر میشد و گفت: «آره به گمونم.» - چند سال پیش خودکشی کردی؟ نرگس حروف و اعداد را کنار هم گذاشت و گفت: «3 سال.» زیر چشمی به محدثه نگاه میکردم که از جایش جنب نمیخورد، نرگس سری تکان داد: «دقیقاً سه سال پیش این اتفاق افتاد، من قشنگ یادمه، وای که چه روزی بود! ماه آذر بود، شب قبلش یه عالمه بارون باریده بود.» - روح عزیز، مژگانجان، چرا خودکشی کردی؟» این بار نعلبکی از جایش حرکت نکرد، همه سر جایمان میخکوب شده بودیم. با صدای قیژ بلندی که پخش شد توی اتاق جیغ بلندی کشیدیم و بساط ماهگل توی هوا پخش و پلا شد. خرچنگ پیر درست بالای سرمان ایستاده بود، زیر نور لامپ اتاق که یکهو روشن شد چنگالهای تیزش را دیدم که معلوم بود تازگیها سوهان خورده. بساط ماهگل جمع شد، نرگس چشمهایش را پر از اشک کرد: «خانم به خدا ما تقصیری نداریم.» خرچنگ پیر که دستهایش را زده بود به کمرش گفت: «معلوم میشه، باز چندتا سال اولیِ ساده پیدا کردین و خواستین یه پولی به جیب بزنین؟ ایندفعه روح کی رو احضار کردین، مژگان محمدی یا نیلوفر صادقی؟» و با پوزخندی ادامه داد: «بازم همون داستانهای تکراریِ همیشگی؟ خودکشیِ الکی؟ روح عزیز مژگان محمدی الآن اینجایی؟» دست محدثه را که مثل یک تکه یخ حوض شده بود، توی دستم گرفتم: «خانم سرمدی، محد.... محدثه حالش بده.» خرچنگ پیر دستش را گذاشت روی پیشانی محدثه: «صالحی یه لیوان آب قند بیار. مگه نگفته بودم دست از این کارتون بردارین، فردا زنگ میزنم خونههاتون.» ماهگل سریع وسایلش را ریخت توی کولهاش: «خانم سرمدی تو رو خدا، جون هر کی که میپرستین زنگ نزنید، به خدا پول همه رو پس میدم.» نرگس که گریهاش شده بود هق هق، گوشهی مانتوی خرچنگ پیر را گرفت: «خانم به خدا این ماهگل فقط ده هزارتومن به من داده تا نعلبکی رو براش جابهجا کنم، بقیهاش را برداشته برای خودش و شال خریده، راست میگم به خدا.» دیگر سایهای روی پردههای اتاق نبود، در را که بستیم هنوز هم صدای گریه و خواهش و التماس ماهگل و نرگس که توی راهرو به طرف دفتر خرچنگ پیر میرفتند شنیده میشد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 35 |