تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,310 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,252 |
جزیرهی آدمخواران | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، فروردین-1400- 373، فروردین 1400، صفحه 12-13 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.70275 | ||
تاریخ دریافت: 07 تیر 1400، تاریخ پذیرش: 07 تیر 1400 | ||
کلیدواژهها | ||
آدمخوارهای جزیرهی قایق محکمی ساخت باگومبا | ||
اصل مقاله | ||
جزیرهی آدمخواران سیدسعید هاشمی یک مرد آدمخوار که در جزیرهی آدمخواران زندگی میکرد و در طول عمرش هیچوقت از آن جزیره بیرون نرفته بود، از مسافرین و توریستهایی که همه را نوشجان کرده بود، شنیده بود که دنیای بزرگی در آنطرف آبها هست که آدمهایش با آدمخوارهای جزیرهی او فرق میکنند. آنجا دنیای بسیار بزرگی است و آدمهای زیادی در کنار هم زندگی میکنند. آدمخوار که انسان اهل منطق و تفکر بود، به این فکر افتاد که سری به دنیای آنطرف آبها بزند. یک روز قایق محکمی ساخت و انداخت توی آب. خودش هم پرید توی آن و راه افتاد به طرف دنیای جدید. روزها رفت و رفت. گرفتار طوفان و باران و گرداب و کوسه و نهنگ شد، ولی با هر بدبختی بود خودش را به ساحل رساند. وقتی دنیای جدید را دید نزدیک بود چشمهایش از حدقه در بیاید. آنقدر آدم و ماشین و کارخانه و سروصدا و رفتوآمد بود که سرش گیج رفت. وقتی به خودش آمد، دید حسابی گرسنه است. نگاهش به ساختمانی افتاد که مردم وارد آن میشدند و میلمباندند. او هم رفت و چون زبان آن آدمها را بلد نبود با اشارهی دست، سفارش مغز داد. صاحب رستوران وقتی سر و وضع آدمخوار را دید فکر کرد توریست است. دستور داد گارسونها مغز گندهای برایش بیاورند. او مغز را خورد و بلند شد که برود. صاحب رستوران جلویش را گرفت و پول خواست؛ اما آدمخوار نمیدانست پول یعنی چه. صاحب رستوران که فکر کرد او خودش را به نفهمی زده و میخواهد پول مغز را بالا بکشد، دستور داد گارسونها حسابی بزنندش. گارسونها مشغول زدن بودند که آدمخوار بدبخت خودش را از لای دست و پای آنها نجات داد و شروع کرد به دویدن. کمی که دوید به پشت سرش نگاه کرد، دید گارسونها کارد و ساطور دست گرفتهاند و دنبالش میدوند. آدمخوار بیچاره که نزدیک بود سکته کند بیاختیار پرید توی ماشینی که همان لحظه جلوی پایش ترمز کرد. وقتی سوار شد، ماشین راه افتاد. مقداری که رفت آدمخوار پشت سرش را نگاه کرد دید دیگر از گارسونها خبری نیست. در اولین ایستگاهی که ماشین ایستاد، پیاده شد. راننده گفت: «کرایهاش را بده.» مرد که نمیدانست کرایه یعنی چه، ابروهایش را بالا کشید. راننده فکر کرد یارو میخواهد کرایه را بالا بکشد. با بقیهی مسافران پایین آمد و شروع کردند به زدن آدمخوار. آدمخوار مادرمرده باز هم خودش را از زیر دست و پای آنها بیرون کشید و شروع کرد به فرار. همینطور که فرار میکرد یکدفعه پلیسها او را دیدند. با دیدن سر و وضع مرد، لباسهای عجیب و غریب و طرز دویدنش به او مشکوک شدند. او را گرفتند و به مرکز پلیس بردند. گفتند: «اسمت چیست؟» آدمخوار گفت: «باگومبا!» گفتند: «آقای باگومبا چرا فرار میکردی؟» آدمخوار گفت: «گومبا گومبا!» پلیسها دیدند یارو چرت و پرت تحویلشان میدهد شروع کردند به زدن او. آدمخوار بخت برگشته باز هم به هر زوری بود از زیر دست و پای آنها فرار کرد و خودش را نجات داد. همینطور که فرار میکرد یکدفعه هواپیمایی در آسمان ظاهر شد و شروع کرد به بمباران آن منطقه. آدمخوار یک لحظه ایستاد و با دهان باز ماجرا را نگاه کرد. دید که با فرو افتادن یک بمب صدها نفر مثل برگ خزان بر زمین میافتند. او که از این ماجراها حسابی ترسیده بود، پیش خودش گفت: «اینجا جای ما نیست.» رفت لب دریا، قایقی پیدا کرد. سوار شد و با همان بدبختی که آمده بود، برگشت و خودش را به جزیرهی امن و امانش رساند. همین که به جزیره رسید همهی افراد قبیله دورش را گرفتند و شروع کردند به پرسیدن که تا حالا کجا بودی و چی دیدی؟ مرد آدمخوار بعد از اینکه نفسی تازه کرد و آب خنکی خورد گفت: «بابا! صد رحمت به خودمان. وقتی میخواهیم کسی را بخوریم حداقل اجازه میدهیم یارو کُتش را در آورد و گره کراواتش را هم شل کند. در دنیای آنطرف آبها آدم را با لباس میخورند.» افراد قبیله پرسیدند: «چرا اینقدر کتک خورده و کوفته هستی؟» گفت: «فکر کنم آنها به گوشت کوبیده علاقهی زیادی دارند و فقط گوشت کوبیده میخورند؛ چون هر تازه واردی را که ببینند اول حسابی کتکش میزنند.» گفتند: «چیز عجیبی هم به چشمت خورد؟» گفت: «آره، یک نکتهی تأسفبار هم دیدم. در آنجا اسراف فراوان است. مثلاً یک آدم پولدار میرود توی آسمان و یک چیز قلمبه میاندازد بین آدمها. همه میمیرند، اما یارو وقت نمیکند همه را بخورد و همهی غذاها فاسد میشوند!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 58 |