تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,440 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,381 |
والیبالیست | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، فروردین-1400- 373، فروردین 1400، صفحه 26-27 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.70282 | ||
تاریخ دریافت: 08 تیر 1400، تاریخ پذیرش: 08 تیر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
والیبالیست پروین علیپور تا دلتان بخواهد، کشته مُرده و هوادار داشت! «حسن» را میگویم؛ والیبالیست مدرسه را. اسم کوچکش «فریده» بود، ولی هیچکس فریده صدایش نمیزد. پایش که به زمین ورزش میرسید. طرفدارهایش مدرسه را روی سرشان میگذاشتند: - زنده باد حسن! - بِراووو.... حسن! - حسن، بزن! - حسن، بکوب! - حسن... و حسن با سِروهای جانانه و آبشارهای کوبندهای که حوالهی آسمان و زمین تیم حریف میکرد، جواب دلگرمکنندهای به تشویقهای هوادارانش میداد! تازه...، هر از گاهی هم، در گرماگرم بازی، بیخیالِ توپ و تور میشد و با کُرنشی نمایشی، آتش اشتیاقشان را تیزتر میکرد. *** اما همهی آن جوش و خروشها و هوار کشیدنها، مالِ پارسال بود. امسال زمین ورزش، سوت و کور بود و جای حسن، خالی! حسن دیپلم گرفته و دانشجو شده بود. با وجود این، طرفدارانش را فراموش نکرده و پیغام داده بود که «فلان روز» برای دیدنشان به مدرسه میآید. *** اتفاقاً، «فلان روز» جبر داشتیم! خانم «زایندهرودی» از همان جلسهی اول، هشدار داده بود که باید حسابِ درسِ جبر را از درسهای دیگر، و حساب او را از دبیرهای دیگر جدا کنیم. و ما جدا کرده بودیم! اما «فلان روز»، یک روز عادی نبود! بنابراین، خانم زایندهرودی که سهل بود، «شِمر» هم نمیتوانست جلودارِ ما شود! ما، دَم به دَم، چه از سرِ شوق و چه از سرِ کنجکاوی، به سمت پنجرهی رو به حیاط، گردن میکشیدیم، خدا خدا میکردیم که هر چه زودتر پردهی ضخیم جلوی در، کنار برود و حسن آفتابی شود. که نمیشد! خانم زایندهرودی؛ که رسیده، نرسیده، سینه به سینه تخته ایستاده، معادله پشتِ معادله مینوشت، حل میکرد و توضیح میداد، چند بار هیس هیس کرد و چندبار هم گچ را تَق تَق به تخته کوبید که، بیشتر توجه کنیم. و ما بیشتر توجه کردیم! ولی نه به معادلههای ایشان، بلکه به جمعیت کوچکی که نزدیک ورودی مدرسه، در جنبوجوش بودند. بعد، پردهی جلوِ در کنار رفت و هوار جمعیت به هوا! پشتبندِ هوارِ جمعیت، والیبالیست کلاس ذوقزده گفت: «حسن!» و چندتای دیگرمان بلندتر تکرار کردیم: «حسن... حسن... حسن!» خانم زایندهرودی، یکهو برگشت! گچ را به ضرب، سمت ما پرت کرد. و با غیظ فریاد کشید: «بیحیاها...! بیشرمها! بیآبروها! ...! مرد ندیدهها...!» و ما، حیرتزده از آن همه خشم بیجا و بیدلیل، لال شدیم! البته به جز والیبالیست کلاس، که از جا بلند شد و لبخند به لب، گفت: «خانم! حسن... دختره!... دختره!» خانم زایندهرودی، شرمنده لبش را گاز گرفت، یکدستی، صورتش را پوشاند و سُست و وارفته، در صندلیاش تهنشین شد! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 23 |