تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,172 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,095 |
پدربزرگ، نوه، سبد | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، فروردین-1400- 373، فروردین 1400، صفحه 28-29 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.70283 | ||
تاریخ دریافت: 08 تیر 1400، تاریخ پذیرش: 08 تیر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
پدربزرگ، نوه، سبد علی مهر یکی بود، یکی نبود. یک مردی بود که یک بچه داشت و یک بابا. بابایش میشد پدربزرگ بچهاش و بچهاش میشد نوهی بابایش. چی؟ توضیح واضحات میدهم؟ میخواهم صفحه پر کنم؟ نخیر، هیچ هم اینطور نیست. خودم توی چندتا نسخهی اصلی و قدیمیاش دیدهام اینطور توضیح دادهاند. خلاصه یک روز نوه داشت توی کوچه جلوی خانهیشان بازی میکرد دید باباش (همان مَرده اگر باز هم نگویید توضیح واضحات است) یک سبد بزرگ آورد و گذاشت جلوی در خانه و تا پسر (همان نوه اگر باز هم نگویید توضیح واضحات است) خواست چیزی بپرسد. بابا رفت توی خانه و چند لحظه بعد در حالی که پدربزرگ را کول گرفته بود از خانه بیرون آمد و پدربزرگ را گذاشت توی سبد. بچه گفت: «آخجان کولیسواری! بابا من هم بازی! من هم بازی!» پدر اخم کرد و گفت: «برو کنار بچه، اینکه بازی نیست!» بچه پرسید: «پس چیه؟ چرا پدربزرگ را گذاشتی توی سبد؟» پدر پاسخ داد: «برای اینکه او دیگر پیر شده و من هم از نگهداریاش خسته شدم، گذاشتمش توی سبد تا ببرمش سر قلهی کوه ولش کنم و برگردم.» بچه کمی فکر کرد و گفت: «یادت باشد اگر پدربزرگ را گذاشتی آنجا لازم نیست سبد را هم با خودت بیاوری (این قصه مثل آن قصهای که شما کارتونش را دیدید، نیست.) پدر با تعجب پرسید: «چرا؟» بچه جواب داد: «آخر من مثل شما این همه بی سیاست نیستم که شما را وقتی پیر شدید توی سبد بگذارم و این همه راه بکشم تا قلهی کوه.» پدر پرسید: «پس چه کار میکنی؟» پسر پاسخ داد: «توی یکی از این باشگاههای فرهنگی، تفریحی، ورزشی سالمندان ثبتنامت میکنم، شبانهروزی هم هست. به همه هم میگویم: بابام گفته با هم سن و سالهای خودم بیشتر حال میکنم شما اصلاً درکم نمیکنید. اینطور، نه به خاطر بالا کشیدن تو از کوه، کمردرد میگیرم، نه فشار افکار عمومی درست میشود.» نیش پدربزرگ تا بنا گوش باز شد و گفت: «آفرین نوهی گلم!» مرد کمی فکر کرد، بعد پدربزرگ را از سبد درآورد و برگرداند به خانه و خودش برگشت، تا بچه خواست فرار کند از پشت یقهی او را گرفت و گذاشت توی سبد و گفت: «اول باید از شر تو راحت شوم. توی این سن و سال این نقشههای خبیثانه را میکشی وای به حال چند سال دیگر که بزرگتر شوی!» سبد را روی کولش گذاشت و به طرف کوه راه افتاد. قصهی ما به سر... چی؟ چاپش نمیکنید؟ آخر برای چی؟ بدآموزی دارد؟ من خواستم ساختارشکنی کنم پایان شگفتانگیز و این حرفها. باید پایان داستان وجدان پدر جریحهدار شود؟ و کلی از پدربزرگ، نوه و خوانندهها معذرتخواهی بکند؟ بعد بروند توی خانه سالهای سال با هم به خوبی و خوشی زندگی کنند؟ آخر اینطوری که خیلی بینمک است. لااقل بگذار مرد پدرش را ببرد همان سر قلهی کوه یا یک سیلی آبدار بزند توی گوش بچه یا... نمیشود؟ همانی که گفتید باشد. بله، متوجه هستم؛ رعایت نکات تربیتی و اخلاقی! خب بچههای گلم این حرفها را که پسر زد پدر کلی وجدانش جریحهدار شد و کلی از پدربزرگ و پسر و حتی شما خوانندههای عزیز که خواندن این صحنههای فجیع را تحمل کردید، عذرخواهی کرد و هر دوی آنها را کول گرفت و برد توی خانه و سالهای سال با هم به خوبی و خوشی زندگی کردند. بالا رفتیم ماست بود، پایین آمدیم دوغ بود، قصهی ما دروغ بود. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 43 |