تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,405 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,356 |
شاید از حادثه میترسیدم | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، خرداد 375، خرداد 1400، صفحه 4-5 | ||
نوع مقاله: سرمقاله | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.70361 | ||
تاریخ دریافت: 14 تیر 1400، تاریخ پذیرش: 14 تیر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
سرمقاله شاید از حادثه میترسیدم (به مناسبت سالروز رحلت امام خمینی) زینب ایمانطلب
خرداد داشت به نیمه میرسید و باید کتابی، داستانی، قصهای پیدا میکردم تا برای بچهها سر کلاس بخوانم. گشتم و گشتم. چه کتابی به حال و هوای نیمهی خرداد و روز عروج آن مرد آسمانی نزدیک بود؟ بیهدف کتابها را برمیداشتم و ورق میزدم که چشمم به قدم یازدهم افتاد. کتاب قدم یازدهم را خواندهای؟ نویسندهاش مرحوم خانم سوسن طاقدیس است. خدا رحمتش کند. داستان بچهشیری که در باغ وحش توی قفس متولد میشود. راه رفتن که یاد میگیرد، میبیند ده قدم بیشتر نمیتواند بردارد. طول قفس ده قدم بود و وقتی بچهشیر ده قدم برمیداشت، دنَگ سرش به میلهها میخورد. آرام آرام یاد گرفت قدم یازدهم را برندارد. تا روزی که نگهبان، اشتباهی درِ قفس را باز میگذارد. بچهشیر، قدم برمیدارد و اینبار بدون اینکه بداند از قفس خارج میشود. طبق عادت همیشگی ده قدم برمیدارد و میرسد به بوتهی یاس. قدم یازدهم را برنمیدارد و زیر بوتهی یاس خوابش میبرد. اجازه بده بقیهی داستان را برایت تعریف نکنم. اینکه بعدش نگهبانها چهقدر وحشت کردند و همه را با خبر کردند که بچهشیر گم شده. خودت کتاب را بخوان و ببین مردم با شنیدن خبر بیرون آمدن یک بچهشیر از قفسش چه حالی بهشان دست داد و چهها گفتند. من با همان قسمتی کار دارم که بچهشیر جرئت نکرد قدم یازدهم را بردارد و آخر داستان بلند شد ده قدم برداشت و ...! اگر قدم یازدهم را برمیداشت میتوانست دنیا را کشف کند. قفس، جرئت و جسارت را ازش گرفته بود. عادت کردن به قفس، فرصت بزرگی را ازش گرفته بود؛ فرصت آزادی را. وقتی آزادی هم با اشتباه نگهبان به او رسید، عادتها مانع شد آزادی را ببیند. حالا ربط امام خمینی به این داستان چیست؟ ما آزاد نبودیم. توی قفس بودیم. حتی بعضیهایمان نمیدانستیم توی قفسیم. ده قدم بیشتر برنمیداشتیم. میترسیدیم سرمان دَنگ بخورد به دیواری، میلهای، چیزی. امام دستش را گذاشت روی میلهها و گفت اینها قفس است. او بندها را از دست و پای ما باز کرد. ما میلههای قفس را دیدیم، بلند شدیم و قفس را شکستیم. او آینه را گرفت جلوی ما و ارزش واقعیمان را به خودمان نشان داد. دستهای ما را گرفت گذاشت توی دست هم. دست ما را گذاشت توی دست تفسیر نو و تازهای از قرآن و نهجالبلاغه. ما بلند شدیم. پدر و مادرها و پدربزرگ و مادربزرگهای ما چهل سال پیش قفسها را شکستند و هنوز هم ما باید بشکنیم. ما باید مراقب باشیم به ده قدم عادت نکنیم. میلههای جدیدی برای خودمان نکشیم. نگذاریم برایمان میله بکشند. توی کلاس بعد از اینکه قصهی قدم یازدهم را برای بچهها خواندم این شعر را هم زمزمه کردم: من بدون تو نمیتونستم، خواب من پر شده بود از کابوس تو به من جرئت طوفان دادی واسه آرامش این اقیانوس من واسه رد شدن از تاریکی اسمی غیر از تو نمیدونستم نبض این حادثه تو دست تو بود، من بدون تو نمیتونستم من بدون تو نمیتونستم، شاید از حادثه میترسیدم راه پروازمو گم میکردم، اگه رؤیاتو نمیفهمیدم مونده بودم تو عبور از برزخ، روی مرز قفس و آزادی این تو بودی که منو فهمیدی، تو همونی که نجاتم دادی | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 240 |