تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,338 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,290 |
شصتمین نفر | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، خرداد 375، خرداد 1400، صفحه 22-22 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.70379 | ||
تاریخ دریافت: 16 تیر 1400، تاریخ پذیرش: 16 تیر 1400 | ||
کلیدواژهها | ||
یک دقیقه به قطار خیره شدم و شمردم؛ شصت نفر پیاده شدند | ||
اصل مقاله | ||
شصتمین نفر یاسمن شریفی- 17ساله- اراک
در بزرگترین، قدیمیترین و پر رفت و آمدترین ایستگاهی که میشناسم، با فاصلهی یک صندلی از من نشست. کت چرمیِ سیاهی پوشیده و جیبهایش بالا آمده بود. به ساعت طلاییِ مارکش نگاه میکرد و دیوانهوار پایش را تکان میداد. کیف سامسونتی را - طوری که به من نزدیک نباشد- روی صندلی سمت راستش گذاشته و آن را محکم چسبیده بود. یک دقیقه به قطار خیره شدم و شمردم، شصت نفر پیاده شدند و شصت نفر سوار. مرد چرمیپوش یک دفعه داد زد: «آی دختر!» دخترکی با تردید به ما نزدیک شد. دستانش مثل کت مرد، سیاه و براق بود و قوطی واکسی داخل کیف پارهاش پیدا بود. مرد پایی را که تکان میداد جلوی دخترک دراز کرد. دخترک به کفشهای مرد نگاه کرد؛ سرش را که بالا آورد شکلات بزرگ فندقی را دید که مرد به سمتش گرفته بود. چشمهای دخترک برق زد. مرد گفت: «بعد از کفشهایم...» و دخترک مشغول شد. دوباره به قطار چشم دوختم؛ دو دقیقه گذشت ۱۲۰ نفر سوار شدند و ۱۲۰ نفر پیاده. کار دختربچه تمام شده بود. کفشها، مثل چشمهایش در لحظهای که شکلات را دید، برق میزدند. دخترک در انتظار دستمزد، دستش را جلو آورد. مرد گفت: «میدونی، سفر من طولانیه و ممکنه به همهی شکلاتهام نیاز پیدا کنم. باید درک کنی.» و شکلات را در جیبش گذاشت. دخترک دوباره کف دستش را جلو آورد. مرد با بیتفاوتی به ساعتش نگاه کرد و به راهآهن خیره شد. دخترک ناامید به سویی دوید و از ما دور شد. دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا فریاد نزنم. به قطاری که رسید نگاه کردم. ۵۹ نفر سوار و ۵۹ نفر پیاده شدند. شصتمین نفری که پیاده شد، یک پوشه در دست داشت. به سمت ما آمد و روبهروی مرد چرمیپوش ایستاد. داخل پوشه را نگاه کرد و سپس به چشمهای مرد چرمیپوش زل زد، طوری که من هم ترسیدم. بعد با یک دست یقهاش را گرفت و او را از روی صندلی بلند کرد. زبان مرد چرمیپوش از شدت ترس و حیرت بند آمده بود. انگار او را میشناخت که به ناچار با یک دستور کت و با دستور دیگر ساکی را که محکم چسبیده بود، تحویل داد. مردی که دیگر چرمیپوش نبود، با نگاهی درمانده التماس میکرد. شصتمین نفر کت و ساک را به سمتش برگرداند. مرد دستش را دراز کرد، ولی شصتمین نفر ساک و کت را روی زمین پرت کرد و با بیرحمی او را داخل قطار راند. درِ ساک باز شده بود و اسکناسها روی زمین ریخته بودند. جمعیتی آنجا جمع شد و اسکناس جمع میکرد. در میان جمعیت چشمم به دختربچه افتاد که به سمت کت رفت و دست در جیبهای باد کردهی آن کرد. قطار که حرکت کرد، شصتمین نفر به سمت من آمد. با اخم به دهانم خیره شد و بعد به دستهایم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 51 |